شهریور ۰۷، ۱۳۹۱

Three Days of Peace & Music

مرداد ۱۰، ۱۳۹۱

تحمیق توده ها

قضیه اینجاست که دادن حکم کلی همونقدر که احمقانه است، اجتناب ناپذیر هم هست، حالا اگه این حکم در مورد موضوعی به طور کلی احمقانه مثل روابط انسانی باشه، کل موضوع رساله ای احمقانه در باب حماقت میشه، به هر حال،حکم کلیِ امروز اینه: "انسان،فارغ از رفتار شخص دیگر، انتخاب می کند که چه حسی نسبت به او داشته باشد." اگر حس یک نفر نسبت به دیگری رو خطی ا فقی در نظر بگیریم که سمت راستش به عشق ختم بشه و سمت چپ ش به نفرت، و طبیعتا مبدا این خط هم بی تفاوتی باشه، این ماییم که با توجه به چیزهایی که دوست داریم از طرفمون به یاد بیاریم و چیزهایی که معمولا عمدا فیلتر می کنیم و از یاد می بریم، تصمیم می گیریم که کجای این خط افقی وایسیم،  مساله ی جالب اینجاست که انتخاب و فیلتر خاطرات و زاویه دیدی که نسبت  به طرف داریم ممکنه در طول شبانه روز و یا با توجه به حس و حالمون تغییر کنه  و در کمتر از یک ساعت از عشق به نفرت یا  برعکس برسیم،همه چیز به این بستگی داره که ما دوست داریم طرف روچه جوری ببینیم، و از اونجایی که سنجش احساسات به  روشی عقلانی اساسا بیخود و بی نتیجه است کل این نوشته از حیز انتفاع ساقط بوده و صرفا جنبه ی تزیینی دارد و هیچی دیگه.

فروردین ۱۵، ۱۳۹۱

ما در این بازی همه خیلی خریم

مسئله ی فلسفی ای که مدتیه ذهن بنده رو درگیر خودش کرده، تقریبا مسئله ی فلسفی ایه که از دیرباز ذهن خیلی های دیگه رو هم درگیرکرده بوده انگار، مثل ذهن پیتر ویر کارگردان ترومن شو، یا یوستین گردر نویسنده ی دنیای سوفی: این ایده که ممکنه همه ی ما شخصیتهای ساخته شده تو ذهن یه خالق برتر باشیم، شخصیت هایی که به جای زندگی مشغول فکریده شدن هستیم، اما مسئله ی فلسفی ای که ذهن بنده رودرگیر کرده اینه که اگر ما شخصیت های ساخته شده تو ذهن اون خالق برتر باشیم و اگر فرض کنیم تنها انسانهای روی زمین، این شخصیت ها هستند و وجود اجنه و یا سایر موجودات سایر کرات رو کان لم یکن تلقی کنیم و حیوانات و آبزیان و حشرات و غیره رو به عنوان موجوداتی که بدون منطق خاصی مشغول چریدن هستند برای خودشون فرض کنیم، باز هم خالق برتر رو با مشکل بزرگی مواجه می کنیم: ساختن شیش میلیارد (جمعیت انسان ها همینفدر بود دیگه؟) داستان برای شیش میلیارد (جمعیت انسان ها همون قدر بود دیگه؟، هار هار) انسان روی زمین. خب طبیعیه وقتی این همه شخصیت داشته باشی هر چقدر هم که خالق خلاقی باشی در نهایت زیر داستان سرایی می زایی و مجبور میشی چند خط داستانی مشخص رو با کمی دستکاری و این ور اون ور کردن برای همه ی انسان ها به کار ببری، اگه شما سریال 24 یا همچین سریال هایی رو دیده باشید متوجه می شید که خط کلی داستان همه ی سیزن ها همیشه یه چیزه و معمولا با کمی جا به جایی یه سری اتفاق روتین می افته، اتفاقی که انگار اجتناب ناپذیره،  به همین دلیله که بعضی وقتا که داستان زندگی یه نفر دیگه رو می شنویم یا از کشمکش های عشقی یه دوست باخبر می شیم با خودمون میگیم : عه، چه جالب، دقیقا همچین اتفاقی واسه من هم افتاده یا واسه همینه که پاشنه ی آشیل هومر اینقدر با چشم اسفندیار فردوسی مطابقه یا مثلا داستان مزرعه ی حیوانات که بر اساس انقلاب روسیه نوشته شده با کمی تحریف با انقلاب ایسلامی یا هر انقلاب دیگه ای قابل انطباقه، به هرحال این نظریه ی فکریده شدن، انسان رو با مساله ی جبر و اختیار و سایر مشتقاتش نیز درگیر می کنه که از حوصله ی من و طبیعتا شما و این مقال خارجه و بهتره با گذاشتن دربمون به ادامه ی داستان خودمون بپردازیم.

فروردین ۰۶، ۱۳۹۱

زهرا


.

فروردین ۰۴، ۱۳۹۱

پستی برای خروس همسایه

درِ اینجا را گِل گرفته‌اند، انگار عین در وبلاگ خودم که مدت‌هاست چیزی تویش ننوشته‌ام / دیروز کسری - همان مدیر اینجا را عرض می‌کنم - آمد مقادیری در یک جایی به ما رید که چرا کسی این وامانده را آپ نمی کند و فلان؟! بعد نتیجه‌اش شد اینکه من یادم آمد اینجا را هم می‌شود آپ کرد / مدت‌ها بود دلم یک جایی، بلاگی، صفحه‌یی، کوفتی می‌خواست که کسی نشناسدش بعد بیاید بگوید: آقا بیا اینجا بنویس، من راهت می‌دهم، نه اصلا محض رضای خدا آپ کن، نه بفرما یه چیزی بنویس دلت خالی شود / قسمت نشد / هیچکس نبود / آخر این شد که بیایم اینجا بنویسم / شش ماهی است که اساسا ننوشته‌ام و آنقدرها اتفاق افتاده که قد نوشتنِ لااقل بیست‌تا پست دراز حرف داشته باشم اما تصمیم گرفتم فقط آخریش را بنویسم / شاید چون از همه جدیدتر بوده، نزدیک‌تر بوده، تاثیرگذارتر بوده، عمومی‌تر بوده یا شاید به بقیه مربوط‌تر!
اخرین روز سال نود بد گذشت. البته سال نود از اولش هم برای ما چیز خاصی نداشت جز مصیبت اما روز آخرش دیگر سنگ تمام بود. اتفاق‌‌هایی افتاد که شما چون اولش را نمی‌دانید آخرش هم نباید زیاد برایتان جالب باشد. ته داستان را هم که برای کسی تعریف نمی‌کنند خالی خالی / اصولاً من یاد گرفته‌ام که در زندگی هیچ کاری را نباید خالی خالی کرد، این هم رویش.
ساعت شیش و نیم صبح بیست و نهم اسفند نود اتفاق افتاد و من چرا ساعت شیش و نیم صبح بیدار بودم؟ چون همسایه‌ی بغلی توی حیاطشان خروس نگه می‌دارد و خروس که چه عرض کنم از سگی که وقت جفت گیریش گذشته صدایش بیشتر است. حتماً از خودتان می‌پرسید من کجا زندگی می کنم که مردم تو خانه‌شان مرغ و خروس نگه می‌دارند؟ و حق باشماست، توی یک ده گنده! / بگذریم. خواب بودم و صدای خروس من را بیدار کرد. اول خودش را فحش دادم بعد صاحب مردم آزارش را بعد آمدم نت و بعدش ساعت ده و نیم یازده با چشم گریان رفتم توی تخت و احساس کردم من بدبخت‌ترین آدم این دنیا هستم و بعدش هی گریه و قطره‌های درشت اشک که از بغل چشمم می‌چکید رو این متکای لامصّب / و خب تا می‌آمد یادم برود و چشمم گرم شود و یک ساعتی خوابم ببرد، زرت صدای خروس تو گوشم راست می‌کرد که: کجا؟! خواب بی خواب هنوز همین جایی.
ظهر شد / شب شد و من با دو تکه لباس نازک که از شب قبلش تنم مانده بود تو تخت لولیدم و خودم را به این‌ور آن‌ور مالیدم بلکم چیزی عوض شود / حالم بهتر شود - که نشد / تصمیم گرفتم سریال جدید دانلود کنم، موزیک گوش بدهم، فیلم ببینم، از خروس همسایه انتقام بگیرم / کلّه‌ی فلانی را بِکنم، خودم را بکشم / نه، همسایه بغلی را شاید بکشم! اما هیچ کدام فایده نداشت / فقط شب شد و احتمالاً خودتان می‌دانید که این روزها چقدر طولانی است / یادم هست روز آخر که داشت می‌رفت تمام طول راه از دیباجی تا پونک با ترافیک ساعت پنج بعدازظهر سریع گذشت / آن نیم ساعت توی ماشین که من عین دیوانه‌ها گریه می‌کردم و خداحافظی، زود گذشت اما بیست و نه اسفند نود نه، تمام شدنی نبود!
ساعت نُه شب بود شاید ده / مهم نیست / آنقدری مهم است که هوا تاریک بود و من داغان / با چنان حجمی گریه کرده بودم که کورترین آدم از مسافت لااقل بیست متری می‌توانست بفهمد / منتظر بهانه بودم، یک چیزی که بزنم همه چیز را بیاورم پایین / برینم به خودم، اتاقم، زندگیم، حالا هر چیز ممکن / و این یکی هم زد افتاد و من هم شلوارم را همان پایین اتاق درآوردم و آن یکی را پوشیدم و اولین چیزی را که دستم آمد سرم انداختم و با ماشین زدم به خیابان / موبایلم یا به قول اینها تلفن همراه که نداشتم. نه که نبرده باشم، نه، دقت کنید! نداشتم! و ندارم مدتی ست / فقط کیفم همراهم بود و مدارک ماشین و خودم!
نیم ساعتی چرخیدم / تو کیفم پولی نبود، تو ماشین هم همین طور، وقتی عین دیوانه‌ها یکهو بزنید بیرون قطعاً وضع‌تان از من بهتر نخواهد بود / ماشین حدود ده دوازده لیتری بنزین داشت به گمانم / عقربه‌اش از پایین‌ترین خط هم پایین‌تر بود و من نسبتاً بی‌هدف تو خلوت‌ترین جایی از شهر که ممکن بود شب قبل از عید مردم عین زنبور تو هم نپلکند و نیش‌شان تو فلان جایشان باز نباشد می‌چرخیدم. حواسم به اطرافم نبود چون آدمی که حواسش به خودش نباشد و از حجم اشکی که از صبح ریخته چشم‌هایش تمام باز نشود نمی‌تواند خیلی حواسش به اطرافش باشد.
تو خیابان چیزی نبود یعنی تو ردیف مغازه‌های آن طرف خیابان لااقل / مطمئنم برای من با آن قیافه که زیرپیراهن شب قبل تنم بود و یک شلوار و کمربندِ  رویش و یک شال و بی‌پول، آن دست خیابان چیزی نبود. نه برای خریدن، نه برای دیدن، نه برای ایستادن / اما خودتان که می‌دانید، آدم است، خر است. گاهی اوقات تو زندگی بی‌دلیل می‌پیچد به راست، فرمان می چرخاند و نمی بیند و بعد پوغ! می‌کوبد تو ستون، ماشین یا حتی آدم بغلی و همه چیز را به گا می‌دهد و بعد خودش می‌ماند وعلامت سوال که: این از کجا آمد دیگر؟ یا به عبارت دیگر: این چه گهی بود که من خوردم و حالا قاشقش را کجایم ببندم؟
یکهو پیچیده بودم سمت راست / به ماشین بغلی کوبیده بودم / یعنی ماشین بغلی به من کوبیده بود / سمت راننده‌اش به سمت شاگرد ماشین من / مقصر بودم احتیاج به کروکی و افسر نداشت واضح بود آنقدرها که خودم هم می فهمیدم. راننده‌اش تنها بود. یعنی خودش بود و ماشینش، بغل دستی نداشت .
آمد پایین داد و بیداد / قیل و قال که: مگر کوری؟! / هنوز درست نفهمیده بود دخترم و ایضاً جوان / وقتی جلوتر آمد و از پنجره‌ی پایین داده نگاهش کردم و دید دخترم به وضوح ملایم‌تر شد. گفت: خانوم مقصری / نمی‌دانم چند سالش بود. سی و خورده‌ای شاید‌، معمولی / چیز خاصی نداشت که مثلا مشخصه‌اش باشد یا بزند توی چشم که من الان یادم باشد و بگوید و بشود توصیفش / گفت: خانوم لااقل بیا پایین ببین چی کار کردی؟
تصادف مهم نبود / مقصر بودن هم مهم نبود / همه یک جای زندگی‌شان مقصر هستند و مگر تا حالا جاهایی که مقصر نبوده‌ام چه فرقی داشته با مواقعی که بوده ام؟ / مهمش این است که آدم به گا نرود. وقتی که برود دیگر کجای ماجرا بودنِ خیلی‌ها فرق نمی‌کند. نمی‌توانستم از ماشین پیاده شوم. چرا؟ چون زیرپوشِ نازک از دیشبش تنم بود و شالم رویش و همین. وقتی از خانه زدم بیرون فکر نمی‌کردم با آن وضع ممکن است مجبور شوم جایی از ماشین پیاده شوم / من خر هستم، بله حق با شماست / حقم است، بله، این هم حق با شماست. سوال بعدی لطفاً!
گیر افتاده بودم. حالا با چه زبانی باید می‌گفتم: آقا من سر وضعم مرتب نیست، و بیا، بی‌خیال، کارت ماشین را بگیر و ببر تا بعد نمی‌دانم / مردک هی منتظر، زل زل من را نگاه می‌کرد / فکر کنم حتی شاید فکر کرد ممکن است من قصد فرار کردن داشته باشم.
چند ثانیه‌ای گذشت / همان چند ثانیه‌ی اولِ بعد از هر ماجرا و گه خوری بزرگ، همان طوری که به همه می‌گذرد. اولش بُهت، بعدش سیاهی، بعدش سکوت، بعدش دوباره ماجرا و حقیقت اینکه گیر افتادی اینکه شد /  دَر رفت باز. آدم که رد کند، تو گا که زیاد بماند، فشار که از یک حدی بیشتر بشود، آدم شاید حتی راضی شود خودش را بفروشد و از مخصمه‌ی یک جایی بزند بیرون و بگریزد / اینکه زندگی ول کند / اصطلاحی هست که می‌گویند: بکشد بیرون یا یک همچنین چیزی / آدم راضی می‌شود.
کار به حرکت عجیبی نرسید یا شاید نکشید. ادامه‌ش همان قدر بود که شالم را زدم کنار که: آقا جان ببین! چیز خاص قابل عرضی تنم نیست که بیایم پایین تو خیابان جلو شما و یک شهر بیاستم تا افسر بیاید و بگوید: مقصری! / این شماره را بردار، کارت هم می‌خواهی می‌دهم. آخرش نمی‌دانم مردک از من خجالت کشید، از خودش، از زنش که شاید توی خانه بود / وجدان داشت، خوب بود، غیرت داشت / دلش سوخت، مؤمن بود، باخدا بود یا دیدن سینه‌های نیمه برهنه‌ی من از زیر زیرپوش نازک، خیلی تحت تاثیرش قرار داد که سرش را انداخت پایین گفت: برو و ول کرد و رفت تا بعد بیاید سراغ خسارتش. نمی‌دانم اما هر چه بود، همان لحظه رفت. بیست و نه اسفند سال نود تمام به گاییش هنوز مانده، به گایی کل سال نود با جایش / حالم خوش نیست / پست هم نتیجه‌گیری خاصی ندارد تا آنجا که می‌دانم!

پانوشت: در ضمن علی گندو مدت هاست و امشب شاید می خواست اینجا را آپ کند که نوشتن من همزمانش شد/ خبر خوبش لاقل این است که می توانید منتظر یه چیز خوب باحال باشید.

آذر ۰۱، ۱۳۹۰

هاکی و راگبی و شهرمون

هستن جماعتی که ده سال مثلا در یک شهر خوشگل موشگل آمریکای شمالی زندگی کرده اند، و احساس کردن اونجایی شدن. یعنی وقتی باهاشان در خیابانهای شهر مذکور راه میروی، لاینقطع تعریف در دیوار خوشگل شهرشان را میکنند، میگویند این میدونمون ، ساحلمون، پارکمون، مالیاتمون، پرچممون... بعضا لاف میزنند در مورد تیم هاکی یا راگبی شان، از آن دست ورزشهایی که تا ایران بودن نمیدانستند روی چمن برگزار میشود یا توی آب؛ اما اکنون برای تیم ِ هاکی شهر مذبور یقه ی خود را جر ِ سرتاسری ای می دهند و جای شکی نیست که یکی از افتخارات زندگی شان تیم هاکی شان است، افتخار زنگ میزند توی گوش گوینده و شنونده، افتخار، افتخار...
لاینقطع غر میزند که این هندی ها برای پدرمادرهای سیاه ِ چرکشون درخواست مهاجرت میدن؛ کارشون هم یک سوم زمانی که که ایرانی ها باید تو نوبت باشن درست میشه، خیابون های خوشگل شهر رو برداشتند، ول میچرخند، دو سال از روزی که آمدن، یک دعوای زرگری با پسرشون میکنند میروند دادگاه میگند که پسر قلچماقمون ما رو از خونه انداخته بیرون، یاالله از من حمایت کنید، پول مالیات منی که این همه برای این مملکت زحمت میکشم میرود در جیب این مارمولک های هندی که میروند پول دولتی را به جیب پسرشان میریزند برای اجاره مثلا ! همه اش جنگ ِ زرگری. سر تکان میدهند، میگوید این ایرانی ها هم می آیند اینجا با ویزای توریستی، میمانند، مرده شور برده ها، کار رو برای بقیه که میخوان از راه ِ قانونی بیان سخت میکنند. یکی نیست بگه مگه چی تو ایران کم داری که این همه خفت و خواری رو حاضری قبول کنی پاشی بیای اینجا؟ چرا پناهنده میشند تا پاشون میرسه به غربت، غربتی ها. خفت و خواری را با حرص میگویند. ایمان دارن به این هنری که کرده ان پا شده اند آمده اند تا آمریکای شمالی و در آب و هوای خوب و یک حقوق مختصر از یک کمپانی که خون همه را در شیشه کرده میگیرند، زیر وام یک خانه ی مفید مختصر اسیر شده اند، چسبیده اند به رویای آمریکایی و خیال میکنند مردم در ایران خوشی زده زیر دلشان که حاضرند برند پناهنده ی یک کشور دیگه بشند. اگر باهاشان بحث کنی که خانوم جان، مردم در ایران جونشون به لبشان رسیده، میفهمی؟ میفهمی که آن سالی که من دنیا آمدم جمعیت ایران منفجر شده و الان همه اونهایی که اوایل شصت در ایران دنیا آمده اند کل بحران های یک دیکتاتوری پوپولیستی فاسد با اقتصاد رقت بار را باید تحمل کنند؟ جوابش به این حرفها اینه که آخه چرا روحیه ات رو با این فکرها خراب میکنی؟ یکم ورزش کن، برو پیلاته !
ایرانی بودن برایشان سخت است. یک دافعه و در عین حال چسبندگی خاصی نسبت به جماعت ایرانی دارن. یعنی در عین حالی که رادارهای پیدا کردن ایرانی شان در مغازه و رستوران و مستراح همیشه روشن است، یک مسابقه ی نهفته ی صامت با هم دارند. سر ِ اینکه کی زندگی اش از بقیه رو به راه تر است. اگر به این جماعت بگی که این دستاوردهایی که به دست آورده اند برایت هیچ ارزشی ندارد، با تو بحث میکنند که چرا ارزش دارد. به تو میگویند بچه ای نمیفهمی. از خودشان مطمئن هستند، اینقدری که خفه میشوی؛ سرت را می اندازی پایین و به بیرون ذل میزنی.

آبان ۰۸، ۱۳۹۰

یکیشم ما

آنجا نشسته بود در حالی که نمی فهمید آنها چه می گویند. تمامشان را پاک کرده بود. گفت من تمامتان را پاک کردم. پرسیدند چه؟ گفت با ریحان ها بودم ، می دانید که؟ با وجود ِ تمام ِ عشقم به ریحان باید قبول کرد یک سری از آنها را فقد گوسفندان می خورند. بعد همه با هم سه بار تکرار کردند بـــــع
جالب از کار در آمد. حیف ریحان ها آنجا نبودند که ببینند. همیشه موقعی که باید باشند نیستند. مثل ِ وقتهائی که از بد ِ روزگار به جای ِ ناهار املت دارید. املت کنار ِ پیچک ها در آشپزخانه مزه می دهد چون به هم می آیند. خودتان که بهتر می دانید. دختر داشت فکر می کرد که بس است هر چه دیوانه بودم، ازقضا دست ِ مادرش رفت زیر ِ سوزن ِ چرخ ِ خیاطی. قلبش ریخت. ریخت کف ِ آشپزخانه. نگاهش کرد. چیز ِ کبود ِ نفرت انگیزی نبود بلکه چیز ِ کبود ِ ترحم انگیزی هم نبود. یک چیزی بود ما بین ِ این دو. مثل ِ بین النهرین ، اما نه دقیقن همان. چرا سرتان را درد بیاورم؟ عذر می خواهم. چون مجبورم. وقتی که می بینید مادرتان دارد بیش از اندازه می خوابد باید بیدارش کنید وگرنه افسردگی ِ حاد می گیرد. این یک نظریه ی فردی/پزشکی/بهداشتی است که می توانید در صحتش شک کنید. زیرا ماهیت ِ مادر با خواب ِ زیاد تناقض ِ شدید دارد. پس باید کاری کنید که مادرتان بیدار شود. مثلن سر و صدا. خیلی کار ِ سختی نیست. کافیست با صدای بلند در حالی که سعی می کنید صدایتان شبیه داریوش باشد داریوش بخوانید. بعد مادرتان می گوید ســسس.
یک ســسس ِ بی رمق ِ افسرده . آنوقت است که باید عجله کنید و بلند تر بخوانید. بلندتر. اما طرف ِ مادرتان نروید چون رابطه یتان در این حد نیست. بعد شاید اتفاقی بی افتد که هر دوازده سال یکبار رخ می دهد. مثلن مادرتان از شما درخواستی کند. مثل ِ ماساژ ِ گردن یا یک لیوان آب.
راستی آیا می دانستید اگر مادرها فرزندانشان را در آغوش بگیرند ، فرزندان دیگر نیازی به سکس ندارند؟
اگر فکر می کنید تنها کاری که در حال ِ انجام دادنش هستم پراکنده ساختن ِ کس است باید بهتان بگویم که سخت در اشتباهید ، من برای ِ اثبات ِ صحت ِ نظریه ام شما را دعوت به تفکر در مورد ِ دوران ِ کودکیتان می کنم و قضاوت را به خودتان واگذار می کنم.
به هر جهت او می رود و گردن ِ مادرش را ماساژ می دهد ، یا برایش یک لیوان آب می آورد. تو می روی گردن ِ مادرت را ماساژ می دهی یا برایش یک لیوان آب می آوری. من می روم گردن ِ مادرم را ماساژ می دهم یا برایش یک لیوان آب می آورم. ما می رویم گردن ِ مادرانمان را ماساژ می دهیم یا برایشان یک لیوان آب می آوریم. آنها و ایشان هم به همچنین.اما این پایان ِ کار نیست. پایان ِ کار هنگامیست که به خودتان می گویید
این همه قبر، یکیشم ما