آذر ۰۱، ۱۳۹۰

هاکی و راگبی و شهرمون

هستن جماعتی که ده سال مثلا در یک شهر خوشگل موشگل آمریکای شمالی زندگی کرده اند، و احساس کردن اونجایی شدن. یعنی وقتی باهاشان در خیابانهای شهر مذکور راه میروی، لاینقطع تعریف در دیوار خوشگل شهرشان را میکنند، میگویند این میدونمون ، ساحلمون، پارکمون، مالیاتمون، پرچممون... بعضا لاف میزنند در مورد تیم هاکی یا راگبی شان، از آن دست ورزشهایی که تا ایران بودن نمیدانستند روی چمن برگزار میشود یا توی آب؛ اما اکنون برای تیم ِ هاکی شهر مذبور یقه ی خود را جر ِ سرتاسری ای می دهند و جای شکی نیست که یکی از افتخارات زندگی شان تیم هاکی شان است، افتخار زنگ میزند توی گوش گوینده و شنونده، افتخار، افتخار...
لاینقطع غر میزند که این هندی ها برای پدرمادرهای سیاه ِ چرکشون درخواست مهاجرت میدن؛ کارشون هم یک سوم زمانی که که ایرانی ها باید تو نوبت باشن درست میشه، خیابون های خوشگل شهر رو برداشتند، ول میچرخند، دو سال از روزی که آمدن، یک دعوای زرگری با پسرشون میکنند میروند دادگاه میگند که پسر قلچماقمون ما رو از خونه انداخته بیرون، یاالله از من حمایت کنید، پول مالیات منی که این همه برای این مملکت زحمت میکشم میرود در جیب این مارمولک های هندی که میروند پول دولتی را به جیب پسرشان میریزند برای اجاره مثلا ! همه اش جنگ ِ زرگری. سر تکان میدهند، میگوید این ایرانی ها هم می آیند اینجا با ویزای توریستی، میمانند، مرده شور برده ها، کار رو برای بقیه که میخوان از راه ِ قانونی بیان سخت میکنند. یکی نیست بگه مگه چی تو ایران کم داری که این همه خفت و خواری رو حاضری قبول کنی پاشی بیای اینجا؟ چرا پناهنده میشند تا پاشون میرسه به غربت، غربتی ها. خفت و خواری را با حرص میگویند. ایمان دارن به این هنری که کرده ان پا شده اند آمده اند تا آمریکای شمالی و در آب و هوای خوب و یک حقوق مختصر از یک کمپانی که خون همه را در شیشه کرده میگیرند، زیر وام یک خانه ی مفید مختصر اسیر شده اند، چسبیده اند به رویای آمریکایی و خیال میکنند مردم در ایران خوشی زده زیر دلشان که حاضرند برند پناهنده ی یک کشور دیگه بشند. اگر باهاشان بحث کنی که خانوم جان، مردم در ایران جونشون به لبشان رسیده، میفهمی؟ میفهمی که آن سالی که من دنیا آمدم جمعیت ایران منفجر شده و الان همه اونهایی که اوایل شصت در ایران دنیا آمده اند کل بحران های یک دیکتاتوری پوپولیستی فاسد با اقتصاد رقت بار را باید تحمل کنند؟ جوابش به این حرفها اینه که آخه چرا روحیه ات رو با این فکرها خراب میکنی؟ یکم ورزش کن، برو پیلاته !
ایرانی بودن برایشان سخت است. یک دافعه و در عین حال چسبندگی خاصی نسبت به جماعت ایرانی دارن. یعنی در عین حالی که رادارهای پیدا کردن ایرانی شان در مغازه و رستوران و مستراح همیشه روشن است، یک مسابقه ی نهفته ی صامت با هم دارند. سر ِ اینکه کی زندگی اش از بقیه رو به راه تر است. اگر به این جماعت بگی که این دستاوردهایی که به دست آورده اند برایت هیچ ارزشی ندارد، با تو بحث میکنند که چرا ارزش دارد. به تو میگویند بچه ای نمیفهمی. از خودشان مطمئن هستند، اینقدری که خفه میشوی؛ سرت را می اندازی پایین و به بیرون ذل میزنی.

۹ نظر:

xatoun گفت...

خون خودتو چرا کثیف می کنی. به قول اینا برو کلاس ورزش. ایران چی و ایرانی چی؟
خدائیش بعضی از این هم وطنای ما هم تعطیلن اساسی

ناشناس گفت...

نميدونم مربوط به نيمه شب بود يا نوشته شما. من حرف دل شما رو در اينجا نگرفتم!

احسان گفت...

امان از اون رادار لعنتی و بعدش ناامنی زندگی خصوصی ،لامصب انگار حاصل یک عمر آدم رو برباد میده

mardmorde گفت...

بعضی وقتها کثیف شدن خون خود، چیز دیگری را غبار می روبد. مثل فراموشی.
امروز هر ایرانی، هر به مثابه هر، از خود و کشورش خسته است و بیزار. فقط بدبختی انسان اینست که از هر چه بیزارتر است بیشتر می جویدش.

خودمونی گفت...

سخت ترین قسمتش اینکه شما از هر دو طرف بوم بی افتی...

خودمونی گفت...

سخت ترین قسمتش اینکه شما از هر دو طرف بوم بی افتی...

ناشناس گفت...

امریکای شمالی چیه؟ روت نیشه بگی کانادا؟ ضایع است کانادا میخوای خودتو بچسبونی به امریکا یه جوری؟ چطوره به مکزیک هم بگیم امریکای مرکزی!

فرزاد گفت...

یکم برو کلاس ورزش ... واااااااای ... در ۶ ماه گذشته انقدر این حرفو شنیدم که می خوام خودمو آتیش بزنم..... شما احیانا کالیفرنیا زندگی نمی کنی ؟
من دیگه به این نتیجه رسیدم اصلا این بحث رو که دستاورد های زندگیشون چقدر واسم بی ارزشه رو شروع نکنم....

بانوی اسفند گفت...

دارم آروم آروم پست های این وبلاگ رو میخونم و میام پایین
طعم چای بدون قند میده... خالص خالص