تیر ۲۸، ۱۳۹۰
بنی آدم اعضای یک پیکرند ؟
تیر ۲۷، ۱۳۹۰
من تا صبح بیدارم!
نیمه شب است تو یکی از کوچه پس کوچههای جردن، جلو سفارت یکی از کشورهای آفریقایی ایستادهای. از دور صدای محو شتاب گرفتن موتورسیکلتها و بوق گاه و نیمگاه کامیونها به گوش میرسد. داغی دم گرفتهی هوا گویی وزنهی آویزان به پلکهایت را سنگینتر کرده و تو در این نزاع نابرابر با بیخوابی، رمقهای آخرت را خرج میکنی. کیوسک فلزی لعنتی هم که انگار نشانهای است از آنچه برگردن تو انداخته شده: بیفایدگی. روی برچسب داخل کیوسک نوشته: نوع جدید. پس این مدل بهبودیافتهاش باید باشد. در تابستان گرمای به جان رفتهش را تا صبح حفظ میکند و احتمالا زمستان هم به سرمای بیرون نه نخواهد گفت. محض دکور پنکهای هم روی سقفش نصب شده که خب طبیعی ست که کار نمیکند. پس چارهای نیست، به بغل تکیه دادهای به چارچوب در کیوسک و قدمهای خرامان سوسکی را نگاه میکنی که احتمالا خودش نمیداند در این نیمه شب نکبتی دنبال چه میگردد.
هنوز چند ساعتی مانده تا پایان این نوبت مداوم نگهبانیت. افسر گشت درحال نوشتن ساعت بازدیدش از توست و زیرزیرکی به درجههای روی شانهات نگاه میکند. هم، درجهاش سالها کمتر از درجهی توست، هم سنش. ولی تو به اجبار به نظام فروشدهای (یا به عکس) و او به اختیار بردگی را به عنوان شغلش برگزیده. درحالی که سرش پایین است میپرسد: "فوق لیسانسی؟!" میگویی: "بله". سری تکان میدهد به نشانهی افسوس ولی چهرهاش ذوقزدگی تمسخرآمیزی را منتقل میکند. برگهات را ازش پس میگیری و به سمت کیوسک برمیگردی. نه! انگار نه این هوا قصد نرمش دارد و نه این ثانیههای عذاب سرعت میگیرند. مثل هرشب فرصت شام خوردن نداشتی و معدهات به جمع آزاردهندههای این روزها اضافه شده. اهمیتی نمیدهی و سعی میکنی با قدم زدن کمی وقت کشی تمرین کنی.
صدایش شفاف است و با اینکه از دور به گوش میرسد ولی راحت متوجه میشوی که چه میخواند. با پس زمینهی صدای آکاردئون، آوازش کوچه را پر کرده که " غروب پاییزه...دلم غمانگیزه...". خیال میکنی که ای کاش غروب پاییز بود و از این گرمای خفهکننده خبری نبود. اما خودت به خیالت پوزخند میزنی که مگر خودت نبودی که اینجور موقعها شکسپیر میخواندی: "کیست که بتواند آتش برکف دست نهد و به کوههای پربرف قفقاز فکر کند..." چشم میاندازی تا ببینی این آوازهخوان دورهگرد که انصافا خوب هم میخواند کیست. کوچه خلوت است و او سرخوشانه پیچ و تاب خوران خیابان گز میکند. انگار... نه، بدون شک، دارد تنها برای خودش مینوازد و میخواند. غم کهنهی صدایش وقتی از روشناییهای یکی درمیان کوچه رد میشود، در چهرهی سوختهاش هم به چشم میآید. نزدیک کیوسک که میشود میایستد. سرش و پشت آن چشمهایش به سمت تو برمیگردند و به نظر میرسد که تلاش میکنند تصویر ثابتی از آنچه پیش رویشان است ایجاد کنند. سایه بدنش هم دنبالهروی چشمهایش سر میخورند سمت کیوسک. سلام میکند و تو با علاقه (و البته برخلاف قانونی که آموزش دیدهای) دست دراز میکنی برای دست دادن. نگاهی بیهدف به کیوسک میکند و میگوید: " آب داری؟" دهانش که باز میشود بوی ماندهی الکل فضا را میگیرد. عکسالعملی نشان نمیدهی و ظرف آب را میدهی دستش. میگوید: "بوی ویسکی میگیره" میگویی اشکالی ندارد و میتواند ظرف آب را باخودش ببرد. قصد جبران دارد. دست میکند به جیب کنار زانوی شلوارش . بطری کوچکی بیرون میآورد. نه، ظاهرا عیشش مدام است و تصمیم ندارد مستیش به این زودی از گل بیافتد. تعارف میکند. میپرسد: "تابحال ویسکی خوردی؟" با سر حالیش میکنی که خوردی. دستش را جلوتر میآورد. میگویی که نمیتوانی بخوری و اگر بفهمند کارت به جاهای باریک میکشد. با اکراه میگویی. موقعیت وسوسهانگیز است. دلت میخواهد بطری را ازش بگیری و سربکشی. هرچه باداباد. همصدایش شوی و فارغ از هرچه هست، تلوتلوخوران شبگردی کنی. دلت این را میخواهد. اما نیمه محافظه کارت دستت را سفت گرفته و عقب میکشد. سکوتتان که طولانی میشود، لبخند صمیمانهای میزند و آکاردئونش را روی شانهاش جابجا میکند. مسیر زیگزاگی خیابان منتظرش است. تو با حسرت چشم می دوزی به این آوازخوان مست شبگرد که یک ثانیه زندگی سرخوشانهاش به عمر جماعتی میارزد. بادی نمی وزد که بپیچد زیر ردای خوانندهی پریشان قصه ما تا شاید پایان دراماتیکتری داشته باشد. خب نوزد. این شب برای تو، رخوتناک و عذاب آور است و برای او... که می داند؟