شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

جنگ یک نعمت است...

شب بيست و يکم ماه رمضون بود...تيپ سوم لشکر عاشورا پشت خاکريزهايي که به زحمت يک ساعت از برپا شدنشون ميگذشت، موضع گرفته بود...موتورسوارها با تيربارچيهاي ترکشون جلوي خاکريز صف بسته بودن تا با اسم رمز بزنن به خطوط دشمن...دشمني که خيلي نرم نفوذ کرده بود تا بيست متري خاکريزها پيش اومده بود... منتهي معلوم نبود چرا ايستادن و حرکتي نميکنن...دلهره و اضطراب تو چهره تک تک بچه ها خط انداخته بود...حاجي بيسيم از دستش نميفتاد...با دقت حرکات دشمن رو رصد ميکرد...ماسک زده بود و گاهي تا لبه خاکريز بالا ميومد و سريع مينشست...دشمن توي خودروها آماده به حرکت بود...معلوم نبود کدوم طرف قراره اول تک بزنه...به هر حال هر دو طرف بساط پاتک چيده شده بود...بچه هاي حفاظت ترددها رو زير نظر داشتن...هر چيزي امکان داشت...نفوذ منافق بزرگ خطر هر جبهه اي بود...گاهي صداي حرکت خودرويي همه رو برآشفته ميکرد...شمارش معکوس آغاز شده بود...همه ميدونستن قراره يه اتفاقي بيفته...گرم بود...دود و خاک و گرما و عرق....صداي گاز ماشينهاي دشمن بلند شد...تضعيف روحيه...شکستن اعتماد بچه ها...حادثه نزديک بود...شماره اندازه چراغ راهنمايي تک رقمي شده بود... دشمن راهي نداشت جز اينکه ميدون رو به سمت بالا حرکت کند...بيسيم چي ها در رفت و آمد بودند...خبر ميگرفتن و خبر ميدادن...همه مقداد بودن قاعدتا...يک سري هم بصير...چراغ سبز شد و دشمن حرکت کرد...ولوله اي به پا شد...عده اي از بچه ها ايثارگرانه با تابلوهاي ايست دشمن رو به کناره خيابون هدايت ميکردند...فدايي ها با موتور جلوي حرکت خودروها رو گرفتن...دشمن در اولين تک خودش زمينگير شد...خيلي زود تمام خودروها وارسي شد... مشخص شد اين يک حمله ايذايي بوده...خودروهاي خالي براي رد گم کردن...حاجي که تيزهوشيش زبونزد بود، سريع بيسيم زد که چهارراه بالايي...چهارراه بالايي...فهميده بود رودست خوردن...موتور سوارها سريع به سمت چهارراه بعدي حرکت کردند...ترافيک به جريان افتاد و ميدون هفت تير با يک چشم بهم زدن خلوت شد...

شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

معجزه‌ی خدا

بعله می‌گن خدا رو شکر کنین که تو پاکستان به دنیا نیومدین. الان ویلون بودین. رو یه تیکه کلک، شناور بودین. مرغ و خروساتون رو هم بار کرده بودین. بچه‌هاتونم زنتون می‌آورد. یکی بغلش، یکی رو دوشش. مرغا هم با شما. شما چی می‌گین؟ می‌گین خب، چرا خدا رو شماطت نکنیم به دو دلیل، یکی این‌که اصولا چرا همچو بلایی رو سر ِ یه مشت کشاورز ِ از خدا باخبر-چون کمونیست ممونیست نبودن که-آورده، آخه این چه کاریه؟ دوم این‌که چرا تو مثلاً آمریکا، فرانسه، ژاپن به دنیا نیومدین. می‌تونین به شماطت کردنتون ادامه بدین. بگین خدایا چرا به جا این‌که این یه تیکه خاورمیانه رو بیافرینی، ریدیش؟
بهتون می‌گن کفر نگین، می‌گن خفه شین. بگن.
ما به خفه شو شنفتن عادت داریم. سر ِ کلاس. یادتون هست؟ سر ِ صف. می‌شه دوازده سال. ممارست داشتیم، تحمل و آستانه‌ی دردمون رو بردیم بالا.وقتی شما با خدا حرف می‌زنین، ازش سوال می‌کنین یا هرچی، ینی می‌گین هس. هس حالا؟ ما یه مدیر گروه داشتیم در دوران تحصیلات دانشگایی‌مون. مثل ِ خدا بود. وجود داشت اما دیده نمی‌شد. یه نشانه‌هایی داشت. مث دفتر، دستک. و چیزایی که خلق کرده بود. مث واحدهای ارائه شده توسط گروه که اون تعیین می‌کرد. مث انتخاب استادها. اما خب، خودش رو هیشکس ندیده بود. عاقبت یه روز، وقتی دو هفته مونده بود به پایان ِ ترم و ما هنوز استادِ اقتصاد کلان نداشتیم، اومد سر ِ کلاس. گفت من مدیر گروتونم. ما ، همه‌مون گفتیم، ینی این بود؟ این بود که به خاطر استاداش، واحدهاش، برنامه ریزیش، این‌همه زجر کشیدیم؟ تو بودی لگوری؟ لگوری گفت خودش بوده و گفت بابت ِ اقتصاد کلانمون متاسفه، گفت یه استاد آورده، با صدای چی؟ نخودچی کیشمیش. استاده اومد تو، سیبیل داشت و صداش، صداش کلفت بود. حنجره نداشت، جاش لوله پُلیکا داشت تو حلقومش. یکی شناختش. آقا! شما تو تلویزیون نیستین؟ شبکه چاهار؟ آقا گفت، بله، خودمم. بعد مدیر گروهمون رفت. خیلی تند و سریع. از ترس انگشت کردن بود یا ادرار داشت، بر هیچ‌کس معلوم نیست. استاد اقتصاد شروع کرد به گفتن این‌که شاملو چقدر عظیم بوده، از بس عظیم بوده که هیچ‌جا، جا نمی‌شده، بعد زد توی یک شعر ِ دیگه از یک شاعر ِ دیگه که هیچ یادم نیست کی بود اما ترجیع بند ِ شعر این بود:"در انفجار ِ خزان ایستاده‌ام." و یکی گفت این اقتصاده؟ یا کلانه؟ استاد پرتش کرد بیرون. گفت شاملو عظیم بوده و ما خفه شیم. بعد یک شعر رو از حفظ خوند. این بار از شاملو، طبعاً. پریا بود، وسط‌های شعر چن نفر با استاد همخوانی می‌کردن اما استاد بهشون گفت فقط گوش بدن، چون درس اینه و نه هیچی ِ دیگه. درس شعره. ما به هم نگاه می‌کردیم. فکر می‌کردیم. که چرا ما؟ چرا هر چی دیوانه توی دنیاست به پست ِ ما می‌خورد؟ مگر ما روان‌کاویم؟ من اون ترم اقتصاد کلان شدم هیژده و نیم. و استاد ِ اقتصاد کلان، همون نیم ترم اون‌جا بود. و مدیر گروه هم ترم ِ بعد رفت و جاش یکی اومد که می‌شد دیدش.

شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

چند دقیقه یی

آدم می تواند وسط یک بعدظهر تابستانی از فرط بغض توی ِ گلویش ، بزرگ ترین و خرکی ترین عینک آفتابی اش را بزند و برود توی خیابان و از زیرش قایمکی گریه کند / بعد می تواند آهنگ هم بشنود / قدم هم بزند / بعد دلش بخواهد برود یک قبرستانی / آرامگاهی / امامزاده یی ،جایی و چیزی که توی حال خودش باشد / یک جایی که مثلا خانه ی ِ یک نفر دیگر باشد ولی نه خانه ی ِ خود ِ آدم !
بعد دیروز می روم و گوشه یی ، همچین جایی ، بی سر و صدا توی حال و هوای خودم می نشینم / که یک خانمی از این مدل چادری ها که توی رسانه ی ملی همیشه نقش مثبت نشان شان می دهند می آید و می گوید : عزیزم بابات مرده !
چند دقیقه بعدش دختر بچه یی چند ساله توی رویم نگاه می کند و با انگشت به پدرش نشانم می دهد / پدرش هم  مات و زل  تا تهش نگاهم می کند !
یک پیرمردی آن طرف تر توی حیاط متعلقات حلق و بینی اش رامی ریزد توی حوض و بعدش هم برق کل مجموعه قطع  می شود!
آخرش موقع رفتن / هنوز توی حیاط نرسیده ، یک پرنده یی از آن بالا / تمام مقنعه ی ِ مشکیم را از بالای گوش تا روی ِ سینه ، را می ر/یند  و جالب ترش آنکه خانمی رد می شود و می گوید / دخترم این نشونه ی استجاب دعاست ها !
 ساعتم را نگاه می کنم همه اش پانزده دقیقه بود که آنجا نشسته بودم !

مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

مرا نریده نگذارید و نگذرید از من...

آدم بايد گاهي رد کند... تشتک بپراند...لگد بزند زير همه چيز...رها کند و بگذارد و برود...ماندن يعني بوي تعفن...بوي طالبي مانده...بوي تخم مرغ خشک شده بر ظرف آب خورده...بوي ماهي فاسد شده...تکرار يعني مرداب...رکود...گندآب... خوردن و پوشيدن و نوشتن و نوشيدن و شنيدن و کشيدن و گرفتن و خوابيدن و کردن...فرقي نميکند...تکرار يعني مرگ...تکرار ِ خود يعني خفه شدن در گه...در گه سگ ِ اسهال گرفته که از قضاي روزگار صبح تخم مرغ شل و کره آب شده خورده باشد...به قول دوستم، [حتي] خوابيدن با يک نفر بيش از يکبار، منفي خوردن است... اگر با کسي نخوابيد، صفريد...ولي تکراري خوابيدن منفي خوردن است...مهم نيست که منفي ميخوريد...مهم اين است که بدانيد در حال منفي خوردنيد...در حال تکراريد...در حال لجن بستنيد...بدانيد و همين...غذاي تکراري بخوريد تا گاييده شويد...تکراري بپوشيد...ريدم بر تيپ هاي تيپيک...صاحب سبک شدن يعني کپک زدن...يعني ريدن...يعني گندآب...مهم نيست که مردم توجه ميکنند و لذت ميبرند...آنها شما را يکي از گزينه هاي روزانه خود ميدانند...شما براي آنها تکرار نميشويد...شما يکي از برنامه هاي متنوع روزانه شان هستيد...شما براي خودتان تکرار ميشويد و لجن ميبنديد و ريده ميشويد از مزاج يوبس خود...شما ريده ايد...تکرار کرده ايد...خلاقيت کشي کرده ايد...جنايتکاريد... به همين وسعت...بايد شاشيد بر هیکل خود...بايد ريد بر تمام خود...بر من و هر چه به من اعتبار میدهد...اعتبار تله است برای ماندن...برای گندیدن...برای تعفن... بايد شاشيد و ريد تا از ميان گه و شاش، دوباره متولد شويد...تميز و براق و شيک و شفاف و درخشان و خوشبو... ريدم بر خودم با کلان روايتهايم...ريدم بر خودم و قواعد نانوشته ام... ريدم به روابط ماندگار... ريدم بر قواعد ثابت بازي شطرنج...فوتبال...تنيس... ريدم بر مسابقه که هميشه نفر اولش، اول است...ريدم بر جوايز ساليانه...بر جشنواره ها... بر تمام نفرات اول کنکور...بر خود کنکور...بر باعث و باني ريده شدن بر بازنده ها... ريدم بر تمام اسباب دلخوشي آدم به چيزي که هست... به چيزي که بايد بشود و از قبل نشانه اش گرفته است...

مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

هو کرز؟

یک روز آقای نشر چشمه اردشیر رستمی را دیدبعد اردشیر رستمی هم به کتاب‌ها رید، دقیقن هم‌چین پروسه‌ای. اولش قرار بود این آقا کتاب‌ها را بخواند و برایشان طرح جلد بزند بعد یکم که گذشت به خودش گفت چرا من این کتابها را بخوانم این کتابها باید بیایند مرا بخوانند بعد برای خودش نقاشی کشید و کودک درونش را خوشحال می‌کرد و وقتی طرحش را روی جلد کتاب‌ها می‌دید به ریش ما می‌خندید، بعد آقای نشر چشمه شاید از خواب غفلت بیدار شد شاید هم خواب دیگری دید آمد با فونت بزرگ زشت در یک پس‌زمینه‌ی آبی مرده، خاکستری مرده، همه رنگهای مرده اسم کتاب را چاپ کرد داد بیرون.
یا رد پا کشید رو جلد کتاب یا آدمی چتر به دست در حال عبور از برف و در حال گذاشتن رد پا در برف. اردشیر رستمی چه شد؟ نمی‌دانم! شاید نشست قوری کشید و جملاتی هم در توصیفشان نوشت و اعصاب شما را وقتی در کافه‌ای به انتظار دوستی نشسته بودید هدف قرار داد.
طرح جلد کتاب خیلی مهم بود اما هیچ‌کس اهمیتی نمی‌داد؛ طرح جلد خوب به اندازه‌ی مترجم خوب مهم بود به اندازه‌ی گرفتن حق کپی‌رایت از نویسنده مهم بود اما کسی به هیچ کدامشان اهمیتی نمی‌داد. طراح جلد نگاه می‌کرد به اسم کتاب مثلن یک بار اسم کتاب مردی در تاریکی بود دو تا طراح برای دوتا نشر مختلف با مترجم‌های مختلف طرح زدند هر دو چی کشیدند؟ بله مردی در تاریکی کشیدند. این وسط چندتا هم طرح از دست طراحان در رفت و خوب از آب درآمد. یک روز هم یکی به یکی گفت: چرا طرح جلد را ساده نمی‌زنند پشتش عکس نویسنده را چاپ کنند خیلی شیک خیلی کم‌هزینه‌تر؟! اون یکی گفت: نمی‌دانم آقای ناشر فکر کرد شاید یه روز اصلا با اکلیل و پولک کتاب‌ها رو تزئین کردم دادم بیرون.

مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

When In Rome, Do As The Romans Do

خيابونهاي تاريک عابرهاي خسته ميخوان...بي هدفهاي پرسه بزن...مات برده ها...خيره شوها...مسيرهاي سوت و کور، آدمهاي صامت ميخوان...ايستاده ها، نشسته ها...تو ايستگاهها...تاکسيهاي کهنه، مسافرهاي خراب ميخوان...خراشيده هاي سربه شيشه گذار...چهارراه هاي بدقواره، پليس ميخوان...آفتاب خورده هاي سوت به دهن...بيغوله هاي شبه کافه، دوديهاي نزار ميخوان...دوشاخه هاي سيگار به دست... مضطربهاي چايي به دست... روزنامه هاي سياه سفيد، شيشه پاکن هاي قدر ميخوان... برج پاک کنهاي در ارتفاع... شهرهاي رنگ پريده هم، جنازه هاي متحرک ميخوان...چشم سردهاي تنه بزن...

مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

NoWhereGuys

حالا،
اوضاع جوری شده
که رییس‌پلیس می‌آید در تی‌وی.
خط می‌کشد،
نشان می‌کشد،
ما مطمئن می‌شویم او در کشیدن وارد است،
مگر پارسال نبود که حدس زدیم ممکن است در کشیدن وارد باشد،
همین سال ِ زشت ِ 88 ؟
با ریش‌های قشنگش، با نگاهِ لَوَندش،
با لبخند ،
با ته‌لهجه‌،
رو به دوربین می‌کند و به ما می‌گوید
-چون مخاطبش مگر کیست جز ما؟-
ما گشت گذاشتیم برای مبارزه با روزه خواری در خیابان،
در معابر،
در خودروها.
یعنی سیستم کسب اطمینان این‌جوری است در این مملکت.

یعنی بشیینید توی خونه و گه نخورید چون روزه با گه هم باطل می‌شود.
بعد می‌شینی توی خونه، و گه می‌خوری، چون تو که روزه نیستی، بعد می‌روی اینترنت، گودر، بهتر بگویم کودر
بعد می‌نویسی این چه وضعی است
پدرمان در دارد می‌آید
حبس خانگی
کوفت، زهر ِ مار
به ما چه
ما اصلاً اگر نخو.اهیم بیاییم روزه بگیریم
اصلاً اگر فلان و بیساریم
باید
کی را
یا مودبانه بگویم
چه کسی را ببینیم؟
بعد دوستانت که روزه هستند
و انگار
رادان تربیتشان کرده اصلاً
به شما می‌گویند خفه شوید
و حرف نزنید
چون آن‌ها روزه هستند
بعد شما خفه می‌شوید
چون می‌بینید
بابا اصلاً گویا هیچ‌جا جای شما نیست در این مملکت.
حتی اینترنتش.



مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

من خوبم...

براي بلند شدن از خواب، براي خوابيدن، خوردن، شاشيدن، بيرون رفتن و... تصميمي نداشتم. تصميمها قبلا گرفته شده بود. نميدانم در کجا و چطور. گرفته شده بود. بلند ميشوم و انجام ميدهم. ميروم و مي آيم. ميخورم و ميکنم. دخالتي در تصميمگيري و چرخه عافيت طلبي ندارم. رانندگي هم که ميکنم، ميدانم نبايد به مانعي برخورد کنم. من به برخورد کردن و نکردن و عواقبش فکر نميکنم. ماشينها و آدمها موانعي هستند که نبايد به آنها برخورد کرد...ميشنوم و جواب ميدهم. جايي که بايد لبخند بزنم، ميزنم و زماني که بايد تعجب کنم، ميکنم. موافقت، تکرار آخرين قسمت صحبتهايي است که شنيده ميشود. مخالفت ساده تر است: نه اينطوريا هم نيست. ماشين آبي ِچراغ قرمز رد کرده جلويم ظاهر شد، ترمز کردم. بدون توجه راه افتادم. همانجا که بايد، پياده شدم و در ماشين را قفل کردم. در آسانسور به خودم نگاه کردم. چيزي نديدم. فقط نگاهي انداختم. هيچ چيز توجهم را جلب نکرد. در زدم و داخل شدم و نشستم و صحبت کردم و بلند شدم و خداحافظي کردم و بيرون آمدم و باز آسانسور و ماشين و رانندگي و چراغ قرمز و موتوري و پياده روهايي با موانع متحرک که نبايد با آنها برخورد ميکردم. ايستادم؛ سوار شد؛ رفتم؛ پياده شد. رسيدم؛ در باز شد؛ پارک کردم؛ پياده شدم؛ دوباره آسانسور؛ نگاه کردم؛ توجه نکردم؛ در باز شد؛ پياده شدم؛ لخت شدم؛ خوابيدم؛ بيدار شدم؛ حاضر شدم؛ خوردم؛ راه افتادم؛ سوار شد؛ رسيديم؛ پياده شديم؛ دوباره آسانسور؛ نگاه نکردم؛ در باز شد؛ داخل شديم؛ نشست؛ نشستم؛ صحبت کرديم و تمام شد. دوباره آسانسور؛ نگاه کردم؛ چيزي نديدم؛ در باز شد؛ سوار شديم؛ نگه داشتم؛ پياده شد؛ رسيدم؛ پياده شدم؛ در باز شد؛ دوباره آسانسور؛ نگاه کردم؛ نه نگاه نکردم؛ داخل شدم و خوابيدم. در کل بهترم و از همينها ميخواهم.

مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

بیسکوییت / عروسک / صندلی و من

بند نافم را که بریدند اسمم را گذاشتند فلان / فلان اسم دخترانه ی ِ خوبی بود / جدید بود ، همه هم از جد پدری گرفته تا نیاکان مادری ام راضی بودند که اسم من را گذاشته اند فلان / یک عمر بعدش هم ، همه مرا همان فلان صدا کردند ! حالا هر کسی بنا به جایگاه و نسبت و احساسی که داشت یک پسوندی هم چسبانده بود تهش ! مادرم سال ها مرا فلان ِ عزیزم صدا کرد / مادر بزرگم فلان گلی / پدرم فلان ِ من / گاهی هم فلان ِ فلان شده ! وقتی که مدرسه رفتم خودم را فلان ِ فلانی معرفی می کردم و خوشحال بودم ! دوستانم هم هر وقت کارشان گیر می کرد فلان جون خطابم می کردند ! بعد تر ها قرار بود بشوم مهندس فلان و خلاصه یک روزی هم احتمالا فلان ِ خدا بیامرز اما نشد / دنیا چرخید و او آمد !
او آمد و من را عروسک و جوجو و بیسکوییت ... صدا کرد / اگر صندلی و پریز هم خطاب می کرد باز فرقی نداشت این اسم های جدید از همه ی ِ فلان ها و اسم های محترمانه ی قبلی بیشتر به من می چسبید ! از همه ی نگاه ها و خطاب های دوستانه ی اطرافیانم هم حتی بیشتر ! آدم است دیگر !
حالا مهم اش این است که این عروسک و بیسکوییت و حتی صندلی جدید نه خودش و نه دلش دیگر آن فلان قبل نمی شود ! می ماند / می گیرد / گیر می کند و آخرش تنگ می شود ! بیسکوییت که می بیند تنگ می شود !
حالا برای همه همین است / برای آدم ها همین است بعد از یک اویی ،یک کسی ، یک حسی و یک جایی دیگر نه اسمشان اسم قبل خواهد بود نه دل و ذهن و زندگی شان !

مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

پارانویا...اصالت ِ میل...حیوانات خانگی...

زندگيم، داستان سگي است که گربه اي درونش دارد...وقتي از کسي خوشم مي آيد، درونم پاي ماندن نيست و فرار ميکند...با کسي که ناسازگار باشم، درونم به سمتش کشيده مي شود...وقتي خوابم، درونم تازه بيدار شده است و در و ديوار را چنگ ميزند...وقتي بيدار شده ام که درونم به خواب رفته و ساکت و متروک است...راه که ميروم، او ميدود...ميدوم، حتي راه هم نميرود...خسته ام، چشمانش برق شيطنت ميزند...چشمانم که برق ميزند، گوشه اي استراحت ميکند...از گرما فراريم، دربه در تابستان است...عاشق زمستانم، افسرده و خراب کنجي دراز کشيده است...پريود که ميشوم، خوب و سرحال است...همين که خوب ميشوم، خون ديده است...غذا ميخورم، سرگرم بازي است...غذا که ميخواهد، خوابيده ام...وقتي خوابيده ام، تازه بيدار شده است؛ همين که بيدار ميشوم...

مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

890514

چندوقت پیش یه سریال کره‌ای به طرز سرزده‌ای خودش رو رسوند بهم کلن 6 تا دی‌وی‌دی بود قسمت اول همه چیز دست آدم می‌اومد قضیه 4 تا پسر دبیرستانی بیلیونر بود که تو یه مدرسه بچه‌های دیگه رو اذیت می‌کردن تا این که دختری فقیر به طرز ژانگولرآنه‌ای می‌آد تو این مدرسه بچه پولدارا و دوتا از پسرای پولدار عاشقش میشن همزمان و اینا موضوع فیلم و پسرای بااین‌که‌کره‌ای‌ولی‌بانمک فیلم خوراک دخترای 13 14ساله‌س و بهترین جایگزین برای کتابای مودب‌پوره اگر فکر کردید که تا اینو دریافتم لبخند آدم بزرگانه زدم و دی‌وی‌دی رو از دستگاه در آوردم سخت در اشتباهید نه تنها این کارو نکردم بلکه همشو تو سه روز دیدم هر اپیزودش حدودن یه زندگی بود کلی تعجب کرده بودم که چطوری 4 تا اپیزودش رو تو یه دی‌وی‌دی جا دادن حاضرم شرط ببندم فیلمنامه‌ی فیلم رو یه هندی نوشته بود.همه کاری کردن تا جلوی پای دختر پسر فیلم سنگ بندازن از لحاظ کشش فیلم و اینا از مادر بدجنس تا ازدواج زورکی و سرطان و ضربه مغزی و فراموشی و حدودن 4 5 بار هم قهرمان دختر داستان در آستانه‌ی غرق شدن در دریا قرار گرفت همه اینا رو گفتم که به این جا برسم من کشف کردم که کره‌ای‌ها زبان ندارن منظورم یه زبانیه که از کلمه‌ها و جمله‌ها تشکیل شده باشه برای اونا همه چی آوائه مثلن آ میاماااااااا هامیووائهههههههههه حدود یک ساعت این آواها بدون این که نفس بگیرن رو می‌گن و می‌شه یه کلمه "بله" بعد یه کوچولو مثلن سامیانوآاااا می‌شه داری می‌ری درو ببند مواظب باش از خیابونم رد می‌شی اول سمت راست رو نگاه کن بعد سمت چپ. خلاصه که کره‌ای هم نشدیم.

مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

کجاس ننم...بگه گلم...

زندون ِ و...مرد و هزارتا دردش...زندون ِ و... مرد ِ و عمق صبرش...طاقت بيار ننه؛ خدا کريمه...نه مرخصي ميدن ننه، نه مشروط...انگار فعلا راه چاره همينه...صبر کني کـــنج انفرادي...بسازي و کمي دوام بياري...وکيلت زير هشته؛ آزاد شه پيگير ميشه...قول داده؛ حرفش حرفه...گفتن که آزاد ميشه...اگر که جوگير نشه، رجوع کنه به قانون...

هرباري که تو زندون...يه عده اعتصابن...دست و دلم ميلرزه...يا وقتي حکمي مياد...ميگم اي داد ِ بيداد...جوونهاي مردمن...نصفي که پرپر شدن...بقيه هم خرابن...معلم ِ مدرسه...دانشجوي اخراجي...ستاره دار؛ تعليقي؛ انصرافي...ننه قلبم گرفته...تو که صبور و ساکت...اون دخترا رو بگو...شيدا نظربهاري...قيافش هم قشنگ بود...بقيشون يادم نيست...يکي دوتا نبودن...گفتن کتابخون شدي؛ به لطف انفرادي...اينا شعور ندارن...آدم ِ پشت ِ ميله...فکرش بزرگتر ميشه...

ننه بيرون ساکته...آتيش؛ زير خاکستر...هوا هم خيلي گرمه...کولرمون که سوخته...پنکهه هم خرابه...نخواستم که درست شه...گفتم به يادت باشم...

[نشون به اون نشون که...عرقگیر سفیدت...همیشه خیس آبه...]