شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

جنگ یک نعمت است...

شب بيست و يکم ماه رمضون بود...تيپ سوم لشکر عاشورا پشت خاکريزهايي که به زحمت يک ساعت از برپا شدنشون ميگذشت، موضع گرفته بود...موتورسوارها با تيربارچيهاي ترکشون جلوي خاکريز صف بسته بودن تا با اسم رمز بزنن به خطوط دشمن...دشمني که خيلي نرم نفوذ کرده بود تا بيست متري خاکريزها پيش اومده بود... منتهي معلوم نبود چرا ايستادن و حرکتي نميکنن...دلهره و اضطراب تو چهره تک تک بچه ها خط انداخته بود...حاجي بيسيم از دستش نميفتاد...با دقت حرکات دشمن رو رصد ميکرد...ماسک زده بود و گاهي تا لبه خاکريز بالا ميومد و سريع مينشست...دشمن توي خودروها آماده به حرکت بود...معلوم نبود کدوم طرف قراره اول تک بزنه...به هر حال هر دو طرف بساط پاتک چيده شده بود...بچه هاي حفاظت ترددها رو زير نظر داشتن...هر چيزي امکان داشت...نفوذ منافق بزرگ خطر هر جبهه اي بود...گاهي صداي حرکت خودرويي همه رو برآشفته ميکرد...شمارش معکوس آغاز شده بود...همه ميدونستن قراره يه اتفاقي بيفته...گرم بود...دود و خاک و گرما و عرق....صداي گاز ماشينهاي دشمن بلند شد...تضعيف روحيه...شکستن اعتماد بچه ها...حادثه نزديک بود...شماره اندازه چراغ راهنمايي تک رقمي شده بود... دشمن راهي نداشت جز اينکه ميدون رو به سمت بالا حرکت کند...بيسيم چي ها در رفت و آمد بودند...خبر ميگرفتن و خبر ميدادن...همه مقداد بودن قاعدتا...يک سري هم بصير...چراغ سبز شد و دشمن حرکت کرد...ولوله اي به پا شد...عده اي از بچه ها ايثارگرانه با تابلوهاي ايست دشمن رو به کناره خيابون هدايت ميکردند...فدايي ها با موتور جلوي حرکت خودروها رو گرفتن...دشمن در اولين تک خودش زمينگير شد...خيلي زود تمام خودروها وارسي شد... مشخص شد اين يک حمله ايذايي بوده...خودروهاي خالي براي رد گم کردن...حاجي که تيزهوشيش زبونزد بود، سريع بيسيم زد که چهارراه بالايي...چهارراه بالايي...فهميده بود رودست خوردن...موتور سوارها سريع به سمت چهارراه بعدي حرکت کردند...ترافيک به جريان افتاد و ميدون هفت تير با يک چشم بهم زدن خلوت شد...

هیچ نظری موجود نیست: