مرداد ۲۸، ۱۳۹۰

جنگ های انحصار وراثت

سی سی دیوانه بود. خواهر زاده هاش صداش میکردن خاله سی سی. دیوانگی های سی سی شاید یه مقدارش ژنتیکی بود. یعنی خب پدرشان هم ییهو دچار جنون ِ آنی میشده و بچه ها را مفصل میزده، تهدید میکرده که میندازتشون تو تنور. این اخلاقیاتش از دوره ی افسریش باهاش مونده بود. بعدا ناظم مدرسه میشه. چشمهاش ذاغی بود، گوشهاش درشت بود، دماغش گنده بود، لبهاش کلفت بود، اخمش شدید بود، همه ی خصوصیات یه ناظم رعب انگیز رو داشت. بعد تو خونه هم هنوز ناظم مآبی میکرد. سی سی بچه ی آخر بود، همیشه بغل خواهر بزرگه بود. و زندگی مجموعه ای بود از رقابت ها برای به دست آووردن دل پدر مادرو دعوا و رقابت و کتک خوردن. بعد اینطوری شد که بزرگ که شدند، سی سی از خواهر بزرگه بدش میامد و خواهر بزرگه از سی سی متنفر بود.
یعنی نسل قبلی تو روابط خواهر برادری ریده اند. من نمیشناسم فک فامیلی که یه گوشه اش دعوا نباشه. بعضی موقعا، یعنی بیشتر موقعا دعوا سر ِ پوله. بعضی موقع ها مثل ِ مورد سی سی دعوا سر بزن بزن های دوره ی کودکیه. بعد بزرگ شده بودن، رقابت های بچگی ِ خودشان تمام شده بود، حالا سر بچه هایشان هم با هم رقابت میکردند. در ظاهر خواهر بودند اما در باطن فقط میخواستند به آن یکی برتری خودشان رو اثبات کنند. سر اینکه عن دماغ بچه ی من خوشگلتر است دعوا میکردند و به هم میپریدند. بعد شیش سال قهر میکردند، و از خاله و دائی احوال هم رو جویا میشدند، نه از سر دلتنگی، از سر اینکه بدانند دیگری نکنه گهی خورده باشد که این یکی جا بماند.
دعوای عظیم اول، سر فوت مادرشان پیش آمده بود. سر اینکه با پدر چه کنند و کجا بمونه و خب الحمدالله پدر نظامی مآب زنده بود و هارت و پورت میکرد که خونه ام میمونم و پرستار میخوام. کم کم گفت پرستار را بلکه صیغه کنم که از برهوت خارج شم. سر همان پرستار هم یک جنگ عظمایی کردند و گیس هم را کشیدند خواهرها و آن میان پدر نظامی مآب هم پشماش ریخت و ترسید و بیخیال صیغه شد.
دعوای عظیم بعدی وقتی پیش آمد که پدر هم فوت شد و خواهرها خوب پریدند به هم. خداوند ارث را برای دعوای خانوادگی قرار داد. یکی شان میخواست انحصار وراثت بگیرد و یکی شان میگفت تو دست به مال اموال پدرم نزن سلیطه. خواهر بزرگه میگفت ریدی، من سهمم رو میخوام، خواهر کوچیکه میگفت پدسگ خونه ی پدری رو نمیفروشم. بعد شیش ماه تف برای هم ننداختند و نزدیک سالگرد فوت پدرشان که شد خواهر کوچیکه فهمید اگر انحصار وراثت رو سر یک سال درست نکنند، یک مالیات کلفتی باید به دولت فخیمه بدهند. بنابراین کاغذها امضاء شد و قرار شد خانه رو بفروشند. اینبار خواهر بزرگه گفت شماها ریدید و من خونه ی پدری رو نمیفروشم که اشک همه ی شما گداصفتان دربیاد. آن وسط برادر قلچماق ِ زالو صفت فریادش به هوا بود که من سهمم دو برابر است و اصلا بابا میخواست کلا خانه را به نام من کنه، و اگر طبق خواسته ی اون مرحوم بخوایم عمل کنیم بهتره خونه رو به نام من کنید. خواهر کوچیکه افسانه ی خانه ی پدری و آن الم شنگه ی شیش ماه قبلش در باب نگهداری از میراث ِ خانوادگی را یادش رفته بود و هم را جر مفصلی دادند تا خواهر بزرگه پس از چزاندن همه، راضی به فروش شد. پولش را هر کس برداشت رفت زد به یک زخمی، یکی داد پول بالای قرض های قمار شوهر الکلی اش، یکی یک آپارتمان خرید تا هر وقت با شوهره دعواش شد بزاره بره و هیچ وقت نرفت، یکی قرض و قوله های عقب وام خانه اش را داد، یکی هم ریخت به پای فرستادن توله هایش به خارجه، که بلکه بچه هایش که از کودنی باسن را نمیتوانستند به تنهایی پاک کنند، در لندن دکتر شوند. و توصیه ی من به شما این است که در لندن دکتر نروید اگر از این تخمه و ترکه اند.

مرداد ۲۴، ۱۳۹۰

وقتی فیلم‌های خمسه خنده‌دار بود

 توی کوچه با توپ بازی می‌کردیم. توپی که راه راه صورتی و خاکستری بود، رویش نوشته شده بود شقایق. تیر دروازه‌های ما آجر بودند. تیردروازه را نمی‌شد خرید باید از جایی که بنایی می‌کردند دزدید.اما توپ داستانی متفاوت داشت. باید دو تا توپ می‌خریدیم، یکی را هی می‌زدیم به در و دیوار تا بترکد و بعد بشود لایه‌ی توپ سالم. معمولاً توپی که بزرگ‌تر بود انتخاب می‌شد. چون اندازه‌های توپ‌ها فرق داشتند. توپ‌ این‌طوری سنگین‌تر می‌شد و می‌نشست روی پا و می‌شد شوت ِ سهمگین زد. شوت‌های سهمگین سرنوشتشان بد بود. یا می‌رفتند زیر ماشین گیر می‌کردند و صبح صاحب ماشین به شوتر ِ قهار فحش ِ خوارمادر می‌داد. یا می‌رفتند خانه‌ی فاطمه‌اره. فاطمه‌اره توپ را جر می‌داد و می‌گفت گورمان را گم کنیم. می‌گفت ما یک مشت توله‌سگ کون‌نشسته هستیم. شوت‌های سهمگین امکان داشت گل شوند. اما این‌طوری احتمالاً توپ گم می‌شد چون گلر کون ِ این که برود دنبال توپ را نداشت. بازیکن ضعیف را می‌فرستادند پی ِ توپ. ممکن بود بازیکن ِ ضعیف لج کند و بگوید کله‌ی باباتون من نمی‌رم دنبال توپ. بازی تمام می‌شد. همه می‌نشستند لب جوب و سعی می‌کردند برای دخترهای محل سکسی به نظر برسند. با این‌که سنی نداشتند اما سعی ِ همه همین بود. پسربچه‌هایی که می‌خواستند مرموز باشند و مثل بزرگ‌ترهایشان کله‌ی پر ژل داشتند، اما به آلتشان می‌گفتند دودول. ما که اجازه نداشتیم اما خیلی‌ها هم می‌رفتند سوپر کُترا و نوشابه‌ی زرد می‌خوردند در حالی که نارنجی بود. من فقط می‌رفتم و از کُترا نوشابه برای خانه می‌خریدم. برای این کار یک ظرف پلاستیکی دسته‌دار داشتیم که تویش شش تا نوشابه جا می‌شد و به طرز زقت‌انگیزی قرمز بود و دسته‌های سفید داشت. آن موقع هنوز کیسه‌های پلاستیکی بین سوپرمارکت داران باب نبود؟ چون مشخصاً ما یک زنبیل زرد ِ تورتوری هم داشتیم. که همه جاش سوراخ هم بود. یک بار دسته‌ی زنبیل جدا شد و همه‌چیز ریخت وسط کوچه. ما پسری بودیم که عادت نداشت گریه کند، دویدیم خانه و گفتیم چه شده. گفتند همه‌چیز را ول کردی آمدی این را بگی؟ بعد در رفتیم چون پدرمان دوید دنبالمان. آن موقع هنوز نوشابه‌ی خانواده اختراع نشده بود. یا اگر شده بود. دست  کم به نظر ما احمقانه بود که آن همه نوشابه بخریم. بعضی شب‌ها ما را صدا می‌زدند تا یک چونه خمیر از نانوایی بخریم. نانوایی هم همان بغل بود و بربری می‌پخت. سر بربری را می‌کندیم و توی راه می‌خوردیم. و می‌گفتند چرا دست کثافتمان را فرو کردیم توی خمیرها؟ و با قیچی نان را می‌بریدند تا اثر دست کثافت ما کمتر شود. چونه‌ی خمیر را هم می‌بردیم تا مادرمان پیتزا بسازد. البته فر ما اکثراً خراب بود. هم خراب بود هم آردل ِ پرسی‌گاز بود. وقتی خراب بود، یک اُوِنی داشتیم که مادرمان آن تو برایمان پیتزا می‌پخت. ورمی‌داشت نان باگت را نصف می‌کرد یک ورش کالباس و پنیر و سس می‌زد می‌گذاشت توی اُوِن. چی بود آن؟ ما دوست نداشتیم. پیتزا باید گرد باشد. برای پیتزا ما می‌رفتیم به سال‌های 1930 در یک جایی در شیراز ونک. همان‌جا یک استخری بود که هنوز هم هست و مردم دمش جوجه‌کباب می‌خوردند و استخوان‌هایشان را برای گربه‌های بی‌نوا پرت می‌کردند و گربه‌های بی‌نوا هم استخوان را برمی‌داشتند می‌رفتند لای شب‌بوها پای ِ آن کاج ِ بلند.