تیر ۲۸، ۱۳۹۰

بنی آدم اعضای یک پیکرند ؟



همان طور که می دانید روزی روزگاری ؛ مغز و حنجره و قلب و کبد و جگر سفید و تُخم چپ و چاله ی لُپ و پانکراس و رباط صلیبیِ زانو و پشم سینه و کرم آسکاریس و فلان و جناب مقعد دور هم جمع شده بودند و برای هم کُرکُری می خواندند که تعیین کنند که کدام عضو بدن ؛ مهم ترین است و به عنوان مثال ؛ مغز می گفت معلوم است که من رئیسم و اگر من نباشم هیچ کدام از شما نمی توانید تکان بخورید حتی و این منم که سیاست ِ شما را تعیین می کنم و شما از خود اختیاری ندارید ؛ همه به فکر فرو رفته بودند و تخم چپ هم بی تفاوت به افق ها نگاه می کرد که ناگهان قلب لبخند زد و دستش را بلند کرد و گفت من اگر نباشم و این خون سرخ را در کالبد شما پمپاژ نکنم ؛ حتی همین مغز که اینقدر چُسان فُسان می کند ؛ نفسش بند می آید و سنگ روی سنگ بند نمی آید ؛ بعد سرش را پایین انداخت و به کفش کهنه اش اشاره کرد که به خدای کعبه قسم که ارزش خلافت برای من از همین نعلین پاره هم کمتر است و همه ی اعضاء لبخند زدند و خلافت را حق قلب می دانستند که ناگهان جوانی سرکش از قبیله ی عوس یا خزرج به نام مقعد که اصلیتی گرمساری داشت به پا خاست و بلند عربده زد که همانا من امیر المومنینم ؛ بعد مغز همان طور که به گردن تکیه داده بود ؛ پوزخندی زد و گفت چه گنده گوزی ها و همه ی اعضا بلند بلند خندیدند و جگر سفید که بانویی یائسه بود از فرط خنده به خود شاشید و گفت خدا مرگم و دامنش را لای پایش گرفت و به طرف مثانه دوید ؛ مقعد در جواب ؛ لب های غنچه و چروکش را از هم باز کرد و لبخند زد و به همین بسنده کرد که " خواهیم دید" !  همه می دانیم که مقعد سه روز راه بر روده ی بزرگ بست و حتی به باد های موسمی نیز اجازه ی خروج نداد و در روز چهارم مغز و قلب به خدمت مقعد رسیدند و برای صلاح تمام اعضاء دست از مبارزه کشیدند و با مقعد بیعت کردند و وی را امیرالمومنین نامیدند ؛ بعد هم مقعد دهان غنچه و چروکش را دوباره باز کرد و گفت من دولت تعیین می کنم و راه را بر روده ی بزرگ و سنده ها و باد های موسمی باز کرد ؛ ولی علی رغم تمام قول هایی که مقعد برای احداث آزاد راه های رایگان به اعضاء داده بود ؛ از آن پس برای رفت و آمد ؛ باید مالیات سنگینی پرداخت می کردند ؛ رنگ سبز نیز از پرچم سه رنگ برداشته شد و رنگ قهوه ای جای آن را گرفت و عکس قلب از وسط پرچم برداشته شد و طراحی سیاه قلم از سوراخ کـ.ـون جایگزین آن شد.

یادم می آید رفیقم به پارتی ِ بالماسکه ای دعوت شده بود و جلوی آیفون تصویری ؛ قبل از وارد شدن به خانه ؛ در حالی که اسهال بوده ؛ گوزیده بود و بله ؛ درست حدس زده اید ؛ ریده بود و برای همیشه فرار کرده بود و می گفت دیگر "یه ترکه" نبود که ریسک کرده بود و این خود ِ من بودم ؛ حالا این جوک ها شده است حکایت زندگی ِ ما جهان سومی ها که حاکمانی داریم قدرتمند که بویی از مغز و قلب نبرده اند و مقعد هایی اند با گنده گوزی های فراوان که از بد روزگار ؛ دروازه ی شهر دست آنها افتاده ؛ اصلا جوک ازین غمگین تر وجود دارد برای من و تویی که تمام جوانی مان را می گذاریم برای قلب تر شدن و مغز تر شدن و مغز شدنمان فقط درگیری و دغدغه می آورد و قلب شدنمان تنها باعث دلشوره‏ است ؛ و در نهایت باز همه چیز دست مقعدی است که فقط انگل های دستمال کش ِ خود را آدم حساب می کند و تنها امیدمان این است که قلبی باشیم یا مغزی یا حتی چاله ی لُپّی که پیوند بخوریم به اندام دیگری و برای همیشه از این بدن کنده شویم ؛ که شاید اندام مقصد ؛ مغزی داشته باشد که درگیر و خودخواه نباشد و قلبی داشته باشد که با آرامش بتپد و مقعدی داشته باشد محترم که هم او حد خود را بداند و هم بقیه ی عضو ها احترام وی را نگه دارند. و باز چه دردناک است گاهی که دل می بندیم به یاری ِ آلتی پیل پیکر در دوردست ها که به نام نجات ِ ما و به کام ِ ختنه گاه خویش ؛ مقعد ِ ما را پاره می کند و ازین آزادی ؛ جز درد چیزی به قلب و مغز و ستون فقرات ِ ما نمی رسد ؛ این روز ها تخم های چپ هم دغدغه دارند ؛ این روزها خندیدن به جوک ها حتی ؛ خندیدن ِ تلخ حتّی ؛ غنیمت است ؛ اصلا شاید خاورمیانه شوخی ِ بزرگی بود که خدا یا طبیعت با ما کرد.

تیر ۲۷، ۱۳۹۰

من تا صبح بیدارم!

نیمه شب است تو یکی از کوچه پس کوچه­های جردن، جلو سفارت یکی از کشورهای آفریقایی ایستاده­ای. از دور صدای محو شتاب گرفتن موتورسیکلت­ها و بوق گاه و نیمگاه کامیون­ها به گوش می­رسد. داغی دم گرفته­ی هوا گویی وزنه­ی آویزان به پلک­هایت را سنگین­تر کرده و تو در این نزاع نابرابر با بی­خوابی، رمق­های آخرت را خرج می­کنی. کیوسک فلزی لعنتی هم که انگار نشانه­ای است از آنچه برگردن تو انداخته­ شده: بی‌فایدگی. روی برچسب داخل کیوسک نوشته: نوع جدید. پس این مدل بهبودیافته­اش باید باشد. در تابستان گرمای به جان رفته­ش را تا صبح حفظ می­کند و احتمالا زمستان هم به سرمای بیرون نه نخواهد گفت. محض دکور پنکه­ای هم روی سقفش نصب شده که خب طبیعی ست که کار نمی­کند. پس چاره­ای نیست، به بغل تکیه داده­ای به چارچوب در کیوسک و قدم­های خرامان سوسکی را نگاه می­کنی که احتمالا خودش نمی­داند در این نیمه شب نکبتی دنبال چه می‌گردد.

هنوز چند ساعتی مانده تا پایان این نوبت مداوم نگهبانیت. افسر گشت درحال نوشتن ساعت بازدیدش از توست و زیرزیرکی به درجه­های روی شانه­ات نگاه می­کند. هم، درجه­اش سال­ها کمتر از درجه­ی توست، هم سنش. ولی تو به اجبار به نظام فروشده‌ای (یا به عکس) و او به اختیار بردگی را به عنوان شغلش برگزیده. درحالی که سرش پایین است می­پرسد: "فوق لیسانسی؟!" می­گویی: "بله". سری تکان می­دهد به نشانه­ی افسوس ولی چهره­اش ذوق­زدگی تمسخرآمیزی را منتقل می­کند. برگه­ات را ازش پس می­گیری و به سمت کیوسک برمی­گردی. نه! انگار نه این هوا قصد نرمش دارد و نه این ثانیه­های عذاب سرعت می­گیرند. مثل هرشب فرصت شام خوردن نداشتی و معده­ات به جمع آزاردهنده­های این روزها اضافه شده. اهمیتی نمی­دهی و سعی می‌کنی با قدم زدن کمی وقت کشی تمرین کنی.

صدایش شفاف است و با اینکه از دور به گوش می‌رسد ولی راحت متوجه می­شوی که چه می­خواند. با پس زمینه­ی صدای آکاردئون، آوازش کوچه را پر کرده که " غروب پاییزه...دلم غم­انگیزه...". خیال می­کنی که ای کاش غروب پاییز بود و از این گرمای خفه­کننده خبری نبود. اما خودت به خیالت پوزخند می­زنی که مگر خودت نبودی که اینجور موقع­ها شکسپیر می­خواندی: "کیست که بتواند آتش برکف دست نهد و به کوه­های پربرف قفقاز فکر کند..." چشم می‌اندازی تا ببینی این آوازه­خوان دوره­گرد که انصافا خوب هم می­خواند کیست. کوچه خلوت است و او سرخوشانه پیچ و تاب خوران خیابان گز می­کند. انگار... نه، بدون شک، دارد تنها برای خودش می­نوازد و می‌خواند. غم کهنه­ی صدایش وقتی از روشنایی­های یکی درمیان کوچه رد می­شود، در چهره­ی سوخته­اش هم به چشم می­آید. نزدیک کیوسک که می­شود می­ایستد. سرش و پشت آن چشم­هایش به سمت تو برمی­گردند و به نظر می­رسد که تلاش می­کنند تصویر ثابتی از آنچه پیش رویشان است ایجاد کنند. سایه بدنش هم دنباله‌روی چشم­هایش سر می­خورند سمت کیوسک. سلام می­کند و تو با علاقه (و البته برخلاف قانونی که آموزش دیده­ای) دست دراز می­کنی برای دست دادن. نگاهی بی­هدف به کیوسک می­کند و می­گوید: " آب داری؟" دهانش که باز می­شود بوی مانده­ی الکل فضا را می­گیرد. عکس­العملی نشان نمی­دهی و ظرف آب را می­دهی دستش. می­گوید: "بوی ویسکی می­گیره" می­گویی اشکالی ندارد و می­تواند ظرف آب را باخودش ببرد. قصد جبران دارد. دست می­کند به جیب کنار زانوی شلوارش . بطری کوچکی بیرون می­آورد. نه، ظاهرا عیشش مدام است و تصمیم ندارد مستی­ش به این زودی از گل بیافتد. تعارف می­کند. می­پرسد: "تابحال ویسکی خوردی؟" با سر حالیش می­کنی که خوردی. دستش را جلوتر می­آورد. می­گویی که نمی­توانی بخوری و اگر بفهمند کارت به جاهای باریک می­کشد. با اکراه می­گویی. موقعیت وسوسه­انگیز است. دلت می­خواهد بطری را ازش بگیری و سربکشی. هرچه باداباد. هم­صدایش شوی و فارغ از هرچه هست، تلوتلوخوران شبگردی کنی. دلت این را می‌خواهد. اما نیمه محافظه کارت دستت را سفت گرفته و عقب می‌کشد. سکوتتان که طولانی می‌شود، لبخند صمیمانه‌ای می‌زند و آکاردئونش را روی شانه‌اش جابجا می‌کند. مسیر زیگزاگی خیابان منتظرش است. تو با حسرت چشم می دوزی به این آوازخوان مست شبگرد که یک ثانیه زندگی سرخوشانه‌اش به عمر جماعتی می‌ارزد. بادی نمی وزد که بپیچد زیر ردای خواننده‌ی پریشان قصه ما تا شاید پایان دراماتیک‌تری داشته باشد. خب نوزد. این شب برای تو، رخوتناک و عذاب آور است و برای او... که می داند؟

تیر ۲۴، ۱۳۹۰

سال ِ در بن بست رقصیدن

شخصیت ِ داستان دارد می رود. شخصیت ِ داستان که در سال ِ سه هزار زندگی می کند دارد می رود. سالی که انسانها انتخاب می کنند درازکش بخوابند یا در حین ِ راه رفتن. سالی که به واسطه ی پیشرفت های بی شائبه ی علم پزشکی کمتر آدمی مثانه دارد. شاشیدن امری عبس ، بیهوده و وقت گیر تلقی می گردد. و شعار ِ به امید ِ دنیائی عاری از شاش همه جا را فرا گرفته. این در حالیست که هنوز نیاز ِ به شاشیدن در اعماق ِ روح ِ انسانها وجود دارد و آنها گاهن در خفا به خودشان لعن می فرستند که چرا و چگونه صرفن به خاطر ِ یک هوس زودگذر و یک تصمیم ِ آنی لذت ِ شاشیدن را برای همیشه از دست دادند. شخصیت ِ داستان در چنین سالی است که دارد می رود. سالی که دیگر سالهاست که موز قیمتی ندارد و در میوه فروشی ها جلوی عبارت ِ قیمت ِ موز نوشته اند هیچ، در نتیجه قوت ِ غالب ِ مردم موز است. دولت ها موز را به صورت ِ رایگان بین ِ ملت ها تقسیم می کنند. به همین سبب مردم ِ کشورهای هنوز اسلامی برای ِ فطریه هیچ مبلغی نمی پردازند. و این است عدل ِ علی ِ حاکم بر جوامع اسلامی. سالی که هرکس در آن، شرایط ِ زندگی اش بهتر از سایرین باشد وظیفه دارد راه بی افتد و از هفت خانه این ورتر هفت خانه آن ورتر هفت خانه بالا و هفت خانه پائین عذر بخواهد. و آن هفت خانه این ورتر هفت خانه آن ورتر ، هفت خانه بالا و هفت خانه پائین ها می توانند عذر خواهی ِ او را نپذیرند و با سردی در را به رویش ببندند. بله. چنین سالیست سال ِ سه هزار. سال ِ انسان های فاقد ِ مو. سالی که حتا قلب های فلزی هم خاطره شدند. سالی که در آن مجازات ِ چاقی پرت شدن از روی ِ بلندی های ِ دور است.سالی که باد نیز از آمدن خود داری می کند. سالی که در آن هیچ کس نمی دود(جز در مکان های ِ معدود و مخصوص) بلکه در صورت ِ لزوم با سرعت به جلو رانده می شود بدون ِ آنکه گامی بردارد. سالی که دیگر مدتهاست سکوت ارزش تلقی می شود و حتا نوزادان هم این نکته را می دانند ، به همین دلیل در هنگام ِ به دنیا آمدن از خود هیچ صدائی ساطع نمی کنند. سالی که در آن هر کاری موجب ِ بر هم زدن ِ آرامش و سکون ِ ذهنی ِ دیگران شود مطرود و نکوهیده خواهد بود حتا ترکیب ِ رنگها. شخصیت ِ داستان دارد می رود تا به مکانی که برای ِ ارضاء روحی مردم تعبیه شده برسد. او هفته ای سه بار به آنجا می رود. مکان ِ پنجه به دیوار کشیدن. این مکان که شامل ِ یک دیوار ِ طویل می شود به علت ِ ساخته شدن از مواد و مصالح ِ مخصوص باعث ِ درگیری بین ِ ناخن های ِ انسان(از هر جنس و نوع) و بافت ِ به ظاهر خشن دیوار می شود به طوری که در اثر این درگیری بافت ِ دیوار بیشترین صدمه را ببیند و نه ناخن های ِ انسان. دانشمندان نزدیک به نیم قرن وقت روی ِ پروژه ی موسوم به پنجه به دیوار کشیدن صرف کردند تا خراشیدن ِ دیوار آن صدای دلخواهشان را بدهد و در سال ِ سه هزار بود که توانستند حاصل ِ زحمات ِ خود را با موفقیت اجرائی کنند. دوربین های مدار بسته ای که دراطراف ِ خروجی ِ مکان ِ پنجه به دیوار کشیدن تعبیه شده بودند خبر از لبخند ِ رضایت ِ مردم در هنگام ِ خروج می دادند. تنها یک نفر بود که هیچوقت لبخند نمی زد و آن شخصیت ِ داستان ِ ما بود. او هیچوقت لبخند نمی زد زیرا که شخصیت ِ داستان ِ ما باید با دیگران یک فرقی داشته باشد ، حتا اگر در سال ِ سه هزار زندگی کند، سالی که دیگر تفاوت ارزش نیست. در پایان ِ داستان قرار نیست اتفاقی بی افتد. چون در سال ِ سه هزار اتفاقی نمی افتد. راوی فقط می خواهد به شما بگوید علت ِ اینکه شخصیت ِ داستان در مکان ِ ارضاکننده ای همچون مکان ِ پنجه به دیوار کشیدن ارضا نمی شود چیست. علتش این است که شخصیت ِ داستان دست ندارد. بله ، علت از خرمالوی نارس هم گس تر ، درست مثل ِ سال ِ سه هزار