فروردین ۰۶، ۱۳۹۰

اشتباه شد!

فروردین ۰۱، ۱۳۹۰

بگاييشم فرق داشت...

خارج، عکس داييم بود جلوي اف‌چهارده... با عينک خلباني و شلوار شيش‌جيب و يه سيبيلي شبيه هميني که خودم دارم...عکس زنداييم روي تي‌شرت سفيدش... اون کلکسيون کبريت ِ سوزن شده به ديوار، روي کاغذ سياه... کبريتاي ورقه‌اي که حتما حالي ميداده روشن کردنشون روي شلوار لي ايزي سه خط... بوي قهوه سوخته ي کف جاسيگاري و دود سيگار ِ عصر پنج‌شنبه که مي‌رسيديم خونه‌شون و تلويزيون پارس نارنجي که خيلي بعدها فهميدم حداقل اون بدبخت ايراني بود... ميز شيشه‌اي گرد چهارنفره و صندلي‌هاي فايبرگلاس ِ قرمز دورش... وسطش شکرپاش گرد کرم رنگ و شيشه نسکافه و دو سه تا ماگ ِ هميشه نيمه‌خورده... خارج بعدا يه دوچرخه شد که وسطش ميله مستقيم نداشت و وقتي مي‌خواستي از روي زين بياي پايين، تخمات له نمي‌شد و رکابش در نمي‌رفت که بخوره توي ساق پات و زنجيرش نرم بود و هي نمي‌افتاد... لاستيکهاش هم طبعا دور سفيد بود... بعدتر ويدئوي ضبط و پخش شد... کوله کوه شد... کفش اسکي و اسکيت برد شد... اينقدري طول نکشيد که شد يه خونه تاريک با ديوارهاي تيره و مبل و صندلي مخمل کبريتي قهو‌ه‌اي سوخته و ديوارهاي پر از قاب عکس و رنگ‌هاي سبز و آبي و صورتي و زرد ِ وسايلش... همه کمرنگ و مات... عين عکس‌هاي پولارويدِ ترک خورده... شيرهاي آب همه گرد و منحني‌طور...قاليچه کوچيک وسط هال و ميز شيشه‌اي گرد دونفره وسط آشپزخونه و يه خونه ي سرجمع چهل، چهل‌وپنج متري پارکت شده با کمي ساييدگي گوشه‌هاي راحتي ِ چرم قهوه‌اي... پادري‌هاي پشمالوي جلوي در ورودي و حموم دستشويي... کاشي‌هاي قهوه‌اي تيره آشپزخونه... يه جايي که همه چي مات بود و بوي چوب و قهوه و آبجو ميداد...

اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

عید نوروز خود را در دوران دبستان توصیف کنید

عید نوروز دم و دستگاهی داشت واسه خودش. مامانم هفت سین رو میذاشت رو میز ناهارخوری، از یه هفته قبل مناسک این قضیه شروع میشد. سبزه نمیذاشت هیچ وقت خودش، نفهمیدم چرا. میرفت ماهی و سبزه رواز گلفروشی تو اون خیابون پشتیه میگرفت، اسم ِ اون خیابون چی بود خدا؟ یادم نمیاد دیگه. به هر حال، تا بچه بودیم و حالیمون نبود، مامانم بنا بر رسوماتی که یادش داده بودن، قرآن میگذاشت سر سفره ی عید. (بعدها داداشم برا خودش گنده لاتی شد و قرآن رو از تو سفره جمع کرد و احساس باکلاسی میکرد که خیام و حافظ بذاره، بعدها هم شاهنامه رو به جاش میذاشت)، خلاصه بعله، اینطور. مادرم لای کتابها اسکناس میگذاشت. من همیشه روزهای آخر هی قرآن رو چک میکردم که از مبلغش مطلع بشم. ظاهرا در تموم اون سالها خانوم خبر داشتن که ما قرآن رو هی اسکن میکنیم، فلذا دقیقا دو دقیقه قبل از توپ سال نو میرفت پولها رو میگذاشت لای قرآن.
یادم نیست دقیقا، کلاس اول که بودم مبلغ عیدی یه چیزی در مایه های پونصد تومن بود. مامان بزرگ بابا بزرگ مادریم صد تومن میدادن. چون پدربزرگم کارمند بازنشسته ای بود که بعد انقلاب زندانی سیاسی شده بود و از این پولها نداشتن بدن. بابام هم کلا عیدی نمیداد. مامانم باهاش میجنگید به این بچه ها عیدی بده، اما بابام میگفت پول بخوان، بهشون میدم، اگه لازم باشه. یه سال مامانم خیلی زورش کرد، رفت نفری یه پنجاه تومنی با عکس سردر دانشگاه تهران داد. از سال بعد کسی اصرار نکرد که بابا عیدی بده. بعد بابام کم کم واسه توپ سال تحویل هم از خواب پا نمیشد، ما باید بعد از سال تحویل میرفتیم ماچ میگرفتیم. مامانم حرص میخورد. یه سال مامان اومد ایده بزنه، به جای پول کادو بده. به من یه کیف صورتی قرتی داد. عاشق ِ کیفه شدم. به داداشم یه دمپایی لاانگشتی آبی داد. داداشم خیلی کول و راحت دمپایی ها رو پرت کرد تو دیوار پذیرایی، گفت این آشغالها چیه. بیچاره مادرم. بیچاره داداشم.
باری، مناقشه ی اصلی عید سر تهران-اراک بود. خانواده ی مادرم تهران بودن، فک فامیل های بابام اراک بودن. هر سال از بیست اسفند تا خود سیزده فروردین جنگ سر این بود عید باید کجا باشیم. مادرم داد و بیدادش میرفت بالا که عید باید هر کس تو خونه ی خودش باشه. بابام هم میگفت خونه ی من اراکه. بعد یه جنگ جهانی میکردن، بعضی سالها کار بالا میگرفت، بابام یا خودش تنها میرفت اراک دم عید، یا داداشم رو هم میبرد. من و مامانم میموندیم تهران. بعضی سالها صلح میکردن، تا دوی فروردین تهران بودیم، بعد میرفتیم شهر مقدس اراک، بعضی سالها هم بابا زورمون میکرد، همه رو بیست و نه اسفند میکشوند اراک.
من از اراک متنفرم. حالا اراکی بینتون باشه، عرض شرمندگی. اراک از اون سالی که من اول دبستان بودم، تا سالی که من دانشگاهی شدم، هیچ تغییر خاصی نکرد. یه شهر غمناک خاکستری که کار ِ خاصی آدم توش نداره بکنه. حالا ایناش مهم نبود، اراک برای من سمبل اختلاف و داد و بیداد بود. سمبل برگشت به گذشته ی خاک خورده بود. عیدهای اراک یکم بی حال بود، از یه طرف کل قوم بابام اونجا بودن و ما در واقع با قوم و خویش بابام نزدیکیم. ولی خونه ی پدربزرگ مادربزرگ پدریم تو اراک یه خونه ی افسرده ی عنی بود. دوستش نداشتم. فرشها دو من خاک داشتن، پاهات سیاه میشد روشون راه بری. دستشویی هاشون قدیمی بودن، بوی گوز میدادن لاینقطع، ظاهرا تهویه نداشتن. همه وسائل خونه مال سال هزار و سیصد و سی و دوی خورشیدی بود. کم مونده بود عکس اعلی حضرت را بزنند آن گوشه که نفهمی در چه سالی داری زندگی میکنی. بعد سفره ی هفت سین درست نمیچیدن، حال نداشتن. یه سبزه فقط میداختن، با یه ماهی. این میشد سفره. بعد سال تحویل که نزدیک میشد پونصد نفر آدم میریخت تو خونه، چون آغا جانم پیر ِ فامیل بود. اینش بد نبود، از شلوغی خوشم می آمد، ما سیزده تا نوه بودیم، نوه های دائی بابام هم می آمدن خانه ی ما بعضا، با عمو ها و عمه ها و زن و بچه هایشان، سی چهل نفر میشدیم دست کم، آغا جانم همه ی بچه ها و نوه ها را ردیف میکرد، به همه چه آدم بزرگ، چه به زن ِ خودش، چه به بچه ها، نفری یه دویست تومنی میداد. بعد باید ماچش میکردی، میگفت جونم، روله، جون. اینهاش خوب بود خداییش.
بعد که اینها میگذشت، باز یه دور دیگه دعوا بالا میگرفت که کی برگردیم تهران. مامانم آخرش تهدید میکرد با اتوبوس برمیگرده، و جنگ یه چند روز ادامه داشت تا بالاخره بابام دیوانه میشد میگفت خیلی خوب بسه، برمیگردیم. بعد برمیگشتیم، مینشستیم تو گالانت بابام، تا خود تهران مرضیه و الهه گوش میداد، ما رو دیوونه میکرد. بعد تهران یه هفته ولچرخی بود، مصرف شکر و قند و شیرینی جات، جمع کردن چند تا اسکناس عیدی ِ دیگه. سیزده به در بابام عقیده داشت کار لمپن هاس برن تو پارک بشینن، در نتیجه ما سیزده به در معمولن کار خاصی نمیکردیم. بعد پیک شادی هامون رو دقیقا شب سیزده مون گربه شور میکردیم. بعد تموم میشد عید.

اسفند ۱۶، ۱۳۸۹

بر اساس یک داستان واقعی


سرت رو که می ذاری روی بالشت، اولین چیزی که به ذهنت می رسه بررسی راههای بدون درد و کثافتکاری خودکشیه.‏
این فکر هرشب بدون استثنا و فارغ از داشتن یا نداشتن تخم لازمه یا میزان تخمی بودن امروز به سراغت میاد‏‏‏.‏
کلیشه ای ترین روش ، قصه ی تیغ و رگهاست. ولی خب تیغ کشیدن علاوه بر خطر تابلوشدگی، باعث ریختن خون بسیار زیاد و کثیف شدن موکت اتاق می شه، بعد که فک می کنی یه بدبختی باید بیاد موکت رو تمیز کنه  و ریدمان تو رو جمع کنه پشیمون می شی. البته می تونی یه تشت بذاری زیر دستت و بعد رگت رو بزنی، اینجوری لااقل نتیجه ی کار تمیز میشه، اما چون حدس می زنی ساکن تخت بالایی نصف شب شاشش می گیره و می خواد از رو تختش  بپره پایین و چون ممکنه دراثر تاریکی پاش به تشت بخوره و باز همه ی خون بپاشه رو لباسهاش یا موکت بی خیال این نقشه می شی.‏
یه راه دیگه هم هست و اون خودکشی در وان حمومه، این کار نه تنها کثافت کاری نداره بلکه خیلی هم هالیوودی و باکلاسه، ولی فقط یه مشکل وجود داره: حمومهای خوابگاه وان ندارن.‏ کف حموم هم به دلیل محدودیت های جنسی موجود در میهن عزیزمون و عدم تقوای عزیزان دانشجو، قبرستان هزاران اسپرم بی پناه و به عنوان مکانی برای خودکشی بسیار چندشناکه. در نتیجه کلن تیغ رو بی خیال می شی‏‏‏.‏.
راه بعدی خوردن آرام بخش به مقدار لازمه،یه روش بدون درد و سر وصدا،  حیف که به دلیل  شهرت زیاد این روش به عنوان جنده ترین راه برای جلب توجه و زنده ماندن پس از خودکشی،  این یکی هم رد می شه.‏
یه راه دیگه، پرش از بالکن اتاق و سقوط آزاده ولی این روش هم ریسک زیادی داره،ممکنه بیفتی و نه تنها نمیری بلکه قطع نخاعی چیزی بشی، بعد اون موقع دیگه بخوای خودکشی کنی هم نمی تونی و عین خاویر باردم توی فیلم دریای درون هی باید خایه های این و اون رو بمالی  که بیا من و بکش، بیا من و بکش.‏ فلذا این یکی هم ریجکت میشه.‏
به همینگوی و رومن گاری فکر می کنی: گذاشتن اسلحه تو دهن و....شترق. یک روش روشنفکرانه و تضمینی .تیتر روزنامه های فردا میان جلوی چشمت: خودکشی استعدادی شکفته نشده:      عن آقا راه سیمور گلس را در پیش گرفت .‏
   ‏قند تو دلت آب می شه و کلی به خودت می بالی، ولی یه خرده که بادت می خوابه می فهمی که تو عـُرضه ی جور کردن اسلحه ی پینت بال هم نداری، چه برسه به کلت یا اسلحه ی شکاری.....حالا به فرض محال که اسلحه هم جور شد، این روش که کثافتکاریش از تیغ و رگ خیلی بیشتره،  تازه علاوه بر موکت و ملافه و اینها یکی هم باید تیکه های مغزت رو از رو دیوار جمع کنه...اه اه چندش.‏
قبل از اینکه به طناب و حلقه ی دار  یا  گازگرفتگی و اینها فکر کنی خوابت می بره. فردا ساعت 8 بیدار می شی و از خودت می پرسی که دلیلی واسه جدا شدن از تخت داری؟ جواب می دی نه و دوباره می خوابی،   تا ساعت 12 دو سه بار دیگه هم بیدار می شی و هر بار بیشتر به این نتیجه می رسی که بیدار شدن چقدر تخمیه ...بالاخره ساعت 12 از خوابیدن خسته می شی، از تخت می کـــَنی ،  مسواک به دست می ری دسشویی  ویک صبح زیبای پر انرژی رو آغاز می کنی.‏