مهر ۰۳، ۱۳۸۹

اختیار دارین / خونه ی خودتون ِ

خونه ی مادربزرگم کلی تراس تمام سنگ داشت و یه عالمه همسایه / از اون مدل هایی که از این ور تا اون ور خیابون همه همسایه محسوب میشدن !
بعد ما هفت هشت سالمون بود شبا رو این تراس ها می خوابیدیم و قبل از خواب می خندیدیم مامان بزرگم همش می اومد می گفت هیش ، همسایه اون وری فردا باید بره سر کار / این یکی بچه اش امتحان داره ، ساکت / آخرش می آوردمون تو خونه !
بعد شد هفده هیجده سالمون بزرگ شدیم / تابستون بود می خواستیم بریم رو تراس بخوابیم / مامان بزرگم می اومد می گفت لباس تنتون نیست / فلان جاتون بیرونه / همسایه روبه رویی می بینه / همسایه اون وری دخترش تازه شوهر کرده خوبیت نداره / باز به زور می آوردمون تو خونه !
بعد چند سال پیش جشن گرفتن اونجا ، نذاشت هیچ کدوم از مهمون ها رو تراس برقصن / چون زن حاج آقا عباسی مرده بود / خوبیت نداشت ! بازم همه رو به زور برد تو خونه نشوند رو صندلی !
آخرش مامان بزرگم پارسال دو ماه رفت خارج از کشور خونه خالی بود / بعد خونه ی همسایه ی بغل و یه شب دزد زد / معلوم شد از رو تراس خونه ی مامان بزرگم رفتن تو خونه ی اونا ! وقتی مامان بزرگم برگشت داد همه تراس ها رو کلا خراب کردن !
حالا همیشه فکر می کنم مامان بزرگم هم خاطرات مارو هم تراس های خونش و به خاطر همسایه هاش خراب کرد !
نمی فهمم یه عمر واسه خودش زندگی کرد یا همسایه هاش ؟!

مهر ۰۲، ۱۳۸۹

براي شادي روح همه درگذشتگان...

وقتي مُردم چه اتفاقي مي‌افتد. وقتي دراز به دراز وسط هال خانه خوابيده‌ام و مقداري از آخرين بقاياي ادرارم به شلوارم پس داده است، بالاي سرم چه ديالوگ‌هايي رد و بدل مي‌شود. چه مي‌گويند به همديگر. هر کس سعي مي‌کند بگويد که آخرين بار من را سالم ديده است و با او خوش و بشي کرده‌ام، حتي گرمتر از ساير وقت‌ها و او پيش خود گفته است که چقدر خوب شده است اين آدم؛ چقدر مهربان شده است. به همديگر از دل پاک من خواهند گفت و اينکه هيچ وقت از هيچ کس کينه‌اي به دل نداشته‌ام.

وقتي تمام تنم شروع مي‌کند به لکه لکه کبود شدن و کف پاهايم زرد و يخ شده است و دهانم باز مانده است و شست‌هاي پاهايم به طرفين منحرف مي‌شود آرام آرام، آنها دارند از خوبي‌هاي من به همديگر مي گويند و گريه مي‌کنند. يکي يکي خبردار مي‌شوند و مي‌رسند و رسيده و نرسيده شروع مي‌کنند به گريه کردن و پرس‌ و جوي اينکه: خوب بود که... کي اينطوري شد...آخه چرا... و سريعا از آخرين برخوردي که با من داشته‌اند تعريف مي‌کنند.

وقتي يک پارچه‌ مي‌آورند تا رويم بياندازند، مادرم که هيچ وقت با صداي بلند گريه نکرده است، صدايش بلند مي‌شود. فکر مي‌کند اگر روي من را بپوشانند ديگر مرا نمي‌بيند. خواهرم جيغ مي‌زند و حتما دو سه نفري سعي مي‌کنند آرامش کنند. پدرم مثل خودم از بلند شدن صدا خوشش نمي‌آيد. به بقيه تشر مي‌زند که آرام گريه کنيد. همسايه‌ها خواب هستند. حتي ممکن است سر دو سه نفري داد هم بزند. خودش هم دقيقه‌اي گريه مي‌کند و دوباره آرام مي‌شود و دوباره دقيقه‌اي گريه مي‌کند و آرام مي‌شود. بي‌قرار مي‌شود مثل خودم و مي‌رود و مي‌آيد و به فکر جمع و جور کردن ماجراست حتما. دوست‌هايم که خيلي هم نيستند يکي يکي خبردار مي‌شوند و مي‌رسند و مي‌آيند داخل و نگاهي مي‌اندازند. جز رضا، بقيه اهل گريه کردن آن چنان نيستند. قبلا هم ديدمشان در چنين موقعيتي. يکي دو نفر هستند که از همان دقايق اول شروع مي‌کنند دم گوشم دعا و قرآن خواندن. حتما معتقدند که اين کارها مي‌تواند نجاتم دهد يا روحم را تسلي دهد. به خيالشان روح من هنوز از فضاي خانه بيرون نرفته است و بالاي جسمم سرگردان است.پدرم سعي مي‌کند کفر من را توجيه کند و بگويد اعتقاد به خدا در رفتارش مشخص بود. پدرم هنوز فکر مي‌کند آدمها فطرتا خداجو هستند و فقط گاهي با مشغله‌هاي زندگي حواس‌شان پرت مي‌شود.

خلاصه آمبولانس مي‌رسد و بعد از امضا کردن گواهي مرگ، مرا در آن کاور پلاستيکي سورمه‌اي رنگ مي‌گذارند تا ببرند به سردخانه. هيچ قسمتي اندازه شب خوابيدن در سردخانه ترسناک نيست به گمانم. پيش آن همه مرده ي ديگر و در کابيني جدا. تاريک. بوي کافور و سردي سنگ کف سالن‌ها و سراميک سفيد ديوارها بايد خيلي ترسناک باشد.

در خانه‌مان کسي شب نمي‌خوابد. دست عده‌اي تسبيح و قرآن هست لابد و تا صبح برايم قرآن و دعا مي‌خوانند. دورترها سعي مي‌کنند بساط مراسم و اتوبوس و ناهار برگشتن از سر خاکم را تدارک ببينند. يکي هم آن وسط پارچه سياهرنگي پيدا مي‌کند و مي‌زند به سر در خانه‌مان. خدا کند فقط الرحمن عبدالباسط را در ضبط نگذارند پشت پنجره. ولي به هر حال ناخودآگاه جمعي تمايل دارد فضا را تا حد ممکن غمگين کند و گريزي نيست لابد.

فردا صبح علي‌الطلوع همه با چشم‌هاي قرمز باد کرده و چهره‌هاي زرد به همديگر نگاه مي‌کنند و منتظرند که جمع بشوند تا بروند بهش زهرا لابد. قبرم هم که مهياست. بالاي قبر برادرم خاليست. از اين بابت چند نفر بصورت مشهود اظهار رضايت مي‌کنند. پدرم و يکي از فاميل‌ها مي‌روند سردخانه تا قبض آمبولانس حمل من به بهشت زهرا را بگيرند و پولش را پرداخت کنند و از آن طرف بيايند بهشت زهرا. وقتي مي‌رسم به بهشت زهرا مستقيما راهي غسالخانه مي‌شوم لابد. در همين حين يکي دويده است و رفته است دم آن باجه تا قبض کفن و دفن را بگيرد و ببرد بدهد تا اسمم را روي آن تابلوي فلزي سياه‌رنگ بنويسند. خدا کند درست بنويسند. معمولا فاميلي من را اشتباه مي‌نويسند. خلاصه يک قسمت وحشتناک ديگر هم باقي مانده است و آن خوابيدن روي سنگ لزج و تيره غسالخانه است. شيلنگ آب پرفشار و کف و کافور. پشت شيشه هم بستگان خودزني مي‌کنند حتما. پدرم از هوش مي‌رود، مي‌دانم. علي‌رغم ميلش دل نازکي دارد. وقتي هم که هوش باشد به مرده‌شور اشاره مي‌کند که خوب بشور، خوب بشور. يک لنگ روي آلتم انداخته‌اند و مدام مرا مي‌گردانند. وقتي شيلنگ پرفشار را بر صورتم مي‌گيرند حتما پشت شيشه هستند کساني که چندششان شود يا در ذهنشان بگذرد که الان صورتم را جمع مي‌کنم از فشار آب.

نيم ساعت بعد من دراز به دراز زير آن سقف موقت در تابوت خوابيده‌ام و دارند برايم نماز ميت مي‌خوانند. بعد لا اله الي الله گويان بلندم مي‌کنند و مي‌برند در آمبولانس مي‌گذارند تا سر قطعه مربوط تحويلم بگيرند. فکر اين جايش را نکرده بودم. هنوز يک قسمت ترسناک ديگر هم باقي مانده است. گذاشتن در قبر. در حاليکه پدرم دارد به قبرکن سفارش مي‌کند گشادتر بگيرد قبر را. خيلي دوست دارم بدانم فشار قبري که اينها اعتقاد دارند، واقعا فيزيکي است يا قرار است يک عذاب روحي باشد. اگر روحي است، گشادتر کردن قبر چه فايده‌اي دارد. مي‌دانند و مي‌خواهند نپذيرند يا واقعا نمي‌دانند. به هر حال لابد روحم آن بالا همه ماجرا را مي‌بيند و منتظر است تا بگذارندم آن تو و رويم را مقداري باز کنند و برايم تلقين بخوانند و بعد بلوک‌هاي بتوني و گل و بعد هم خاک. ولي قبل از گذاشتن آخرين بلوک صداي شيون و گريه بالا مي‌گيرد. مادرم اشتباه مي‌کرده است؛ هنوز يک فرصت ديگر براي ديدنم دارد. اگر حواسش باشد خوب است. مي‌دانم که بعدا حسرتش را مي‌خورد.

بعد آن آقاي آفتاب سوخته ي عنکرالاصوات با اکو چنگ‌هاي قوي شروع مي‌کند مشخصات من را خواندن و اينکه پسر کي بودم و از قول خانواده‌ام که با زرنگي قبل از شروع آمارشان را درآورده است ناليدن که عجب پسري بودم و پشت پدرم خم شده است و آرزو داشته است که مرا داماد ببيند و خواهرم ديگر تکيه‌گاه ندارد و مادرم با تاسي به فاطمه زهرا بايد صبر داشته باشد و يک سري حرف‌هاي ديگر که بعيد مي‌دانم خلاقيت راهي به آنها داشته باشد. آخر سر هم مي‌گويد عزيزان با همان وسيله‌هايي که آمده‌اند برگردند تا در فلان رستوران پذيرايي شوند. مراسم ختم هم فلان روز در فلان مسجد است لابد.

من آن زير آرام مي‌گيرم و به اين فکر مي‌کنم که چرا هيچ اتفاق خارج از برنامه‌اي نيفتاد. ناسلامتي من جوان بودم و بيش از اين‌ها مي‌بايست برايم مايه مي‌گذاشتند. بعد هم حتما مي‌گويم گور پدر همه‌شان و به باقي برنامه‌ها مي‌رسم.

اما کاش هيچ کدام اين اتفاق‌ها اينقدر تکراري نباشد. دوست ندارم مرگ و مراسمم اينقدر قابل پيش‌بيني باشد. کاش يک نفر آن وسط خلاقيت به خرج بدهد و به اين فکر کند که واقعا دل خودم چه مي‌خواسته. کاش کفن و دفني درخور يک کافر برايم تدارک ببينند.

هيچ چيز جز اين راضيم نمي‌کند.

مهر ۰۱، ۱۳۸۹

پستچی همیشه سه بار زنگ می‌زند، دو بار با دست ِ راست، یک بار با دست ِ چپ

دو تا مثلث یک ستاره ساختند و شده چی؟ شده ستاره داوود. بالا یک نوار آبی، پایین یک نوار ِ آبی و این شده چی؟ این شده پرچم اسراییل. داستان از این قرار است که یک روز خدا و یعقوب یا حالا جیکوب با هم کشتی فرنگی می‌گیرند ، خدا می‌بازد. چون بدنسازی‌ها باعث افت ِ بدنش شده بوده و فلان. ضمن این‌که آن موقع هنوز ردبول نبوده تا به خدا بال بدهد. خب. یعقوب یکی از پیغمبران خدا بوده، این دو تا با هم شرط بسته بودند که اگر یعقوب این کشتی را ببرد، آن‌وقت خدا یک سری ِ از اراضی ِ بی حد و حصرش بر روی زمین را به قوم ِ یعقوب یعنی بنی اسراییل می‌بخشد. از فُرات تا نیل یا چیزی در همین مایه‌ها. پرچم را می‌گفتم آن دو مثلث زمین و آسمانند، آن دو نوار آبی دو رود ِ فرات و نیلند و تمام این آدم‌کشی‌ها توجیه دارد.و خدا هم که به راستگویی در میان ِ طایفه‌ی قریش....نه این برای جای دیگری بود.... و خدا هم که به راست‌گویی و درست‌کاری و همه‌چی‌تمام بودن در میان فرشتگان مشهور بوده و حتی او راالله ِ امین صدا می‌زدند، به عهد خود وفا می‌کند. این قصه یکی از قصص عهد ِ عتیق است. این را یک یهودی در اصفهان برایم تعریف کرده بود. بنابراین اسراییلی‌ها درست مانند ما به دستورات ِ دین ِ خود عمل می‌کنند. برای آدم‌کشی توجیهی آسمانی دارند. مثل ِ خود ِ ما. یهودی‌ها هم گوشتی را می‌خورند که بر اساس دینشان ذبح شده باشد. گوشت و لبنیات را با هم مصرف نمی‌کنند. یا مثلاً اگر صبح شیر خورده باشند باید شش ساعت بگذرد تا بتوانند گوشت مصرف کنند. یک یهودی هیچ‌وقت نمی‌تواند پیتزا -چون پیتزا پنیر دارد و کالباس و سوسیس که گرچه نود درصدش سویا و سیر است اما شاید ده در صد هم پای مرغ توش باشد که گوشت محسوب می‌شود به هر حال- بخورد مگر این‌که ایمانش درست و حسابی نباشد. و باور نداشته باشد که موسی با عصا آب را شکافته و اجدادش را از نیل رد کرده. بنا‌براین می‌بینیم که این اسراییلی‌های آدم‌کش چقدر مومن هستند و به چه چیزهایی باور دارند. امروزه علم ثابت کرده آن ید ِ بیضای حضرت ِ موسی در حقیقت چراغ قوه‌ای بوده که خداوند از زمان آینده با دی اچ ال به مصر پست کرده.
موسی در خانه بی‌قرار بود. عصایش قاطی کرده بود و هی مار می‌شد. رو به جبرییل گفت این چرا این‌جوری می‌کنه؟ جبرییل گفت همانا ما ندانیم. موسی گفت پس تو چی می‌دونی؟ من رو انداختین جلو. همه‌شون می‌خوان بزننم. عجب گهی خوردیم دنبال صدا راه افتادیم تو صحرا، آبمون نبود، دونمون نبود، چایی و قلیونمون نبود. بلی، موسی هم عاشق شاملو بود. در همین هنگام هارون برادر ِ موسی که کمی لکنت داشت و پدر و مادرش در بردن ِ او به مراکز ِ گفتار درمانی اهمال کرده بودند سر و کله‌اش پیدا شد. گفت س‌س‌س‌ سلام. موسی گفت سلام. جبرییل گفت سلام. هارون گفت ا‌ا‌ا‌ا‌امروز ه‌ه‌ه‌ه‌هوا چ‌‌‌‌‌‌‌چ‌چ‌چ‌ چه گرمه، ک‌ک‌ک‌‌‌ کوچولو گ‌گ‌‌‌‌گ‌گ‌گ‌گرما ‌خ‌خ‌خ‌‌ورده...هاهاها. اما موسی و جبرییل خسته تر از آن بودند تا به جوک ِ هارون که با خلاقیتی زاید الوصف از یک تیزر در مورد بخاری ِ ایران‌شرق ایده گرفته و تغییرش داده بود بخندند. هارون گفت چ‌چ‌چ‌‌‌چه م‌م‌‌‌‌م‌م‌م‌مرگتونه؟ موسی گفت عصام قاطی کرده هی مار می‌شه بی‌خودی. عصا گفت فیش فیشششش. موسی ادامه داد الانم باید بیرون معجزه کنم نمی‌دونم چه غلطی کنم دیگه. جبرییل پیشنهاد کرد چه طور است بروند بیرون و برای مردم کمی لامبادا برقصند تا معجز‌ه‌ی خدا برسد. موسی به او گفت خفه شود. چون هر چه می‌کشد از دست ِ اوست. هر چی که می‌کشد. حتی این سیگار‌های شتر. این‌ها را هم به خاطر این‌که از دست او حرص می‌خورد می‌کشد.‏هارون با لکنتش گفت- تصمیم ندارم هی حروف اضافه بگذارم تا لکنت را نشان دهم چون خواننده خودش تخیل دارد- چرا جبرییل یک تماس نمی‌گیرد و نمی‌پرسد معجزه چی شد . جبرییل گفت مودمش سوخته. در حقیقت جبرییل یک مودم لن داشت که شب ِ گذشته بعد از خواب آن را تا صبح روشن گذاشته بود و صبح دیده بود که مودمش سوخته. در همین هنگام پستچی سه بار زنگ زد مثل همیشه که سه بار زنگ می‌زند و بسته‌ای را بدیشان تحویل داد. روی بسته دستخط ِ خدا به هیروگلیف به چشم می‌خورد. نوشته شده بود جبرییل ِ عنینه، کودوم گوری هستی؟ موسی این وسیله را ببر بیرون دکمه‌ی آن را بزن. بعد که همه کف کردند دکمه‌ی آف را بزن. موسی به جبرییل گفت، هی گابریل-بله درست خواندید- خدا بهت گفته عنینه، کودوم گوری هستی. این را که گفت جبرییل خایه کرده و از در ِ پشتی رفت بیرون. چون خانه‌های پیامبرها دو در و سه پنجره دارد. جمعش می‌شود پنج به حقِ پنج تن‏.‏
موسی می‌رود بیرون رو به جماعت می‌کند. هارون کنار ِ موسی ایستاده و جماعت را تشویق به سکوت می‌کند. هیسسسسسسسسسس، هیسسسسسسسس. جماعت مطالباتی دارند. می‌گویند آن خس و خاشاک تویی و روی پلاکاردهایشان نوشته شده وِر ایز مای میرکل؟موسی با متانتی که یک پیغمبر فقط می‌تواند داشته باشد دست در یقه‌ی خود می‌کند تا چراغ قوه را در بیاورد، ناگهان نیروی انتظامی ِ رامسس دخالت کرده و به او می‌گویند سعی نکند کار ِ احمقانه‌ای کند. این نیرو بسیار آموزش‌دیده بوده و رییسشان برایشان از آلمان اسب خریده بود. بعداً رییس پلیس را کرده بودند شهردار و گندش در آمده بود که اسب‌ها یابو بودند. اما به هر حال سگ ِ یابوهای آلمانی-در آن زمان پروس- شرف داشت به شترهای مصری. موسی گفت این اسلحه نیست. این معجزه‌ایست که خدای من یهوه، ان را به شما نشان می‌دهد ای بنی اسراییل. پلیس‌های دولت ِ رامسس پوزخند زدند. و حالت عادی گرفتند. موسی با انگشتان ِ خویش چراغ قوه‌ی بلک‌اند‌دکر را یافت، آن را بیرون کشید و روشن کرد.‏

شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

سیاست ِ مستراح محور

دو ماه گروهی تلاش کرده بودند / همه چیز سرجاش بود / مفهوم و ایده و کارکرد ! تمام تلاششون و تو طراحی مجتمع فرهنگی -هنری که قرار بود فلان جا ساخته بشه کرده بودند !
دو ماه روزی سیزده ساعت کار / همه می گفتن عالیه / باید ساخته میشد ! فضاها و نمای شهری همه با هم منطبق بود ! ساختمان پر بود از راهرو و حس و حرکت و تقابل فضایی بین آدم ها و فرهنگ ها !کار اونقدر خوب شده بود که همه نظرشون مثبت بود !
روز اعلام نتایج کار رد شد با یک دلیل کاملا روشن و خلاصه / رعایت نکردن موازین اسلامی در ساخت و جهت دهی بنا !
توالت های مجموعه در جهت قبله ساخته شده بودن ! 
اون همه فضا / سالن / اتاق ، حیاط و شیشه و نور و نما همه یه طرف و توالت های مجموعه و جهت ر.یدن ملت اونجا یه طرف دیگه !
گور بابای فرهنگ و هنر و کار دسته جمعی و ایده / جهت ر.یدن و ک.ون آقایان و خانم های محترم نسبت به یه مکان اون طرف دنیا ، از یک مکان فرهنگی این طرف دنیا و آدم هایی که قراره اونجا رفت و آمد کنن مهم تره !

شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

یک روز از خواب پا میشی میبینی رفتی به گا


اینجا یه جور شده آدم میاد چار کلومش رو که میخونه، فکر میکنه الگومون حمید ماهی صفته! حالا نه در این حد ولی یه چی تو همون حدودا. البته مشکل این نیست. مشکل اینجاست که یه سرباز بدبختی مثه من که میاد شروع کنه به آه و ناله، دلش نمیاد یه همچین فضایی رو گه آلود کنه در حقیقت! شادیم همه دور هم، چه کاریه بزنیم تو این فازا؟ غروبا بندریا، قبل غروبا هم یه عده دیگه که یه وقت باز نگین تبعیض و این حرفا. اتفاقا همین خوبه. به تخـم چپ بابای جنابعالی که الان دراز کشیده داره بی بی سی نگاه میکنه که من چه غم و غصه ای دارم تو زندگیم و چه روزایی داشتم و چه بدبختیایی کشیدم.
میگه که چون میگذرد غمی نیست. بعد باز یکی دیگه میگه که چیز خواهر آدم دروغگو! از اون نفر اولیه خیلی زیاده تو دنیا. حتی اون نفر دومیه هم یه روزی شاید گفته باشه این حرف رو. یکی از بی بند و بارترین ( بنا به مصوبه ی جدید شورای وبلاگ نویسان آه پس که اینطور، اشکال رکیک ممنوع است ) شعرهای دوران سربازی همین چون میگذرد .... هست. به طوری که اصولا همیشه شرایطش پیش میاد که یه چیزمغزی زارتی برداره اینو تلاوت کنه. حالا بحث من اینجاست که چیز خواهر آدم دروغگو! آخه عن! آخه عن! آخه عن! کجاش میگذرد؟ ای تو روح خودت و اون عن دیگه ای که این شعر رو ساخت. اصلا یکی نیست از اینا بپرسه شماها به روح اعتقاد دارین؟ مثلا همین دیروز پشت فرمون سر ظهر، این سربازای سپاه رو میدیدم سوار موتور خنده بر لب داشتن و میرفتن خونه هاشون. خب یه حالی بهم دس داد که اگه به شما دس میداد اسهال خونی میگرفتین! میگرفتین دیگه. بعد باز اون میاد میگه چون میگذرد .... . دِ خب مادرت چش به راهت بمونه، کجاش میگذره؟ اون خرحمالیاش میگذره یا اون بشین پاشو دادناش یا اون اضاف خوردناش؟
بعد باز یه عده هم هستن از بیرون. مثلا از شصت سال قبل تا حالا، روی هم رفته و نرفته، دوبار بیشتر ندیدیش. تا میرسه بهت و شرایطت رو میفهمه میگه میگذره دیگه. دِ خب عن خان! مرده شور اون دلداری دادناتو ببرن. اصلا به تو چه ربطی داره؟ اصلا تو گه میخوری میای گه اضافی میخوری.(این چند جمله ی آخر تراوشات حقیقی اما درونی مغز نویسنده بود که هیچ وقت با عن خان درمیان گذاشته نشد) در اصل اینطوریه: تا میرسه بهت و شرایطت رو میفهمه میگه میگذره دیگه. تو هم با لبخندی تخـماتیک بهش میگی بعله، میگذره. پایان مکالمه.
اصلا چی میخواستم بگم؟ چیزی هم دارم بگم آخه؟ آدم یاس و خسته ای مثل من رو چه به حرف زدن؟ همین دیشب داشتم یه بنده خدایی که قراره بره سربازی رو تعریف میکردم براش از خاطرات آموزشی ( ر.ک به پست من یه مشت سربازم ) که دیگه طرف آخراش کم مونده بود بزنه چش و چالم رو دربیاره. ته همه جمله هام هم میگفتم البته نمیخوام بترسونمتا! آخه یکی نیس بگه خب عنی، اگه نمیخوای بدبخت رو بترسونی این کرسی شعر چیه راه انداختی؟ طرف فکر کنم الان عرض خلیج فارس رو کرال پشت شنا کرده تا برسه به آبهای نیلگون اونور!
یه سرگروهبان داشتیم خ.الف، یادتونه؟ اون. روزای آخر آموزشی تیکه کلامش این شده بود که: ارتش رو به چیزت گرفتیا پسر! خدا ازش نگذره چه قدر بامزه بود. طفلی روزای آخر خدمتش بود. دیگه موجی 99 درصد شده بود. یه جوری خودش رو فدای ارتش کرده بود که از تو چشاش زده بود بیرون! منم یه چی میشم مثه این. مثلا میام همه چی رو بگیرم به چیزم، انقدر میگیرم به چیزم که از اونور جو میگیرتم میشم سرباز نمونه میرم از دست آقا نشان ایفتیخار میگیرم. اینو که میگم یعنی قابلیتشو دارما. یه همچین موجود خاصی هستم. حالا همینه دیگه. همش با خودم فکر میکنم بعد این هیجده ماه، آیا من هنوز همون آدمی خواهم بود که قبلا بودم؟ اونجاست که معلم دینی سال اول دبیرستان میاد تو ذهنم که میگه بُرد رو اون کسی کرده که از اتفاقات زندگیش درس گرفته بوده باشه! بعد باز فکر میکنم که این معلم دینیه هم انگار به روح اعتقاد چندانی نداشت!
شما چه طور؟ آیا شما به روح اعتقاد دارید؟ نظرات خودتون رو به صندوق پستی فیلان شعبه ی بیسار ارسال نکنید و واسه خودتون نگه دارین.

شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

لایکها برای که به خوارش در می آیند؟

بعد از اضافه شدن گزینه ی لایک به گودر ، تحولاتی شگرف در وبلاگستان رخ نمود و لایک به مثابه اندازه ی آلت در مدارس راهنمایی پسرانه ، به یکی از معیارهای  افتخار  تبدیل گشت ، در این نوشته سعی شده ، به بررسی این پدیده ،پرداخته گردد

1. وجود 100+ لایک کنار یک پست به این معنی است که حداقل صد نفر از آن نوشته خوششان آمده و اصلا مشخص نمی کند که چندین نفر هیچ نظری نسبت به آن نداشته و یا  با آن مخالف بوده  اند ، فلذا اگر دیدید از بعضی نوشته های مثبت صد ، عن تان می گیرد ، به جای جر دادن خود و سخنرانی من باب مافیا ی گودر و غیره ، لبخند زده و آیتم بعدی را مطالعه فرمایید


2 .  طبق قانون اساسی ، هرکس آزاد است که به هر کرسی شعری لایک زده و هیچ تعهدی بابت پاسخگویی  به شما یا هر عزیز دیگری راجع به چرایی لایکش ندارد ، لایک خودش است و به هر کس که بخواهد می دهد

3 .   روشهای زیر یکی از مطمئن ترین راههای لایک اندوزی می باشد
الف : گنجاندن عکسی از  جرج کلونی یا ناتالی پورتمن یا عزیز روشنفکرپسند دیگری  در پست خود
ب :  نوشتن از چندین سلبریتی گودر با لحن پسرخاله بودگی و نان قرض دادن به آن عزیزان
ج : فحش دادن به احمتی نجات
د: اشاره به نامیرا بودن جــ.ـنـــتی
ه ؟ : نوشتن پستی با این مضمون:
هر کس که بچه کـــیونی نیست ، لایک بده و این نوشته رو شر کنه..
در این روش بیش از نود در صد خوانندگان لایک داده و شر می نمایند ، آن ده درصد باقیمانده هم عده ای داعیه  دار افراطی آزادی همجنسگرایان می باشند ، که هنوز به تفاوتهای میان بچه کیونی بودن و گی بودگی ، پی نبرده و نقش شادی صدر جنبش مبارزه با هموفوب ها را ایفا می نمایند و در صدد اجابت مزاج به این جنبش می باشند.

4. برخی افراد، از بس خوب می نویسند که پس از مدتی به جایگاهی رفیع در ذهن مخاطب دست می یازند به طوری که اگر  اقدام به رهاکردن باد در گودر نیز بنمایند ، باز مخاطب ناخودآگاه لایک می دهد ، این عزیزان نان خوب نویسی قبلیشان را می خورند ، گیر ندهید

5. سایت لایکخور ، یکی از سایتهای موفق می باشد که با همت متخصصان داخلی  و بدون هیچ چشمداشتی به معرفی وبلاگها ، افراد و نوشته های لایک پسند می پردازد و از مدیریتی بسیار محترم و پاسخگو برخوردار می باشد

6 . داشتن لایک بیشتر ، تنها محبوب بودن نوشته را مشخص می کند و هیچ ربطی به کیفیت نوشته و یا وبلاگ ندارد ، معیار اصلی کیفیت ، ایمان ، تقوا و عمل صالح است و تنها خداوند است که حق دارد دیگران را جاج نماید
 

شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

کل من علیها فان...

چرا ميرويد؟ نرويد. خارج کجاست که شما هي ميرويد. هر کدامتان بخشي از وجودمان را ميبريد. نبريد. اين که ميبريد تيکه اي از شخصيت و هويت و گند و گه من است که در وجودتان تجلي و تسلي يافته است. نبريد. بدون بيهوشي کامل و موضعي خراش ميدهيد. ميکنيد و ميبريد. نکنيد. از پارسال روند رفتنتان اينقدر سرعت گرفته است که نميدانم غصه کدام تيکه را بخورم. زخم کجا را چسب بزنم نامردها. آن لاييهايي که به شما ميزدم يا فرار مخفيانه از رستوران و عکاسي در قبرستانها را؟ باهم هماهنگ کرده ايد؟ قرار گذاشته ايد؟ برنامه است؟ خب خنديديم. ولي نرويد. خارج که فقط يکي از گزينه هاي زندگيتان بود؛ کنار هزار گزينه ديگر. کنار همه آن کتابهاي نخوانده و فيلمهاي نديده و ورزشهاي نکرده و مسافرتهاي نرفته. قرار نبود اينقدر جدي شويد و سط اين همه شوخي. چرا شد تنها گزينه تان؟ هي ميرويد. هي ميرويد. به کجايتان رسيده است که نميمانيد نامردها.

بگذاريد همان بوي جوراب باشد و لاشه سگ. بگذاريد احساس مفيد بودن اندازه همان سالي، ماهي، هفته اي يک زنگ و يک کافه بماند برايمان. پاره نکنيد. خاطره نساختيم که شما بايستيد و بشاشيد به آن. پس اين همه درخت و ديوار و بن بست و ماشين براي چيست. به خاطره چرا. به دوستي چرا. به احساسات بوي نا گرفته چرا. نشاشيد. لاشيخانه ما را خالي نگذاريد. بمانيد و لاشيگريتان را بکنيد. بگذاريد حرص همان لاشيگريتان را بخوريم. برخوردهاي چهره به چهره خود به خود کم ميشد. لازم نبود اينطوري چهره آدم را بکشيد به آسفالت و برويد. نرويد.

آدم را اينطوري خالي خالي نگذاريد. دزدها هم يک چيزهايي باقي ميگذارند. شما چرا...

همه اش مزخرف بود. برويد. به سلامت. خوش باشيد. مراقب خودتان هم باشيد. ملالي نيست جز دوري شما.

شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

باور، این قاتل دیرینه یا باور، این قاتل ِ خالی/قسمت یکم از باورنامه

تنها چیزی که باعث خونریزی و کشت و کشتار شده باور است. هیچ دلیل دیگری در کار نیست. باور یکی از تولیدات مغز است. یک محصول تضمین شده از مغز. این محصول از مواد اولیه‌ی مختلفی به وجود آمده. مثل مشاهدات. چه می‌گفتم؟ قرار بود درباره این‌که باور چه طور می‌کشد، خون می‌ریزاند، بگم. البته باور کارهای بد دیگری را هم موجب شده. می‌خواهم با این‌که صلاحیتش را ندارم بروم سراغ ِ اولین قتل ِ تاریخ. اگر صبر کنم تا در مواردی که صلاحیت دارم حرف بزنم ممکن است لال از دنیا بروم. اول یک مقدمه‌ی با ارتباط می‌خوانید از باور و نقش ِ او در این‌که ما چرا این‌جا هستیم و بعد نقش ی باور در اولین قتل ِ تاریخ را.
طبق نصّ صریح کتب آسمانی باور ِ حوّا باعث فریب خوردنش شد. حرف مار/شیطان/ آل پاچینو را پذیرفت. سیب را به آدم داد. سیب را نخورد. این همان نکته‌ی انسانی ِ قضیه است. اول سیب را بُرد پیش ِ آدم. بعد آدم سیب را بو کرد و گفت این چیه هانی؟ هانی گفت این سیبه. این ما رو جاودانه می‌کنه. بعد آدم، چون اومانیست بود برگشت گفت من جاودانگی بی تو چون خواهم؟ تو هم بِخور. این بود که آدم و حوّا با هم سیب/گندم/ موز(چون انسان های اولیه با توجه به شبه میمون بودنشان یحتمل موز خیلی دوشت داشتند)/ پَشن فروت را خوردند و خداوند قهرش گرفت. البته خداوند توی باغ نبود، این شیطان بود که عَن بازی در آورد و گفت معظم له دیدی این دو تا حروم لقمه میوه‌ی جاودانگی رو خوردن؟ خدا گفت کودوم میوه؟
شیطان گفت گندم. خدا گفت گندم؟ مگه کنجیشکن که گندم بخورن؟ شیطان گفت خب، سیب، چه میدونم، یه میوه ای بود. من که تا حالا میوه نخوردم، من مجردم، یعنی مجرداتم و گرسنه ام نمی‌شه. اصن ریدم برای هر چی میوه‌ است، این از من. خدا گفت خودت رو کنترل کن، وختی خوردن، چی شد؟ شیطان گفت برگای روی تنشون افتاد روی زمین. خدا گفت بعدش چی؟ شیطان گفت بعد بهم نزدیک شدن. در حالی که حوّا مثل مُرده ها دهنش نیمه باز مونده بود و حرکاتش هم کند شده بود و آدم، از جایی که برگ افتاده بود یه مار ِ...خدا گفت بسه. از کجا جای میوه رو پیدا کردن؟ شیطان گفت من بهشون نشون دادم. خدا گفت خریت کردی، می‌فرستمت تبعید. شیطان گفت می‌خواستم به شما ثابت کنم که این دو تا مفت نمی‌ارزن. و وقتی این را می‌گفت من و شما می‌دانیم به گفته‌هاش باور داشت. باور ِ او موجب شد آن همه سال عبادت، حقوقِ مُکفی، حق ِ بیمه و خانه‌ی ویلایی‌اش را از دست بدهد و در پیری رهسپار یک جای بد آب و هوا شود. و حوّا به خاطر باورش گول خورد و آدم به خاطر باورش به حرف حوّا مبنی بر جاودانگی و تنها وقتی فهمید حوّا گول خورده و شرّ و ورّ تحویلش داده که مُرد و دفنش کردند. در این‌گونه مواقع کُرت ونه‌گات می‌گفت بله رسم ِ روزگار چنین است.
بعد هابیل و قابیل پیش آمد.
شاید وقتش رسیده که سی‌آی اِی مدارک این را هم رو کند تا ببینیم چه شده. سی‌آی‌اِی هر چند ساال یک بار همه‌ی مدارکی که در هر رابطه جمع کرده یا به نوعی در آن دست داشته را رو می‌کند فقط مانده اعترافش به کشتن ِ جان لنون، دست داشتن در ترور ِ کندی و زیر آب ِهابیل را پیش ِ قابیل زدن. اما داستانی که ما در دست داریم چیست؟
ما فکر می‌کردیم قابیل به این دلیل هابیل را کشته چون حسودی‌اش شده. چون هابیل محصولات درشتش را برده پهلوی خدا و خدا گفته آورین آورین. پس محصول‌های او چی؟ تقصیر ِ او چیست که محصولاتش ریز و این‌ها شده؟ گناهِ او چیست. قابیل به این نتیجه می‌رسد که در زندگی زخم‌هایی هستند که مثل خوره روح را در انزوا می‌تراشند و می‌خورند و یکی از این زخم‌ها همین این است که خداوند که می‌داند چه خبر است اما خودش را بزند به آن راه. آخر این چه کاریست؟قابیل باور دارد که این نامردی است و اگر نامردی نیست، پس چیست؟ بنابراین می‌زند برادرش را می‌کشد. در این ورژن، هیچ زنی در کار نیست به جز حوّا. این یک ورژن گی‌وارانه است، تکلیف ِ ما معلوم نیست که از کدام مرد و زن پدیدار می‌آییم. اگر گی‌وار نباشد هم ادیپ وارانه است خیلی. حوّا در این ورژن برای قابیل مراسم ِ در خور می‌گیرد، سوم در نایب ِ آبان . هفتم در مسجد ِ الغدیر رو به حضار کرده و می‌گوید هزینه‌ی مراسم را صرف ِ امور خیریه خواهد کرد.
اما ورژن دوم پای دو زن ِ دیگر به قصه باز می‌شود. و از فضای پدرو آلمادووار فاصله می‌گیریم. و تصورات کودکانه‌ی ما که فکر می‌کردیم آدم و حوّا فقط دو پسر داشتند همچو دیوار برلین فرو می‌ریزد. و روی این خرابه‌ راجر واترز کنسرت می‌گذارد. بله. هابیل و قابیل هر کدام خواهر داشتند. یعنی دو قلو بودند. اسم ِ یکی اقلیما و اسم ِ آن یکی هم نامعلوم است. اما اجازه بدهید اسم ِ دیگری را نیکول بگذاریم. اقلیما و نیکول. اقلیما قُل ِ قابیل بوده. اما خداوند امر می‌کند با قُل‌های هم ازدواج ننُمایید. اقلیما از نیکول خوشگل‌تر بوده. و مردها هم عقلشان به چشمشان است. هر چه نیکول را می‌فرستند کلاس ِ آشپزی، قلابدوزی، رقص اسپانیولی با معلم ِ خانم، روی قابیل اثرگزار نیست. قابیل معتقد است هابیل باید با قُلِ ایکبیری خودش ازدواج کند و او هم با قُل ِ همچو پنجه‌ی آفتاب ِ خودش یعنی اقلیما. اما خدا امر می‌کند که وختی من حرف می‌زنم گه ِ اضافه نخورید، لابد من یک چیزی می‌دانم. این است که اقلیما را می‌دهند به هابیل. و قابیل حتی قرص می‌خورد و تظاهر به خودکشی می‌کند. اما دستور ِ خدا برنمی‌گردد. خدا به چیزی که می‌گفته باور داشته.
هر چه آدم و حوّا با پسرشان صحبت می‌کنند و او را می‌برند جلسات مشاوره درست نمی‌شود. او در کف ِ اقلیما مانده بود. هیچ کس هم به فکر ِ نیکول نیست. نظر ِ او را نمی‌پرسد. نیکول شب‌ها مخفیانه روی بالشی که خودش برای آقاشون قلابدوزی کرده گریه می‌کند و قابیل چه؟ قابیل هیچ، قابیل روی کاناپه‌ی ایکه‌آیشان می‌خوابد، چون اصلا حوصله‌ی نیکول را ندارد. آدم و حوّا نیکول را وادار می‌کنند که دماغش را عمل کند. اما نیکول باور داشته که زنانگی به دماغ نیست. زنانگی یک چیز درونی است که همه‌ی زن‌های دماغ‌دار و بی‌دماغ دارند. آدم و حوّا بهش می‌گویند جفنگ نگوید چون موضوع زنانگی نیست بلکه زیباییست. اما حتی بعد ِ عمل، قابیل به یاد قُلش اقلیماست. و معتقد است با یک عمل ِ بینی که همه چیز درست نمی‌شود، چشم و ابرو را چه کار می‌کنند، چانه را چه کار می‌کنند، دندان ها را چه کار می‌کنند؟ مدل ِ لبها، استخوان ِ فک و طول ِ گردن را چه کار می‌کنند، بعد می‌گوید همه‌اش زیر ِ سر ِ خداست....آخر این یعنی چی که این را این طوری خلق کرده، آن را آن طوری؟ بعد می‌دانید چه می‌شود شیطان نمی‌آید تا قابیل را گول بزند. چون شیطان گفته بوده اصلاً دیگر به من مربوط نیست این آدم‌ها چه گهی می‌خورند. قابیل باور داشته که اقلیما حق اوست. می‌رود و زرتی هابیل را می‌کشد. اما بعد به جای این‌که با اقلیما رابط و مربوط شوند، می‌رود سر به بیابان می‌گزارد تا یک پایان هنری و باز داشته باشیم برای این داستان ِ بر اساس ِ نصّ صریح کتب آسمانی. مهم نیست. گفته‌اند ما از نسل ِ قابیلیم. کسی که در هر دو ورژن فکر می‌کرد در حقش نامردی شده.
اما همانطور که دیدید او نه با نیکول ماند و نه با اقلیما رفت، پس ما چه طور از نسل قابیلیم؟ و تازه، دیدید باور با یک آدم چه می‌کند؟ دیدید؟