بهمن ۲۱، ۱۳۸۹

دکتر پاپیونی

آقای دکتر در خانواده سرشناسی به دنیا آمده بود. پسر ته تغاری. در حالی که اصولا و اساسا ته تغار باید لوس ِ ننه بابا باشد، مادر آقای دکتر عاشق پسر اولش بود، چون پسر اول از سر و ریخت و وجنات و حرکاتش نجابت و محبت و اصالت میبارید. آقای دکتر ولی، سرتق بود. در شانزده سالگی گیتار برقی میزد. البته الان هر خری گیتار برقی میزنه و وصلش میکند به یه آمپلی فایر خوف و محله را میلرزانه، اما چهل و پنج سال پیش، آن دوران شاه ملعون اما خدابیامرز، این قرتی گری ها کار هر کسی نبود. آقای دکتر اصن اهل درس و خانواده و معاشرت نبود. تابستانها میبردن بچه ها را سوئیس که فرانسه تمرین کنند و در تپه های آلپ هوای تمیز استنشاق کنند. اما آقای دکتر دلش دختر بازی و حرامی میخواست. نهایتا ننه بابا دیدن که این بچه آدم بشو نیست. فرستادنش پاریس که پزشکی بخواند. زورش میکردن به هر کاری. آقای دکتر هم رفت فرانسه. رفت دکتر پوست و مو شد. بعد آمد مملکت که بالاخره با دخترهای ایرونی هم بازی کنه.
آقای دکتر بر خلاف ظاهر مکش مرگ من و پاپیون های پاریسی و این بارونی های گاراگاهی، و دختربازی های بی حد حصر ِ دوره ی طاغوت، بره ی رامی بود که میخواست عاشق بشه. خوشگلترین دوست خواهرش رو پیدا کرد و عاقش شد. دخترک هم عاقش ِ آقای دکتر شد، چون میگم، آقای دکتر از پاریس آمده بود، با پاییونهای مکش مرگ ِ من، با پیرهنهای دگمه سردست خور، با پیپ های جورواجو و بوی توتون، آن اول جنگ که همه دو توپ ریش داشتند و بوی عرق میدادن و کاپشن سربازی میپوشیدن، آقای دکتر ناز و خوشبو و از لای زر ورق در آمده بود. منتها رفت دوره ی طرح پزشکی در یک روستای دور افتاده و ریده شده به سرتاپاش و زنش هم حالا نمیدونم به چه دلیلی ولش کرد. تو اون گیر و دار یه تصادف ناجوری هم موقع مستی کرد طوری که یه چاک مثه چای چاقو رو صورتش بود.
اینطور شد که وقتی من خودم رو شناختم، و چهار پنج ساله بودم، آقای دکتر متخصص پوست و موی مجردی مطلقه ای بود که تو دانشگاه تهران درس میداد، بداخلاق و بدعنق بود تا اینکه گیلاس عرقش رو میزد و یه بست تریاک هم میکشید و حالش جا میامد و میامد مینشست در مجلس مهمانی خانوادگی، حرافی میکرد و عکسهای مجله های پزشکی با شکل زخمهای ناشی از سرطان پوست رو نشون ِ بچه های فامیل میداد و میترسوندشون و حال میکرد. این آقای دکتر بود. تا زد و تو بیمارستان با یه خانوم دکتری آشنا شد که جور ِ هم بودن. پاپیونهای دوران ِ پاریس کار خودش رو کرده بود، قرار عروسی و این برنامه ها رو گذاشتند، کارتهای دعوت عروسی آمد، من شیش هفت ساله بود، آقای دکتر خوشحال بود، دوباره جوون شده بود. بعد هیفده روز مونده به عروسی، خانوم دکتر که تو بیمارستان از مریض هپاتیت گرفته بود، طی یک هفته بدحالی و تب و کمای کوتاه، مرد. به همین سادگی که میگم. آقای دکتر دیوانه شد، تا شیش ماه هذیون میگفت. هیچ کس باور نمیکرد حجم بدبختی ِ آقای دکتر رو.
شیش ماه بعد، آقای دکتر یک لول ِ تریاک رو انداخت بالا به قصد خودکشی. مادرش تو اتاقی که دکتر گیتار میزد پیداش کرد. که کف بالا می آوورد و تقریبا مرده بود. یه هفته تو کما بود تا به هوش آمد. سه چهار سال افسردگی و این بازی ها بود و مشکی میپوشید و سر قبر خانوم دکتر گریه میکرد. بعد تو دانشگاه تهران یکی از دانشجوهاش عاشقش شد. بماند که کدوم دختر دانشجویی عاشق یکی از استاداش نشده. عروسی کردن، به سرعت. یعنی از لحظه ای که دخترک ابراز ِ عشق کرد تا روز ِ عروسی فک کنم دو ماه شد. فکر کنم هشت ماه بعد هم پسرشون دنیا آمد. انگار آقای دکتر احساس میکرد که باید زندگیش رو مثه بقیه بکنه، به هر زوری که شده.
بعد آقای دکتر ِ استاد، یک روز مست سر کلاس درس در دانشگاه تهران حاضر شد. انداختنش بیرون و آقای دکتر به فکر افتاد که اصن کی میخواست تو این گه دست و پا بزنه. حالا؟ آقای دکتر هنوز بداخلاق، اهل عرق و تریاک و زنباره است. میلیاردر و صاحب چند تا مرکز لیزر و پوست و موی تهرانه. این اواخر افتاد تو کار بساز بفروش و باز میلیاردر تر شدش. با پسرش لاتی حرف میزنه، با تمام ِ منشی هاش میخوابه، لباس پوشیدنش به آدم نمیره، پیرهن های گل منگلی ِ جوات میپوشه، با پاپیونهای زهوار در رفته.

من اعتقاد دارم آقای دکتر در تمام ِ این مراحل گناه داشتش.

God's Gonna Cut U Down

اصفهان. اسمش را می‌گذارم عین. عین هم‌خانه‌ام بود. شهرسازی می‌خواند. این چیزی که می‌خواهم تعریف کنم یک شخصیت دختر هم دارد. دختر ِ ماجرا می‌گویند، چی می‌گویند. دختر ِ ماجرا را هم می‌گوییم فا. همان‌موقع‌ها که با عین هم‌خانه شدم، فا با نامزدش به هم زد. نامزدش یک تاجر در لندن بود.این چرت بود، اما ما این را بعداً فهمیدیم، خیلی بعد. وی -یعنی او- کفش نوک‌تیز می‌پوشید که در سال هشتاد و دو یکی از نمودهای خوش‌تیپ بودن مردان به شمار می‌رفت. و البته هنوز خیلی‌ها این‌چنین فکر می‌کنند. مویی نداشت. که خب این دست خودش نبود. قدش هم از فا حدود ِ یک کله‌ی مردانه و یک گردن ِ باریک ِ زنانه کوتاه‌تر بود. البته فا عاشق ِ وی می‌بود. فا خیلی بلند بود. پاشنه‌دار نمی‌پوشید. آل‌استارش پرچم آمریکا بود فلذا این وی را نزد ِ من خوش‌تیپ می‌کرد. هم‌قد ِ من بود. هر چه من می‌گفتم یا قاه‌قاه می‌خندید یا هار‌هار. معتقد بود من باحالم. فا ریختی که مردها خوششان بیاید را نداشت. چون مردها از چیزهای بلند کننده خوششان می‌آید. می‌دانید از چه حرف می‌زنم؟ از معیارهایی که یک زن را برای یک مرد خوشگل نشان می‌دهند. آن‍‌‌ها را نداشت. اما درون ِ خوبی داشت. خیلی مرام داشت. خیلی مهربانی برای ِ کردن داشت. نمی‌دانست مهربانی‌اش را چه کار کند. بعد نامزدی‌شان بهم خورد. من به عین که در اول متن ازش حرف زدم گفتم بهتر که بهم زد. چی بود اون یارو؟ حالا ببین از فردا کیا بهش پیشنهاد بدن. خوشتیپپه فا. اصن خودم می‌رم بهش پیشنهاد می‌دم.
عین، عین فاز ِ شوخی را نمی‌گرفت. من از رابطه‌ی قبلیم هنوز خلاصی نداشتم، یک رابطه‌ی شل کن سفت کنی با یک دختر اصفهانی داشتم و فکر می‌کردم عاشق هستم. در حالی که معشوقم دستش را نمی‌داد از خیابان ردش کنم، نرود زیر ِ ماشین تا پانزده تیکه شود. ممکن بود یکی ببیند.  این‌طوری بود. فا عادت داشت به تعداد برای همه خوراکی می‌خرید. اگر پانزده نفر دور هم جمع بودیم. پانزده تا بستنی می‌خرید. اگر بیست نفر دور هم جمع بودیم بیست تا ساندویچ می‌خرید. این مدلی بود.یک روز هفت نفر توی حیاط دانشگا جمع بودند، هفت تا چایی خریده بود گذاشته بود توی سینی. من هم آمدم شدیم هشت نفر. نزدیک می‌شد و به چایی‌های توی سینی زل زده بود. چون ممکن بود بریزند. یکی از استعدادهای چایی‌ها چه توی سینی و چه بیرون ِ آن ریختن است. بعد وقتی رسید به جمع دید من هم هستم، دستش لرزید و چایی‌ها ریخت و دویید رفت. مثل داستین هافمن دویید. توی ماراتن‌من. یعنی من حس می‌کردم چرا کند می‌دوئد؟ دستش نمی‌سوزد؟ نباید سریع‌تر باشد؟ دوست‌هاش به من نگاه می‌کردند. انگار من زده باشم زیر ِ دستش. گفتم چیزی شده؟ و بهم گفتند چرا این‌جوری می‌کنم؟ گفتم چه جوری کردم؟ گفتند که از وقتی گفتی می‌خوای باهاش دوست شی منتظرته. گفتم من می‌خوام باهاش دوست شم؟ من؟ کی گفته؟ گفتند فا گفته. گفتم یا پنج‌الحمد. من کی گفتم؟ کی خواستم؟ گفتند عین به فا گفته. گفتم عین گه ِ زیادی خورده. واقعاً هم خورده بود.
بعد تلفنی با فا صحبت کردیم. گفتم به این دلیل، به این دلیل، این شدنی نیست. من درگیرم، فلانم، دارم برمی‌گردم تهران. فلذا بغض داشت و غمباد نمی‌گذاشت حرف بزند، و یکی از استعدادهام این است که تحت تاثیر بغض تصمیمات احمقانه بگیرم. گفت بریم کارن. کارن یک کافه بود توی نظرشرقی. رفتیم کارن. یک‌هو گریه کرد. یک از استعدادهام وقتی گریه می‌بینم این است که بگویم گریه نکن. فا گفت که نامزدش زن داشته. من حیرت کردم. گفت دیلر مواد توی انگلیس بوده. من حیرت کردم. گفت هر شب یا خودش می‌آ‌ید دم ِ در خانه‌شان داد و هوار یا فک و فامیل زنش. من حیرت کردم. من کننده‌ی حیرت بودم. دلم برای فا سوخت. در حالی که دل من درگیر سوختن بود فا گفت تو هم که این‌جور. این بود که ما با هم دوست شدیم. چون نخود توی دهن عین نمی‌خیسید.
بعد از دو ماه من کلا بی‌خیال شدم، اما فا هنوزگریه می‌کرد منتهای مراتب یکی از استعدادهای من این است که به گریه عادت کنم و تحت تاثیر نروم. ضمن این‌که من بدجنس بودم. و خب داشتم برمی‌گشتم تهران. همه چیز را زیر ِ سر ِ عین می‌دیدم. عین می‌خواست با نون دوست شود. نون بچه‌ی پاسداران بود و این برایش خیلی مباهات آور بود. به دلایلی کاملاً نامعلوم. خود عین بچه‌ی فرمانیه بود. عین عینکی بود. دو تا چشم‌هاش روی هم سیزده بودند. از لحاظ نمره. عین خیلی حرف می‌زد. شب‌ها به خصوص بی‌این‌‌که چیزی مصرف کند. لا ینقطع حرف می‌زد. من می‌رفتم توی جام. یک دشکی بود که چهل سانت کوتاه تر از قددم بود. فلذا من مثل جنین خودم را جمع می‌کردم. این را مادرم برام خریده بود. خیلی دشک ِ بدی بود. بدترین دشکی بود که یک نفر در عمر خودش در طول حیاط زمین داشته. من می‌خوابیدم و او هم توی تختش می‌خوابید. من تخت نداشتم.توی تختش می‌خوابید و وقایع در طول روزش را هی تعریف می‌کرد وقتی یک واقعه تمام می‌شد یکی دیگر را تعریف می‌کرد و وقتی آن یکی تمام می‌شد یکی دیگر را و وقتی سومی تمام می‌شد می‌گفت حالا تو بگو. اما من خودم را می‌زدم به خواب. می‌گفتم هااممم. که یعنی من خوابیدم و دارم نمی‌فهمم که چی می‌گویی دیگر. شده بود من را بیدار کند و بگوید خب؟ که یعنی فهمیدی چی شد؟ و من زل بزنم بهش، به عینکش، به زیر پوشش و بگم آره فکر کنم فهمیدم. و اضافه کنم عجب. چرا بعضی‌ها زیرپوش می‌پوشند؟ نون به عین پا نمی‌داد. کم‌کم همه با نون صحبت کردند. من‌جمله من. رفتم گفتم این تو رو می‌خواد. اذیتش نکن. گفت من حال این کارارو ندارم. حالا داشت‌ها. عین به این نتیجه رسید که ما -یعنی همه‌ی دوست‌هاش- دوست نداریم که او و نون به هم برسند. و بعد هم گفت که من خودم توی کف ِ نون بودم. که به من خیلی برخورد چون من اگر پهن داشتم آن را بار ِ نون هم نمی‌کردم. به علاوه من عاشق آن دختر اصفهانی بودم که نهایتاً دهنم را سرویس کرد و باعث شد دو سال مثل لاشی‌ها با هر دختری رفتار کنم. برای همین چند بار درگیری لفظی پیدا کردیم. و من دیگر از خانه‌مان عقم می‌گرفت و می‌رفتم خانه‌ی بچه‌ها می‌خوابیدم، تا که یک روز آمدم خانه لباس بردارم دیدم عین نشسته یک گوشه گریه کرده. گفتم چش -منظور چشم نیست-  است؟ گفت که هیچی نون به من می‌گه تو شل حرف می‌زنی و همه می‌گن اواخواهری و حرف می‌آری می‌بری. من شل حرف می‌زنم؟ گفتم نه. ولی شل حرف می‌زد.
یک روز من و عین از خانه‌ی نعمت برمی‌گشتیم خانه و من موبایل نداشتم. و عین هم نداشت. تا رسیدیم خانه تلفن زنگ زد. بعد دوستم بود. کامی. گفت فا پیش اوست. من با فا دیگر دوست نبودم. گفت گرفتندش توی خیابان زده‌اندش. رفتیم آن‌جا. من سیگاری بودم. پس سیگار کشیدم. و به فا گفتم بیا بکش. و او نکشید و فقط گریه کرد. روی دماغش جای چنگ بود. و لب و دهنش هم کبود شده بود. رفته بوده برداشت کند. در هر خانه را می‌زده و یک سری سوالات می‌پرسیده و یادداشت می‌کرده و بعد تحویل استاد شهرسازی می‌داده و استاد شهرسازی می‌ریخته دور برگه‌ها را . یکی از خانه‌ها حاوی ِ زن ِ نامزد ِ قبلی‌اش بوده. و فا را که می‌بیند می‌کشدش تو و دِ بزن. و حتی برادر ِ زن هم به کمکش می‌آید و می‌خواستند ببندندش به تخت! حتی! و او خود را نجات داده اما یک سری پلی کپی‌اش جا مانده آن‌جا. زن ِ نامزد آن‌جا چه‌کار میکرد و چه‌طور امکان دارد که یک نامزد خودش زن داشته باشد؟ فا گفت چون مردها دیوثند. اما فا توی چت با نامزدش آشنا شده بود. این را می‌خواستم بگم تو با یک مرد زن دار می‌چتیدی اما کلمات بی رحمانه‌ای بودند برای کسی که لب و دهنش کبود است، پس نگفتم. بعد هم‌خانه‌ای هاش آمدند و وی را انتقال دادن به بیمارستان برای سرمی چیزی. من و عین از کامی خداحافظی کردیم. و عین در راه از نون برایم گفت. در حالی که صدا و لحنش سفت نبودند.

بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

بیست سال پیرتر از تو

پدربزرگم یه جوان بیست ساله بود وقتی که زنش ، مادربزرگم ، به دنیا اومد و یه مرد سی و پنج ساله زمانی که باهاش ازدواج کرد !همیشه می گفت : از بچگی مادربزرگم رو می شناخته اما هیچ وقت نه دلش می خواسته نه فکر شو می کرده که یه روز با یه ادم بیست سال کوچیکتر از خودش ازدواج کنه / اما خب در نهایت فشار خانواده اش مجبورش کرده بود که این کارو بکنه / از اون طرف مادربزرگمم هیچ وقت پدربزرگم واسش اون مرد خواستنی و جوون ُمستقل ُ قابل اتکا نشده بود /  فقط دو تا ادمی شدن که چهل سال به هم احترام گذاشتن !
 بعد از سال ها وقتی مادربزرگم پیر شده بود و پدربزرگم پیرتر / هر روز می نشستن با هم حرف زدن و تا اونجایی با هم صمیمی شده بودن که از ارزوها و امید و ادم هایی که دوست داشتن واسه هم تعریف می کردن / یه بار پدربزرگم تعریف کرده بود که تمام مدت جوونی ، دختر خاله اش رو دوست داشته / که وقتی با مادربزرگم ازدواج کرده و یه بچه هم داشته یه روز تصمیم می گیره برای همیشه بره / اینکه وسائل شو جمع می کنه و به دختر خاله ش نامه میده که می خواد بره پیشش اما پای رفتن / نمیره ! بر می گرده و برای همیشه خودش رو چال می کنه و بی عشق ادامه میده ! مادر بزرگمم از دوست ِ داداشش گفته بود که اون موقع ها دیپلم داشته و مادربزرگم  دوستش داشته و... .
 اما این وسط / از اون روز به بعد یه ترس همیشه با مادربزرگم موند/ اینکه یه روز پدربزرگم نزاره و بره / بعد حتی تو سن هفتاد و چهار سالگی به محض اینکه پدربزرگم ظهرها یا شب ها دیر می اومد خونه می نشست چشم به در که کجاست ؟ / سال ِ بعد خبر مرگ دختر خاله ی پدربزرگم هم اومد اما مادربزرگم هیچ وقت اروم نشد / همیشه حواسش به ساعت بود !
آخرین باری که پدربزرگم دیرتر از همیشه اومد خونه / روزی بود که تو دفتر کارش مُرد !

بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

زندون جاي مرده...

تصادف کردم... ماشينم طوريش نشد... به يه پسربچه زدم... گير کرد زير ماشين... پياده شدم پاهاش رو گرفتم کشيدم بيرون... پشت ‏چرخ سمت شاگرد گير کرده بود... يکي دوبار زور زدم تا اومد بيرون... دستش پشت سگ‌دست قلاب شده بود... صورتش کشيده شده ‏بود روي زمين و غرق خون بود... صداي جيغ مادرش قطع نميشد... گفتم خانوم چيزيش نشده... ببين... سپر سالمه... راهنما هم ‏نشکسته حتي... ماشين تقويت شده است... پولوس‌ها دويس‌شيشيه... موتور زانتياست... يه خط اينجا افتاده که با پوليش درست ميشه... ‏فداي سرتون... بيشتر مراقب بچه‌هاتون باشين... برگشتم سمتش...اي واي... آشنا بود... زن سابقم... گفتم ش... گفت علي... پريد بغلم... ‏گريه و زاري... فکر کنم خيلي دلش برام تنگ شده بود... سه سالي مي‌شد... گفتم دنيا کوچيک شده... آدم بچه خودش رو زير ‏مي‌کنه... گفت اين بچه تو نيست...گفتم حامله بودي وقتي جدا شديم... گفت آره... ولي بچه تو نبود... اين رو بايد بهت مي‌گفتم... ‏خواستم... ولي نشد... گفتم اصل خودت بودي که از دست دادمت... بقيش بازي روزگاره... يه نگاه کرد يعني بده من لبو... رفتم تو ‏کارش... نشست بغلم... دستش لاي پاهام بود... يه طوري که مشخص بود مي‌خواست بگه شوهرش ولش کرده و رفته و خيلي بهش ‏ظلم کرده و الان خونه‌اش خاليه... با نگاهش گفت بريم؟ سر تکون دادم که يعني بريم... سرايدار رو پيچونديم رفتيم بالا... مرتيکه ‏سيريش... در واحد رو باز کرد... من رفتم سمت دستشويي... اون رفت سمت اتاق... اومدم بيرون از دستشويي ديدم لخت وايساده ‏جلوم... خامه ماليده بود رو سينه‌هاش و... شروع کردم به خوردن... حالت‌هامون هيستريک بود... انگار که الان تموم ميشيم يهو نيست ‏ميشيم از دست هم در ميايم و نصفه ميمونيم و تو کف و جمع و جور که شديم و به خودمون اومديم ديدم خوابيديم کف زمين... رو ‏سراميک‌هاي سفيد سرد... گفتم بريم يه چيزي بزنيم ضعف کرديم... از اون طرف هم رفتيم که بچه رو برسونيم بيمارستان... دير ‏رسيديم... دير شده بود... همه عمرمون دير رسيديم...‏

بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

پنيک در پانزده ثانيه

خسته ام. هنوز خوابم نبرده که میاد تو. همينجوری نمياد که مث آدم! مثل اين فيلما عملاً با لقد درو وا میکنه. چشامو وا نمیکنم. يهو منو ميبينه که دراز کشيدم، يوااااااااش درو ميبنده پاورچين مياد سر کمدش. خِرش خرچ خوروش يه چيزی از تو یه کیسه ای ورميداره، خرچ خوروش کيسه رو ميذاره سر جاش، يوااااش ميره بيرون. دوباره چِلق آآآآآروم درو باز ميکنه مياد تو، ترق تروق از زير تختش يوااااااش يه چيزيو ميکشه بيرون، انگار کن يه ارّه رو يواااااش بکشن رو مغزت. دوباره يوااااااش پاورچين ميره تلق درو باز ميکنه، تلق درو ميبنده ميره بيرون. بعد از دقيقاً 3 ثانيه دوباره تلق! درو وا ميکنه مياد تو، جا کيليديشو از جيب شلوار ديروزيش در مياره جيرينگ جيرينگ جيرينگ کنان يواااااااش ميره تلق درو وا ميکنه تلق درو ميبنده ميره بيرون. خدا شاهده 2 ثانيه بعد دوباره در حالی که زير لب داره به خودش فحش ميده مياد تو تلنگ گيره ی کلاسورشو وا ميکنه برنامه کلاسيشو در مياره تلنگ گيره رو ميبنده، برمیگرده بره، که میبینه من نشسّم رو تخت دارم با حالت :| نيگاش ميکنم. يهو با تعجّب ميگه "ئه!!! تو بيداری من اين همه گاييدم خودمو بی صدا اينور اونور برم؟!"
اونوخ اگه من پنيک بزنم با سر برم تو ديوار، به علّت نداشتن تعادل روانی ديپورتم ميکنن قرمساقا!