.
فروردین ۰۴، ۱۳۹۱
پستی برای خروس همسایه
درِ اینجا را گِل گرفتهاند، انگار عین در وبلاگ خودم که مدتهاست چیزی تویش ننوشتهام / دیروز کسری - همان مدیر اینجا را عرض میکنم - آمد مقادیری در یک جایی به ما رید که چرا کسی این وامانده را آپ نمی کند و فلان؟! بعد نتیجهاش شد اینکه من یادم آمد اینجا را هم میشود آپ کرد / مدتها بود دلم یک جایی، بلاگی، صفحهیی، کوفتی میخواست که کسی نشناسدش بعد بیاید بگوید: آقا بیا اینجا بنویس، من راهت میدهم، نه اصلا محض رضای خدا آپ کن، نه بفرما یه چیزی بنویس دلت خالی شود / قسمت نشد / هیچکس نبود / آخر این شد که بیایم اینجا بنویسم / شش ماهی است که اساسا ننوشتهام و آنقدرها اتفاق افتاده که قد نوشتنِ لااقل بیستتا پست دراز حرف داشته باشم اما تصمیم گرفتم فقط آخریش را بنویسم / شاید چون از همه جدیدتر بوده، نزدیکتر بوده، تاثیرگذارتر بوده، عمومیتر بوده یا شاید به بقیه مربوطتر!
اخرین روز سال نود بد گذشت. البته سال نود از اولش هم برای ما چیز خاصی نداشت جز مصیبت اما روز آخرش دیگر سنگ تمام بود. اتفاقهایی افتاد که شما چون اولش را نمیدانید آخرش هم نباید زیاد برایتان جالب باشد. ته داستان را هم که برای کسی تعریف نمیکنند خالی خالی / اصولاً من یاد گرفتهام که در زندگی هیچ کاری را نباید خالی خالی کرد، این هم رویش.
ساعت شیش و نیم صبح بیست و نهم اسفند نود اتفاق افتاد و من چرا ساعت شیش و نیم صبح بیدار بودم؟ چون همسایهی بغلی توی حیاطشان خروس نگه میدارد و خروس که چه عرض کنم از سگی که وقت جفت گیریش گذشته صدایش بیشتر است. حتماً از خودتان میپرسید من کجا زندگی می کنم که مردم تو خانهشان مرغ و خروس نگه میدارند؟ و حق باشماست، توی یک ده گنده! / بگذریم. خواب بودم و صدای خروس من را بیدار کرد. اول خودش را فحش دادم بعد صاحب مردم آزارش را بعد آمدم نت و بعدش ساعت ده و نیم یازده با چشم گریان رفتم توی تخت و احساس کردم من بدبختترین آدم این دنیا هستم و بعدش هی گریه و قطرههای درشت اشک که از بغل چشمم میچکید رو این متکای لامصّب / و خب تا میآمد یادم برود و چشمم گرم شود و یک ساعتی خوابم ببرد، زرت صدای خروس تو گوشم راست میکرد که: کجا؟! خواب بی خواب هنوز همین جایی.
ظهر شد / شب شد و من با دو تکه لباس نازک که از شب قبلش تنم مانده بود تو تخت لولیدم و خودم را به اینور آنور مالیدم بلکم چیزی عوض شود / حالم بهتر شود - که نشد / تصمیم گرفتم سریال جدید دانلود کنم، موزیک گوش بدهم، فیلم ببینم، از خروس همسایه انتقام بگیرم / کلّهی فلانی را بِکنم، خودم را بکشم / نه، همسایه بغلی را شاید بکشم! اما هیچ کدام فایده نداشت / فقط شب شد و احتمالاً خودتان میدانید که این روزها چقدر طولانی است / یادم هست روز آخر که داشت میرفت تمام طول راه از دیباجی تا پونک با ترافیک ساعت پنج بعدازظهر سریع گذشت / آن نیم ساعت توی ماشین که من عین دیوانهها گریه میکردم و خداحافظی، زود گذشت اما بیست و نه اسفند نود نه، تمام شدنی نبود!
ساعت نُه شب بود شاید ده / مهم نیست / آنقدری مهم است که هوا تاریک بود و من داغان / با چنان حجمی گریه کرده بودم که کورترین آدم از مسافت لااقل بیست متری میتوانست بفهمد / منتظر بهانه بودم، یک چیزی که بزنم همه چیز را بیاورم پایین / برینم به خودم، اتاقم، زندگیم، حالا هر چیز ممکن / و این یکی هم زد افتاد و من هم شلوارم را همان پایین اتاق درآوردم و آن یکی را پوشیدم و اولین چیزی را که دستم آمد سرم انداختم و با ماشین زدم به خیابان / موبایلم یا به قول اینها تلفن همراه که نداشتم. نه که نبرده باشم، نه، دقت کنید! نداشتم! و ندارم مدتی ست / فقط کیفم همراهم بود و مدارک ماشین و خودم!
نیم ساعتی چرخیدم / تو کیفم پولی نبود، تو ماشین هم همین طور، وقتی عین دیوانهها یکهو بزنید بیرون قطعاً وضعتان از من بهتر نخواهد بود / ماشین حدود ده دوازده لیتری بنزین داشت به گمانم / عقربهاش از پایینترین خط هم پایینتر بود و من نسبتاً بیهدف تو خلوتترین جایی از شهر که ممکن بود شب قبل از عید مردم عین زنبور تو هم نپلکند و نیششان تو فلان جایشان باز نباشد میچرخیدم. حواسم به اطرافم نبود چون آدمی که حواسش به خودش نباشد و از حجم اشکی که از صبح ریخته چشمهایش تمام باز نشود نمیتواند خیلی حواسش به اطرافش باشد.
تو خیابان چیزی نبود یعنی تو ردیف مغازههای آن طرف خیابان لااقل / مطمئنم برای من با آن قیافه که زیرپیراهن شب قبل تنم بود و یک شلوار و کمربندِ رویش و یک شال و بیپول، آن دست خیابان چیزی نبود. نه برای خریدن، نه برای دیدن، نه برای ایستادن / اما خودتان که میدانید، آدم است، خر است. گاهی اوقات تو زندگی بیدلیل میپیچد به راست، فرمان می چرخاند و نمی بیند و بعد پوغ! میکوبد تو ستون، ماشین یا حتی آدم بغلی و همه چیز را به گا میدهد و بعد خودش میماند وعلامت سوال که: این از کجا آمد دیگر؟ یا به عبارت دیگر: این چه گهی بود که من خوردم و حالا قاشقش را کجایم ببندم؟
یکهو پیچیده بودم سمت راست / به ماشین بغلی کوبیده بودم / یعنی ماشین بغلی به من کوبیده بود / سمت رانندهاش به سمت شاگرد ماشین من / مقصر بودم احتیاج به کروکی و افسر نداشت واضح بود آنقدرها که خودم هم می فهمیدم. رانندهاش تنها بود. یعنی خودش بود و ماشینش، بغل دستی نداشت .
آمد پایین داد و بیداد / قیل و قال که: مگر کوری؟! / هنوز درست نفهمیده بود دخترم و ایضاً جوان / وقتی جلوتر آمد و از پنجرهی پایین داده نگاهش کردم و دید دخترم به وضوح ملایمتر شد. گفت: خانوم مقصری / نمیدانم چند سالش بود. سی و خوردهای شاید، معمولی / چیز خاصی نداشت که مثلا مشخصهاش باشد یا بزند توی چشم که من الان یادم باشد و بگوید و بشود توصیفش / گفت: خانوم لااقل بیا پایین ببین چی کار کردی؟
تصادف مهم نبود / مقصر بودن هم مهم نبود / همه یک جای زندگیشان مقصر هستند و مگر تا حالا جاهایی که مقصر نبودهام چه فرقی داشته با مواقعی که بوده ام؟ / مهمش این است که آدم به گا نرود. وقتی که برود دیگر کجای ماجرا بودنِ خیلیها فرق نمیکند. نمیتوانستم از ماشین پیاده شوم. چرا؟ چون زیرپوشِ نازک از دیشبش تنم بود و شالم رویش و همین. وقتی از خانه زدم بیرون فکر نمیکردم با آن وضع ممکن است مجبور شوم جایی از ماشین پیاده شوم / من خر هستم، بله حق با شماست / حقم است، بله، این هم حق با شماست. سوال بعدی لطفاً!
گیر افتاده بودم. حالا با چه زبانی باید میگفتم: آقا من سر وضعم مرتب نیست، و بیا، بیخیال، کارت ماشین را بگیر و ببر تا بعد نمیدانم / مردک هی منتظر، زل زل من را نگاه میکرد / فکر کنم حتی شاید فکر کرد ممکن است من قصد فرار کردن داشته باشم.
چند ثانیهای گذشت / همان چند ثانیهی اولِ بعد از هر ماجرا و گه خوری بزرگ، همان طوری که به همه میگذرد. اولش بُهت، بعدش سیاهی، بعدش سکوت، بعدش دوباره ماجرا و حقیقت اینکه گیر افتادی اینکه شد / دَر رفت باز. آدم که رد کند، تو گا که زیاد بماند، فشار که از یک حدی بیشتر بشود، آدم شاید حتی راضی شود خودش را بفروشد و از مخصمهی یک جایی بزند بیرون و بگریزد / اینکه زندگی ول کند / اصطلاحی هست که میگویند: بکشد بیرون یا یک همچنین چیزی / آدم راضی میشود.
کار به حرکت عجیبی نرسید یا شاید نکشید. ادامهش همان قدر بود که شالم را زدم کنار که: آقا جان ببین! چیز خاص قابل عرضی تنم نیست که بیایم پایین تو خیابان جلو شما و یک شهر بیاستم تا افسر بیاید و بگوید: مقصری! / این شماره را بردار، کارت هم میخواهی میدهم. آخرش نمیدانم مردک از من خجالت کشید، از خودش، از زنش که شاید توی خانه بود / وجدان داشت، خوب بود، غیرت داشت / دلش سوخت، مؤمن بود، باخدا بود یا دیدن سینههای نیمه برهنهی من از زیر زیرپوش نازک، خیلی تحت تاثیرش قرار داد که سرش را انداخت پایین گفت: برو و ول کرد و رفت تا بعد بیاید سراغ خسارتش. نمیدانم اما هر چه بود، همان لحظه رفت. بیست و نه اسفند سال نود تمام به گاییش هنوز مانده، به گایی کل سال نود با جایش / حالم خوش نیست / پست هم نتیجهگیری خاصی ندارد تا آنجا که میدانم!
پانوشت: در ضمن علی گندو مدت هاست و امشب شاید می خواست اینجا را آپ کند که نوشتن من همزمانش شد/ خبر خوبش لاقل این است که می توانید منتظر یه چیز خوب باحال باشید.
اخرین روز سال نود بد گذشت. البته سال نود از اولش هم برای ما چیز خاصی نداشت جز مصیبت اما روز آخرش دیگر سنگ تمام بود. اتفاقهایی افتاد که شما چون اولش را نمیدانید آخرش هم نباید زیاد برایتان جالب باشد. ته داستان را هم که برای کسی تعریف نمیکنند خالی خالی / اصولاً من یاد گرفتهام که در زندگی هیچ کاری را نباید خالی خالی کرد، این هم رویش.
ساعت شیش و نیم صبح بیست و نهم اسفند نود اتفاق افتاد و من چرا ساعت شیش و نیم صبح بیدار بودم؟ چون همسایهی بغلی توی حیاطشان خروس نگه میدارد و خروس که چه عرض کنم از سگی که وقت جفت گیریش گذشته صدایش بیشتر است. حتماً از خودتان میپرسید من کجا زندگی می کنم که مردم تو خانهشان مرغ و خروس نگه میدارند؟ و حق باشماست، توی یک ده گنده! / بگذریم. خواب بودم و صدای خروس من را بیدار کرد. اول خودش را فحش دادم بعد صاحب مردم آزارش را بعد آمدم نت و بعدش ساعت ده و نیم یازده با چشم گریان رفتم توی تخت و احساس کردم من بدبختترین آدم این دنیا هستم و بعدش هی گریه و قطرههای درشت اشک که از بغل چشمم میچکید رو این متکای لامصّب / و خب تا میآمد یادم برود و چشمم گرم شود و یک ساعتی خوابم ببرد، زرت صدای خروس تو گوشم راست میکرد که: کجا؟! خواب بی خواب هنوز همین جایی.
ظهر شد / شب شد و من با دو تکه لباس نازک که از شب قبلش تنم مانده بود تو تخت لولیدم و خودم را به اینور آنور مالیدم بلکم چیزی عوض شود / حالم بهتر شود - که نشد / تصمیم گرفتم سریال جدید دانلود کنم، موزیک گوش بدهم، فیلم ببینم، از خروس همسایه انتقام بگیرم / کلّهی فلانی را بِکنم، خودم را بکشم / نه، همسایه بغلی را شاید بکشم! اما هیچ کدام فایده نداشت / فقط شب شد و احتمالاً خودتان میدانید که این روزها چقدر طولانی است / یادم هست روز آخر که داشت میرفت تمام طول راه از دیباجی تا پونک با ترافیک ساعت پنج بعدازظهر سریع گذشت / آن نیم ساعت توی ماشین که من عین دیوانهها گریه میکردم و خداحافظی، زود گذشت اما بیست و نه اسفند نود نه، تمام شدنی نبود!
ساعت نُه شب بود شاید ده / مهم نیست / آنقدری مهم است که هوا تاریک بود و من داغان / با چنان حجمی گریه کرده بودم که کورترین آدم از مسافت لااقل بیست متری میتوانست بفهمد / منتظر بهانه بودم، یک چیزی که بزنم همه چیز را بیاورم پایین / برینم به خودم، اتاقم، زندگیم، حالا هر چیز ممکن / و این یکی هم زد افتاد و من هم شلوارم را همان پایین اتاق درآوردم و آن یکی را پوشیدم و اولین چیزی را که دستم آمد سرم انداختم و با ماشین زدم به خیابان / موبایلم یا به قول اینها تلفن همراه که نداشتم. نه که نبرده باشم، نه، دقت کنید! نداشتم! و ندارم مدتی ست / فقط کیفم همراهم بود و مدارک ماشین و خودم!
نیم ساعتی چرخیدم / تو کیفم پولی نبود، تو ماشین هم همین طور، وقتی عین دیوانهها یکهو بزنید بیرون قطعاً وضعتان از من بهتر نخواهد بود / ماشین حدود ده دوازده لیتری بنزین داشت به گمانم / عقربهاش از پایینترین خط هم پایینتر بود و من نسبتاً بیهدف تو خلوتترین جایی از شهر که ممکن بود شب قبل از عید مردم عین زنبور تو هم نپلکند و نیششان تو فلان جایشان باز نباشد میچرخیدم. حواسم به اطرافم نبود چون آدمی که حواسش به خودش نباشد و از حجم اشکی که از صبح ریخته چشمهایش تمام باز نشود نمیتواند خیلی حواسش به اطرافش باشد.
تو خیابان چیزی نبود یعنی تو ردیف مغازههای آن طرف خیابان لااقل / مطمئنم برای من با آن قیافه که زیرپیراهن شب قبل تنم بود و یک شلوار و کمربندِ رویش و یک شال و بیپول، آن دست خیابان چیزی نبود. نه برای خریدن، نه برای دیدن، نه برای ایستادن / اما خودتان که میدانید، آدم است، خر است. گاهی اوقات تو زندگی بیدلیل میپیچد به راست، فرمان می چرخاند و نمی بیند و بعد پوغ! میکوبد تو ستون، ماشین یا حتی آدم بغلی و همه چیز را به گا میدهد و بعد خودش میماند وعلامت سوال که: این از کجا آمد دیگر؟ یا به عبارت دیگر: این چه گهی بود که من خوردم و حالا قاشقش را کجایم ببندم؟
یکهو پیچیده بودم سمت راست / به ماشین بغلی کوبیده بودم / یعنی ماشین بغلی به من کوبیده بود / سمت رانندهاش به سمت شاگرد ماشین من / مقصر بودم احتیاج به کروکی و افسر نداشت واضح بود آنقدرها که خودم هم می فهمیدم. رانندهاش تنها بود. یعنی خودش بود و ماشینش، بغل دستی نداشت .
آمد پایین داد و بیداد / قیل و قال که: مگر کوری؟! / هنوز درست نفهمیده بود دخترم و ایضاً جوان / وقتی جلوتر آمد و از پنجرهی پایین داده نگاهش کردم و دید دخترم به وضوح ملایمتر شد. گفت: خانوم مقصری / نمیدانم چند سالش بود. سی و خوردهای شاید، معمولی / چیز خاصی نداشت که مثلا مشخصهاش باشد یا بزند توی چشم که من الان یادم باشد و بگوید و بشود توصیفش / گفت: خانوم لااقل بیا پایین ببین چی کار کردی؟
تصادف مهم نبود / مقصر بودن هم مهم نبود / همه یک جای زندگیشان مقصر هستند و مگر تا حالا جاهایی که مقصر نبودهام چه فرقی داشته با مواقعی که بوده ام؟ / مهمش این است که آدم به گا نرود. وقتی که برود دیگر کجای ماجرا بودنِ خیلیها فرق نمیکند. نمیتوانستم از ماشین پیاده شوم. چرا؟ چون زیرپوشِ نازک از دیشبش تنم بود و شالم رویش و همین. وقتی از خانه زدم بیرون فکر نمیکردم با آن وضع ممکن است مجبور شوم جایی از ماشین پیاده شوم / من خر هستم، بله حق با شماست / حقم است، بله، این هم حق با شماست. سوال بعدی لطفاً!
گیر افتاده بودم. حالا با چه زبانی باید میگفتم: آقا من سر وضعم مرتب نیست، و بیا، بیخیال، کارت ماشین را بگیر و ببر تا بعد نمیدانم / مردک هی منتظر، زل زل من را نگاه میکرد / فکر کنم حتی شاید فکر کرد ممکن است من قصد فرار کردن داشته باشم.
چند ثانیهای گذشت / همان چند ثانیهی اولِ بعد از هر ماجرا و گه خوری بزرگ، همان طوری که به همه میگذرد. اولش بُهت، بعدش سیاهی، بعدش سکوت، بعدش دوباره ماجرا و حقیقت اینکه گیر افتادی اینکه شد / دَر رفت باز. آدم که رد کند، تو گا که زیاد بماند، فشار که از یک حدی بیشتر بشود، آدم شاید حتی راضی شود خودش را بفروشد و از مخصمهی یک جایی بزند بیرون و بگریزد / اینکه زندگی ول کند / اصطلاحی هست که میگویند: بکشد بیرون یا یک همچنین چیزی / آدم راضی میشود.
کار به حرکت عجیبی نرسید یا شاید نکشید. ادامهش همان قدر بود که شالم را زدم کنار که: آقا جان ببین! چیز خاص قابل عرضی تنم نیست که بیایم پایین تو خیابان جلو شما و یک شهر بیاستم تا افسر بیاید و بگوید: مقصری! / این شماره را بردار، کارت هم میخواهی میدهم. آخرش نمیدانم مردک از من خجالت کشید، از خودش، از زنش که شاید توی خانه بود / وجدان داشت، خوب بود، غیرت داشت / دلش سوخت، مؤمن بود، باخدا بود یا دیدن سینههای نیمه برهنهی من از زیر زیرپوش نازک، خیلی تحت تاثیرش قرار داد که سرش را انداخت پایین گفت: برو و ول کرد و رفت تا بعد بیاید سراغ خسارتش. نمیدانم اما هر چه بود، همان لحظه رفت. بیست و نه اسفند سال نود تمام به گاییش هنوز مانده، به گایی کل سال نود با جایش / حالم خوش نیست / پست هم نتیجهگیری خاصی ندارد تا آنجا که میدانم!
پانوشت: در ضمن علی گندو مدت هاست و امشب شاید می خواست اینجا را آپ کند که نوشتن من همزمانش شد/ خبر خوبش لاقل این است که می توانید منتظر یه چیز خوب باحال باشید.