وقتي مُردم چه اتفاقي ميافتد. وقتي دراز به دراز وسط هال خانه خوابيدهام و مقداري از آخرين بقاياي ادرارم به شلوارم پس داده است، بالاي سرم چه ديالوگهايي رد و بدل ميشود. چه ميگويند به همديگر. هر کس سعي ميکند بگويد که آخرين بار من را سالم ديده است و با او خوش و بشي کردهام، حتي گرمتر از ساير وقتها و او پيش خود گفته است که چقدر خوب شده است اين آدم؛ چقدر مهربان شده است. به همديگر از دل پاک من خواهند گفت و اينکه هيچ وقت از هيچ کس کينهاي به دل نداشتهام.
وقتي تمام تنم شروع ميکند به لکه لکه کبود شدن و کف پاهايم زرد و يخ شده است و دهانم باز مانده است و شستهاي پاهايم به طرفين منحرف ميشود آرام آرام، آنها دارند از خوبيهاي من به همديگر مي گويند و گريه ميکنند. يکي يکي خبردار ميشوند و ميرسند و رسيده و نرسيده شروع ميکنند به گريه کردن و پرس و جوي اينکه: خوب بود که... کي اينطوري شد...آخه چرا... و سريعا از آخرين برخوردي که با من داشتهاند تعريف ميکنند.
وقتي يک پارچه ميآورند تا رويم بياندازند، مادرم که هيچ وقت با صداي بلند گريه نکرده است، صدايش بلند ميشود. فکر ميکند اگر روي من را بپوشانند ديگر مرا نميبيند. خواهرم جيغ ميزند و حتما دو سه نفري سعي ميکنند آرامش کنند. پدرم مثل خودم از بلند شدن صدا خوشش نميآيد. به بقيه تشر ميزند که آرام گريه کنيد. همسايهها خواب هستند. حتي ممکن است سر دو سه نفري داد هم بزند. خودش هم دقيقهاي گريه ميکند و دوباره آرام ميشود و دوباره دقيقهاي گريه ميکند و آرام ميشود. بيقرار ميشود مثل خودم و ميرود و ميآيد و به فکر جمع و جور کردن ماجراست حتما. دوستهايم که خيلي هم نيستند يکي يکي خبردار ميشوند و ميرسند و ميآيند داخل و نگاهي مياندازند. جز رضا، بقيه اهل گريه کردن آن چنان نيستند. قبلا هم ديدمشان در چنين موقعيتي. يکي دو نفر هستند که از همان دقايق اول شروع ميکنند دم گوشم دعا و قرآن خواندن. حتما معتقدند که اين کارها ميتواند نجاتم دهد يا روحم را تسلي دهد. به خيالشان روح من هنوز از فضاي خانه بيرون نرفته است و بالاي جسمم سرگردان است.پدرم سعي ميکند کفر من را توجيه کند و بگويد اعتقاد به خدا در رفتارش مشخص بود. پدرم هنوز فکر ميکند آدمها فطرتا خداجو هستند و فقط گاهي با مشغلههاي زندگي حواسشان پرت ميشود.
خلاصه آمبولانس ميرسد و بعد از امضا کردن گواهي مرگ، مرا در آن کاور پلاستيکي سورمهاي رنگ ميگذارند تا ببرند به سردخانه. هيچ قسمتي اندازه شب خوابيدن در سردخانه ترسناک نيست به گمانم. پيش آن همه مرده ي ديگر و در کابيني جدا. تاريک. بوي کافور و سردي سنگ کف سالنها و سراميک سفيد ديوارها بايد خيلي ترسناک باشد.
در خانهمان کسي شب نميخوابد. دست عدهاي تسبيح و قرآن هست لابد و تا صبح برايم قرآن و دعا ميخوانند. دورترها سعي ميکنند بساط مراسم و اتوبوس و ناهار برگشتن از سر خاکم را تدارک ببينند. يکي هم آن وسط پارچه سياهرنگي پيدا ميکند و ميزند به سر در خانهمان. خدا کند فقط الرحمن عبدالباسط را در ضبط نگذارند پشت پنجره. ولي به هر حال ناخودآگاه جمعي تمايل دارد فضا را تا حد ممکن غمگين کند و گريزي نيست لابد.
فردا صبح عليالطلوع همه با چشمهاي قرمز باد کرده و چهرههاي زرد به همديگر نگاه ميکنند و منتظرند که جمع بشوند تا بروند بهش زهرا لابد. قبرم هم که مهياست. بالاي قبر برادرم خاليست. از اين بابت چند نفر بصورت مشهود اظهار رضايت ميکنند. پدرم و يکي از فاميلها ميروند سردخانه تا قبض آمبولانس حمل من به بهشت زهرا را بگيرند و پولش را پرداخت کنند و از آن طرف بيايند بهشت زهرا. وقتي ميرسم به بهشت زهرا مستقيما راهي غسالخانه ميشوم لابد. در همين حين يکي دويده است و رفته است دم آن باجه تا قبض کفن و دفن را بگيرد و ببرد بدهد تا اسمم را روي آن تابلوي فلزي سياهرنگ بنويسند. خدا کند درست بنويسند. معمولا فاميلي من را اشتباه مينويسند. خلاصه يک قسمت وحشتناک ديگر هم باقي مانده است و آن خوابيدن روي سنگ لزج و تيره غسالخانه است. شيلنگ آب پرفشار و کف و کافور. پشت شيشه هم بستگان خودزني ميکنند حتما. پدرم از هوش ميرود، ميدانم. عليرغم ميلش دل نازکي دارد. وقتي هم که هوش باشد به مردهشور اشاره ميکند که خوب بشور، خوب بشور. يک لنگ روي آلتم انداختهاند و مدام مرا ميگردانند. وقتي شيلنگ پرفشار را بر صورتم ميگيرند حتما پشت شيشه هستند کساني که چندششان شود يا در ذهنشان بگذرد که الان صورتم را جمع ميکنم از فشار آب.
نيم ساعت بعد من دراز به دراز زير آن سقف موقت در تابوت خوابيدهام و دارند برايم نماز ميت ميخوانند. بعد لا اله الي الله گويان بلندم ميکنند و ميبرند در آمبولانس ميگذارند تا سر قطعه مربوط تحويلم بگيرند. فکر اين جايش را نکرده بودم. هنوز يک قسمت ترسناک ديگر هم باقي مانده است. گذاشتن در قبر. در حاليکه پدرم دارد به قبرکن سفارش ميکند گشادتر بگيرد قبر را. خيلي دوست دارم بدانم فشار قبري که اينها اعتقاد دارند، واقعا فيزيکي است يا قرار است يک عذاب روحي باشد. اگر روحي است، گشادتر کردن قبر چه فايدهاي دارد. ميدانند و ميخواهند نپذيرند يا واقعا نميدانند. به هر حال لابد روحم آن بالا همه ماجرا را ميبيند و منتظر است تا بگذارندم آن تو و رويم را مقداري باز کنند و برايم تلقين بخوانند و بعد بلوکهاي بتوني و گل و بعد هم خاک. ولي قبل از گذاشتن آخرين بلوک صداي شيون و گريه بالا ميگيرد. مادرم اشتباه ميکرده است؛ هنوز يک فرصت ديگر براي ديدنم دارد. اگر حواسش باشد خوب است. ميدانم که بعدا حسرتش را ميخورد.
بعد آن آقاي آفتاب سوخته ي عنکرالاصوات با اکو چنگهاي قوي شروع ميکند مشخصات من را خواندن و اينکه پسر کي بودم و از قول خانوادهام که با زرنگي قبل از شروع آمارشان را درآورده است ناليدن که عجب پسري بودم و پشت پدرم خم شده است و آرزو داشته است که مرا داماد ببيند و خواهرم ديگر تکيهگاه ندارد و مادرم با تاسي به فاطمه زهرا بايد صبر داشته باشد و يک سري حرفهاي ديگر که بعيد ميدانم خلاقيت راهي به آنها داشته باشد. آخر سر هم ميگويد عزيزان با همان وسيلههايي که آمدهاند برگردند تا در فلان رستوران پذيرايي شوند. مراسم ختم هم فلان روز در فلان مسجد است لابد.
من آن زير آرام ميگيرم و به اين فکر ميکنم که چرا هيچ اتفاق خارج از برنامهاي نيفتاد. ناسلامتي من جوان بودم و بيش از اينها ميبايست برايم مايه ميگذاشتند. بعد هم حتما ميگويم گور پدر همهشان و به باقي برنامهها ميرسم.
اما کاش هيچ کدام اين اتفاقها اينقدر تکراري نباشد. دوست ندارم مرگ و مراسمم اينقدر قابل پيشبيني باشد. کاش يک نفر آن وسط خلاقيت به خرج بدهد و به اين فکر کند که واقعا دل خودم چه ميخواسته. کاش کفن و دفني درخور يک کافر برايم تدارک ببينند.
هيچ چيز جز اين راضيم نميکند.
۶ نظر:
من حتی واست گریم گرفت.آره خوب مراسم ختم همش مثل همه.
حالا توضیح بده تو چی میخوای؟ برام جالبه بدونم.
پدرم مثل خودم از بلند شدن صدا خوشش نميآيد. به بقيه تشر ميزند که آرام گريه کنيد. همسايهها خواب هستند
این خیلی خوب بود علی ! خندیدم نصف شبی ! چرا اینقدر پدر ها شبیه هم هستن ؟
و پاراگراف اخر فوق العاده بود ! فکری شدم !
بگو هر غلطی میخواهند در مراسمت بکنند، اما حتما برایت رکوئیم پخش کنند. به جای آن روضه خوان های دهن گشاد...
راستش من شخصا امید دارم در کیفیت مرگم تاثی مثبت بگذارد
مثل احمق ها
اوهوم...
من هم اغلب مدت زیادی به مرگ فکر میکنم و به اتفاقات بعدش
البته فکر نمیکنم بتونم با دقتی که شما شرح دادید اونها رو به تصور بیارم
و این اون چیزی ببود که شما با نوشتتون به من دادید
ممنون
تو كه هنوز متولد نشدي چرا بايد به مرگ فكر كني؟ تو به دنيا اومدي ولي هنوز متولد نشدي ... بعد از تولدت مي توني به مرگ فكر كني ...
مرگ به ما مربوط نيست چون تا وقتي ما هستيم مرگ نيست و وقتي كه مرگ بياد ما ديگه نيستيم
و در پايان به قول وودي آلن مهم نيست مرگ كي و كجا به سراغ من مياد مهم اينه كه وقتي مياد من اونجا نباشم
ارسال یک نظر