شهریور ۰۹، ۱۳۸۹
جنگ یک نعمت است...
شهریور ۰۷، ۱۳۸۹
معجزهی خدا
شهریور ۰۱، ۱۳۸۹
چند دقیقه یی
بعد دیروز می روم و گوشه یی ، همچین جایی ، بی سر و صدا توی حال و هوای خودم می نشینم / که یک خانمی از این مدل چادری ها که توی رسانه ی ملی همیشه نقش مثبت نشان شان می دهند می آید و می گوید : عزیزم بابات مرده !
چند دقیقه بعدش دختر بچه یی چند ساله توی رویم نگاه می کند و با انگشت به پدرش نشانم می دهد / پدرش هم مات و زل تا تهش نگاهم می کند !
یک پیرمردی آن طرف تر توی حیاط متعلقات حلق و بینی اش رامی ریزد توی حوض و بعدش هم برق کل مجموعه قطع می شود!
آخرش موقع رفتن / هنوز توی حیاط نرسیده ، یک پرنده یی از آن بالا / تمام مقنعه ی ِ مشکیم را از بالای گوش تا روی ِ سینه ، را می ر/یند و جالب ترش آنکه خانمی رد می شود و می گوید / دخترم این نشونه ی استجاب دعاست ها !
ساعتم را نگاه می کنم همه اش پانزده دقیقه بود که آنجا نشسته بودم !
مرداد ۲۸، ۱۳۸۹
مرا نریده نگذارید و نگذرید از من...
آدم بايد گاهي رد کند... تشتک بپراند...لگد بزند زير همه چيز...رها کند و بگذارد و برود...ماندن يعني بوي تعفن...بوي طالبي مانده...بوي تخم مرغ خشک شده بر ظرف آب خورده...بوي ماهي فاسد شده...تکرار يعني مرداب...رکود...گندآب... خوردن و پوشيدن و نوشتن و نوشيدن و شنيدن و کشيدن و گرفتن و خوابيدن و کردن...فرقي نميکند...تکرار يعني مرگ...تکرار ِ خود يعني خفه شدن در گه...در گه سگ ِ اسهال گرفته که از قضاي روزگار صبح تخم مرغ شل و کره آب شده خورده باشد...به قول دوستم، [حتي] خوابيدن با يک نفر بيش از يکبار، منفي خوردن است... اگر با کسي نخوابيد، صفريد...ولي تکراري خوابيدن منفي خوردن است...مهم نيست که منفي ميخوريد...مهم اين است که بدانيد در حال منفي خوردنيد...در حال تکراريد...در حال لجن بستنيد...بدانيد و همين...غذاي تکراري بخوريد تا گاييده شويد...تکراري بپوشيد...ريدم بر تيپ هاي تيپيک...صاحب سبک شدن يعني کپک زدن...يعني ريدن...يعني گندآب...مهم نيست که مردم توجه ميکنند و لذت ميبرند...آنها شما را يکي از گزينه هاي روزانه خود ميدانند...شما براي آنها تکرار نميشويد...شما يکي از برنامه هاي متنوع روزانه شان هستيد...شما براي خودتان تکرار ميشويد و لجن ميبنديد و ريده ميشويد از مزاج يوبس خود...شما ريده ايد...تکرار کرده ايد...خلاقيت کشي کرده ايد...جنايتکاريد... به همين وسعت...بايد شاشيد بر هیکل خود...بايد ريد بر تمام خود...بر من و هر چه به من اعتبار میدهد...اعتبار تله است برای ماندن...برای گندیدن...برای تعفن... بايد شاشيد و ريد تا از ميان گه و شاش، دوباره متولد شويد...تميز و براق و شيک و شفاف و درخشان و خوشبو... ريدم بر خودم با کلان روايتهايم...ريدم بر خودم و قواعد نانوشته ام... ريدم به روابط ماندگار... ريدم بر قواعد ثابت بازي شطرنج...فوتبال...تنيس... ريدم بر مسابقه که هميشه نفر اولش، اول است...ريدم بر جوايز ساليانه...بر جشنواره ها... بر تمام نفرات اول کنکور...بر خود کنکور...بر باعث و باني ريده شدن بر بازنده ها... ريدم بر تمام اسباب دلخوشي آدم به چيزي که هست... به چيزي که بايد بشود و از قبل نشانه اش گرفته است...
مرداد ۲۶، ۱۳۸۹
هو کرز؟
یا رد پا کشید رو جلد کتاب یا آدمی چتر به دست در حال عبور از برف و در حال گذاشتن رد پا در برف. اردشیر رستمی چه شد؟ نمیدانم! شاید نشست قوری کشید و جملاتی هم در توصیفشان نوشت و اعصاب شما را وقتی در کافهای به انتظار دوستی نشسته بودید هدف قرار داد.
طرح جلد کتاب خیلی مهم بود اما هیچکس اهمیتی نمیداد؛ طرح جلد خوب به اندازهی مترجم خوب مهم بود به اندازهی گرفتن حق کپیرایت از نویسنده مهم بود اما کسی به هیچ کدامشان اهمیتی نمیداد. طراح جلد نگاه میکرد به اسم کتاب مثلن یک بار اسم کتاب مردی در تاریکی بود دو تا طراح برای دوتا نشر مختلف با مترجمهای مختلف طرح زدند هر دو چی کشیدند؟ بله مردی در تاریکی کشیدند. این وسط چندتا هم طرح از دست طراحان در رفت و خوب از آب درآمد. یک روز هم یکی به یکی گفت: چرا طرح جلد را ساده نمیزنند پشتش عکس نویسنده را چاپ کنند خیلی شیک خیلی کمهزینهتر؟! اون یکی گفت: نمیدانم آقای ناشر فکر کرد شاید یه روز اصلا با اکلیل و پولک کتابها رو تزئین کردم دادم بیرون.
مرداد ۲۴، ۱۳۸۹
When In Rome, Do As The Romans Do
خيابونهاي تاريک عابرهاي خسته ميخوان...بي هدفهاي پرسه بزن...مات برده ها...خيره شوها...مسيرهاي سوت و کور، آدمهاي صامت ميخوان...ايستاده ها، نشسته ها...تو ايستگاهها...تاکسيهاي کهنه، مسافرهاي خراب ميخوان...خراشيده هاي سربه شيشه گذار...چهارراه هاي بدقواره، پليس ميخوان...آفتاب خورده هاي سوت به دهن...بيغوله هاي شبه کافه، دوديهاي نزار ميخوان...دوشاخه هاي سيگار به دست... مضطربهاي چايي به دست... روزنامه هاي سياه سفيد، شيشه پاکن هاي قدر ميخوان... برج پاک کنهاي در ارتفاع... شهرهاي رنگ پريده هم، جنازه هاي متحرک ميخوان...چشم سردهاي تنه بزن...
مرداد ۲۳، ۱۳۸۹
NoWhereGuys
مرداد ۱۷، ۱۳۸۹
من خوبم...
مرداد ۱۶، ۱۳۸۹
بیسکوییت / عروسک / صندلی و من
او آمد و من را عروسک و جوجو و بیسکوییت ... صدا کرد / اگر صندلی و پریز هم خطاب می کرد باز فرقی نداشت این اسم های جدید از همه ی ِ فلان ها و اسم های محترمانه ی قبلی بیشتر به من می چسبید ! از همه ی نگاه ها و خطاب های دوستانه ی اطرافیانم هم حتی بیشتر ! آدم است دیگر !
حالا مهم اش این است که این عروسک و بیسکوییت و حتی صندلی جدید نه خودش و نه دلش دیگر آن فلان قبل نمی شود ! می ماند / می گیرد / گیر می کند و آخرش تنگ می شود ! بیسکوییت که می بیند تنگ می شود !
حالا برای همه همین است / برای آدم ها همین است بعد از یک اویی ،یک کسی ، یک حسی و یک جایی دیگر نه اسمشان اسم قبل خواهد بود نه دل و ذهن و زندگی شان !
مرداد ۱۵، ۱۳۸۹
پارانویا...اصالت ِ میل...حیوانات خانگی...
مرداد ۱۴، ۱۳۸۹
890514
مرداد ۱۰، ۱۳۸۹
کجاس ننم...بگه گلم...
[نشون به اون نشون که...عرقگیر سفیدت...همیشه خیس آبه...]