آبان ۰۶، ۱۳۸۹

قدش از همه بلند تر بود !

پ یه دختر ِ عجیب و بلند بود ! گردنش بلند بود / موهاش بلند بود ، قدش و حتی انگشت هاش هم بلند بودن / پیانو می زد / سیگار می کشید ، فحش می داد / می رقصید ، نرم بود و سبک راه می رفت و خلاصه با ما بچه دبیرستانی هایی که تازه رفته بودیم دانشگاه به کل فرق داشت .
همه جا پشتش حرف بود / خیلی ها می گفتن خراب ِ و فلان / خیلی ها می خواستن باهاش باشن و به خیلی ها هم پا نمی داد . هیچ وقت مقنعه ی ِ درست سرش نبود / همیشه یه ورش کج بود و گردن ِ بلندش با اون ریز موهای نرم ِ دورش بیرون بود/ چند بار بابت همین موضوع کمیته انضباطی رفته بود / یه بار اونجا بهش پیش نهاد داده بودن / دعوا راه انداخته بود و یه ترم هم تعلیق شده بود .
پ جذاب بود / مدیر گروه عاشقش شده بود / درس خوان نبود / به زور پاس می کرد / یه ترم و مشروط شده بود / خلاصه اینکه دو سال زودتر از ما اومده بود ، اما هنوز هم ترم ما بود !
یه پسری رو از بچه های عمران دانشگاه دوست داشت / پسره کاملن از خانواده ی سنتی بود / اما رو هر حسابی این عاشقش شده بود ، پسره به همه چیش گیر بود / به کل ماهیت پ گیر بود اما پ باز می خواستش !
روابطش باز بود / همه ، همه چیش رو می دونستن و به همین خاطر هم خیلی حرف پشتش بود / خونه داشت / تنها زندگی می کرد / شب اولی که پسره رو بوسیده بود / همه می دونستن از بس فرداش یه چیزی تو چشماش برق می زد ! اون ترم و خوب درس خوند / اون قدر خوب که سوم شد .
اهل زندگی و این حرف ها نبود / اصلن زن زندگی نبود / به جز پدرش بقیه خونواده اش ایران نبودن / تهش پسره خواست نامزد کنن / به زور باباش و راضی کرد / نامزد کردن / اونقدر همه حرف مفت زدن که به هم خورد ! دو ماه وسط ترم گذاشت و رفت / وقتی برگشت حذف ترم بود / مدیر گروه پادر میونی کرد؛ باز خوند / پسره دوباره اومد سراغش باز نامزد کردن / دو روز مونده به عقد خونواده اش فهمیدن سیگار می کشیده / گفتن ما عروس ِ سیگاری و مطرب نمی خوایم باز به هم خورد !
این بار نرفت موند اما دیگه پ سابق نبود .
چند وقت بعد یه شب پسره رو تو خیابون با دختر عموش دید / هفته ی بعد پسره عقد کرد !
پ تو همون یه هفته پایان نامه یی و که شیش ماهه هم جمع نمی کرد و تموم کرد و رفت !
روز اخری که رفت یه دختر بیست و چهار ساله پشت شیشه ی اتوبوس بود که بغض داشت و به نظرم قدش دیگه به بلندی قبل نبود تو صندلی فرو رفته بود !

این اِ ریلشنشپ وید اصغرعلی


تبارشناسی دخترکگان معصومی که هر ثانیه از عمرشان را در انتظار آن سفید اسب سوار ِ خوش سیما سپری میکنند، به ما می آموزد که زندگی چرخش دوّار عقده های سربسته ایست که همچون چرخ های گاری آن مرد پریشان احوال ِ ژولیده و هیکلمند، در حال چرخش است. چرا که چرخ است و چرخ را چرخیدن باید!


پرده ی اول: روزی روزگاری در مسنجر

r0zitA_giRl_OF_lOnlyneS
saman_chickcatcher

اون روزی که رزی با یاهو مسنجر آشنا شد، یه نقطه ی عطفی بود در زندگی خودش و همه ی اونایی که به نوعی باهاش در ارتباط بودن. از اون روز به بعد رزی واسه خودش ماب کله گنده ای شد و در آینده ای نه چندان دور، با هرکسی راه نرفت. رزی روزها و شبها با هیبتی معتمدالبنفس پشت میز کامپیوترش مینشست و تبحر خاصی در زمینه ی یاهو مسنجر پیدا میکرد. هر روز بیشتر از دیروز. روزی رزی که زاییده ی افکار زائد و زبون پدر و مادر بی توجهش بود، با پسری آشنا شد که اتفاقا اون هم تو یه همچین وضعیتی زاییده شده بود! بله، یاهو مسنجر کار خودش رو کرده بود. این ساخته ی دست استبداد و استکبار، سامان و رزی رو به هم رسونده بود. شبها و روزها و حتی روزها و شبها میگذشت و این دو بیشتر و بیشتر و حتی بیشتر و بیشتر با هم چت میکردن. یک روز رزی که چند صباحی از سامان کوچکتر بود، از سامان که چند صباحی رو در کلاسهای آموزش زبان انگلیسی به سر برده بود، خواست که همدیگه رو ببینن. سامان که همیشه با هدفون و در حال گوش کردن به موسیقی با رزی چت میکرد، اول از همه چشماش رو کمی مالوند و سپس هدفون رو از تو گوشش برداشت تا ببینه آیا درست میبینه؟ آیا این رزی بود که ازش درخواست کرده بود تا همو ببینن؟ رزی که شیطنت از سوراخهای دماغش سرازیر شده بود، با خنده ای موذی وارانه در انتظار جواب بود. سامان که باورش نمیشد، باورش نشد! پس از لختی نفشرده شدن دکمه های کیبرد از سوی طرفین، سامان اینچنین پاسخ داد: "وِن،وِر؟" رزی سریعا به سراغ دیکشنری رفت و لختی بعد پاسخ داد. همه ی برنامه ها از قبل معین شده بود. تو یه روز سرد پاییزی، رزی و سامان همدیگه رو ملاقات کردن. بله، اونا هم رو ملاقات کردن. کردن و کردن و کردن و باز هم کردن ......


پرده ی دوم: کلوب، سیصد و60 و توئیتر

( نگارنده پس از اتفاقاتی که در پرده ی اول رخ داد، اعتقاد قلبی خود را نسبت به واژه ی "پرده" از دست داد و هرچه سعی کرد معادل دیگری برای آن پیدا و جایگزین کند، نتوانست. پس شد آنچه شد )


r0zitA_giRl_OF_lOnlyneS
saman_chickcatcher
katy_chesh_biutiful
susan_FP
atusa

کم کـَمَک کمی گذشت و رزی روزی رو که با کلوب آشنا شد رو یادش نرفت. کلوب جایی بود که رزی درش آدمهای جدیدی رو ملاقات کرد. پسرهایی که نه تنها از سامان چیزی کم نداشتند، بلکه بیشتر هم داشتند. حتی بیشتر و بیشتر. اما رزی روزی رو که با سامان برای اولین بار ملاقات کرد رو هرگز یادش نمیرفت. دس تو دست هم به هم قول دادن تا روزی که شب و سیاهی و تباهی و البته دوراهی اونا رو از هم جدا نکرده، از هم جدا نشن. بله. رزی هیچ چیز رو یادش نمیرفت. پس هرگز اجازه نداد توی لیست دوستانش تو کلوب، کله ی کچل پسر دیگه ای به غیر از کله ی کچل سامان بدرخشه! اما اون دوستان دختر زیادی رو اونجا پیدا کرد، که میشه از جمله ی اونها به کتی چش قشنگه، سوسن فرزند پاییز و آتوسا اشاره کرد. ( نگارنده بر این عقیده است که بنا بر این علت که آتوسا نام مستعار آن دخترک بوده، او لقبی چیزی برای خود انتخاب نکرده است. یک چیزی بوده در مایه های بتول یا خدیجه مثلا )
کم کـَمَک کمی دیگر هم گذشت و رزی از معاشرت با دوستان جدید خود، با دنیای دیگری آشنا شد: یاهو 300 و شصت! طبق معمول روزی که رزی برای بار اول سیصد و شصت رو دید رو هرگز یادش نرفت. اون تو اون دنیا گم شده بود. یه تازه از راه رسیده که فکر میکرد تو یه مهمونی بزرگ نشسته و با لباس خز و خیلی که تنشه، نگاه سنگین دخترکگان دیگه ای که با هم پچ پچ میکنن و با انگشت اونو نشون میدن و به هم میخندن، داره رو دوشش سنگینی میکنه. پس گشتی در دنیای تازه و جدیدالکشف خودش زد و با راهنماییهای سوسن فرزند پاییز، تونست خودش رو با بقیه وقف بده. با کمی سرچ، عکسی رو پیدا کرد و اون رو پس زمینه ی پروفایل خودش گذاشت: دختری با پوستی به غایت سفید که موهای لـَختش یک چشمش رو کاملا پوشونده بود. با یه تاپ استریچ صورتی، یه شلوار استریج مشکی، کفشهای آل استار مشکی با بندهای صورتی و کلی ستاره و جمجه ی سفید-صورتی که دور و برش رو پر کرده بودن.
روزها میگذشت و صفحه ی سیصد و 60 رزی با عکسهایی از غروب آفتاب و ضد نورهایی از دختران و پسرانی که در کنار ساحل ایستاده بودن، به همراه اشعاری عاشقانه در بالای عکسها پر و پرتر میشد. گاهی هم خیلی پرتر. در همین حال، روز به روز رزی دوستان بیشتری هم پیدا میکرد. هر بار که به وارد پروفایلش میشد، درخواست های متعددی از سوی پسرکگان خوش بر و رو و هیکلی مطرح شده بود که رد کردن آنها بسیار سخت می نمود. کم کـَمَک کمی بیشتر گذشت و رزی دیگر صفحه ی شخصی اش را با عکسهایی نیمه عریان از پسرکگان و دخترکگانی که در آغوش هم رفته و بر روی شن ها غوطه میخوردند، می آراست. در لابه لای این عکسها، هر از چند گاهی عکسهایی از خرسهایی که قلبهایشان در دستانشان بود و درزهاشان باز شده بود نیز قرار میداد. کمی هم شعر میگفت: "پاییز ( سلام سوسن ) چه زیباست ... اما بدون تو چه کنم؟" روزی از روزها رزی که مشغول گشت و گذار در لابه لای کامنتهای پستهایش بود، به ناگهان با کامنتی عجیب مواجه شد: "منتظر یه همچین روزی بودم. میدونستم اینطوری میشه. همیشه دوسِت داشتم و دارم. به خدا میسپارمت با یه گولّه اشک" بله! اون سامان بود که رزی رو تو سیصد و شصت پیدا کرده بود. رزی بعد از خوندن این کامنت سرش گیج رفت، چشاش سیاهی. انگاری که دنیا رو رو سرش خراب کرده باشن. باورش نمیشد. یعنی اون خود سامان بود؟ خود خود سامان؟ یعنی خود خود خود سامان؟ ........


( نگارنده خسته شده و ادامه ی داستان و وقایع مربوط به توئیتر را که به طرز وحشتناکی هم خواندنی میباشند را در پست بعد، همراه با باقی ماجرا منتشر خواهد کرد. نگارنده میرود که رفته باشد. تا بعدی بعد بدرود! )

آبان ۰۳، ۱۳۸۹

آه، پس که این طور

فک کنین شما یه کتاب نوشتین که خیلی هم شاخه و اینا، بعد اونی که دوسش دارین ورداشته صاف به شما گفته باید اینو به اسم من بزنی بره. بعد خب شما دوتا انتخاب دارین : یک اینکه شما آدم عنی باشین و بگین نخیر مال خودمه. خودت بشین بنویس. تهش یه بابا فرقی نداره و من و تو نداریم می گین تموم شد و رفت.
دو اینکه شما وردارین صاف همون کاری رو که اون گفته بکنین. شما یه آدم خوبی هستین که زرق و برق دنیا براش مهم نیست و عشقشو با هیچی عوض نمی کنه. کتاب رو ور می دارین با اسم اون چاپ می کنین.
تو حالت دوم بعدش اینجوری می شه : اونی که دوسِش دارین معروف می شه و همه جا باش مصاحبه می کنن. خیلی که بخواد لطف کنه می گه نه بابا من هیچ کاره بودم اگه این بابا که دوسِمون داره نبود من هیش وخ هیچی نمی شدم و فلان. بعدِ یه هفته دیگه همینا رو هم نمی گه. کم کم با آدمای کله گنده هم می پره و می بینه تا حالا "شما" باعث شده بودین چش و گوشش بسته باشه و تازه فهمیده زندگی ینی چی و اینا. بعدِ یه مدت هم کم کم این پیش می یاد که بالاخره آدم عوض می شه و من که همیشه نمی تونم بات بمونم و اینا. منم آدمم اراده دارم. اصلن حالا تو یه کاری واس ما کردی دلیل نمی شه هی منتشو بزاری سر ما. نه اصن بگو چند می شه نقدی بات حساب کنم و اینا. بعد خب شما هم چون تصمیم گرفتین آدم عنی نباشین، باز هم به عن نبودنتون ادامه می دین و می گین خو شاید واقعن خسته شده باشه از ما. دیگه چن دفه دیگه زورتون رو می زنین و قمار آخر و فلان.
تو حالت اول بعدش اینجوری می شه: اونی که دوسِش دارین هیچ گُهی نشده و این شمایین که دارین معروف می شین و پول در می یارین. بعد با آدمای کله گُنده می پرین و دیگه اونی که دوسِش دارین تبدیل می شه به اونی که اصلن از اول هم نباس باش دوس می شدم و اینا. بعد اونی که دوسش دارین هم مث سگ جون می کنه تا هر جور شده به شما هم برسه. تازه فهمیده که شما رو چقد دوست داره. شما هم از این یکی خیالتون راحته که اگه هیش کس تو تمام دنیا حاضر نشد باتون باشه لا اقل این یکی هست. برا خودتون زندگی می کنین و شادین و اینا.
بعد با تموم این چیزایی که همه می دونن، من این رو خریت نمی دونم که یه نفر سعی کنه عن نباشه و آدم خوبی باشه؛ هرچند هم با عن بودن بتونه به هرچی می خواد برسه و با خوب بودن همه چیزشو از دست بده.

آبان ۰۲، ۱۳۸۹

غروب بت‌ها...

برمک، پسر مهري خانوم، همسايه روبه‌رويي، پسر خوش‌تيپ و خوش‌مشربي بود که اتفاقا بيشتر از نصف موهاش سفيد شده بود و دورنماش خيلي مسن‌تر از چيزي بود که بود. وقتي دوست‌هاي برمک ميومدن دم در خونه‌شون من مي‌پريدم بالاي کابينت زير پنجره و به پايين خيره‌ مي‌شدم. دوست‌هاش يه سري دختر و پسر خوش تيپ و قهقهه‌بزن عين خودش بودن... برمک دم در باهاشون خوش و بش مي‌کرد و بعضي‌ وقت‌ها هم مي‌نشستن تو ماشين موزيکي چيزي گوش مي‌دادن...

از اونجايي که خونه ما طبقه پنجم بود و خونه برمک اينا طبقه اول ساختمون روبه‌رويي، کاملا به خونشون مشرف بودم و مي‌تونستم توي خونشون رو ببينم. البته فقط بخشي از آشپزخونه و يکي از اتاق‌هاي برمک‌اينا رو ديد مي‌زدم... يه وقت‌هايي که مشخص بود مهري خانوم مسافرتي، جاييه و نيست خونه، برمک مهموني مي‌گرفت و دوست‌هاي ترگل ورگل برمک با دختر پسرهاي همراهشون ميومدن اونجا جمع مي‌شدن... مي‌ رفتن يکي يکي توي اون اتاق لباس‌هاشون رو عوض مي‌کردن و برميگشتن توي پذيرايي... از پشت ديواره‌ اپن آشپزخونه برمک اينا مشخص بودن که توي پذيرايي روي مبل‌ها ولو شدن...

برمک زندگي ايده‌آلي داشت براي اون زمان من. مهمترين بخش ايده‌آلش اين بود که زن نداشت. با اينکه چهل و يکي دو سالش بود زن نداشت. اما دوست‌دختري داشت که گاهي ميومد و مي‌رفت. فهميده بودم دوست‌دخترش مهماندار هواپيماست. گاهي با لباس فرم ميومد دم در. گاهي چمدون همراهش بود. گاهي همون دم در کيسه و کادو و سوغاتي مي‌داد به برمک... گاهي هم برمک اونو مي‌برد تو...

مهري خانوم زن پير و تپل و تر و تميز و هميشه آرايش‌کرده‌اي بود که با همه خوش‌رو بود. قربون صدقه آدم مي‌رفت. همين يه پسر براش مونده بود. بقيه‌شون ايران نبودن. هر وقت توپ ميفتاد توي حياطشون زنگ مهري خانوم رو مي‌زديم و با خيال راحت برش مي‌داشتيم... خلاصه که مهري خانوم هم زن ايده‌آلي بود براي اون زمان ما... خونه مهري خانوم هم هميشه تر و تميز بود. مبل‌هاي تميز، فرش‌هاي لاکي تميز، کابينت‌هاي تميز، مهمتر از همه اينکه بعدازظهر‌ها به جاي روشن کردن لوستر، آباژور روشن مي‌کردن...

من صبح‌ها ساعت هفت از در مي‌رفتم بيرون تا يه ربع به هشت مدرسه باشم. مثل هميشه اومدم بيرون و همين که درو بستم متوجه صداي بسته شدن در حياط برمک‌اينا شدم. برگشتم سلام کنم که متوجه موهاي بهم ريخته برمک شدم... لباس چروک و يقه بازش... با جواب خشک برمک راهي مدرسه شدم...

بعد از اون روز مهري خانوم براي هميشه ناپديد شد... اول فکر کردم مهري خانوم رفته مسافرت... خارج از کشور... ولي بعد فهميدم مهري خانوم جايي نرفته بود... من آخرين نفري بودم که مهري خانوم رو ديده بود... مهري خانوم... البته بخشي از مهري خانوم... توي اون کيسه پلاستيکي مشکي که همون روز برمک سعي مي‌کرد توي صندوق عقب گلف فانکشن نقره‌اي قديميش جا بده... برمک اول به جرم قتل و قطعه‌قطعه کردن مادرش دستگير شد... اما بعد فهميدم برمک به جرم قتل و قطعه‌قطعه کردن همسرش دستگير شده... مهري خانوم، همسر برمک بود... برمک کثافت خائن... زن داشت...

اندر مقدّسات. در خود مقدّسات...

من هيچوقت آدم ناراحتی نبودم. اصلاً کار به کار کسی نداشتم هیچ وخ. چه کاريه آقا؟ بشين عرقتو بخور کافه رو به هم نريز. يه همچين چيزی فرض کن. فقط سر يه چيز اين کرم درونم وول وول ميزنه بد جور، اونم مقدّساته. آقا من کاری ندارم هرچی واسه هرکی اصلاً مقدّس، ولی خداييش نباس آدم خودشم يه خورده فکر کنه اين مقدّساتش از کجا اومده؟ بعدشم آقا جان دست مقدّساتتو بگير هر جا رسيدی پهنش نکن! به خدا من کافر الان قد شيش تا علّامه مجلسی معلومات دينی دارم بس که مجبور شدم سر هر گه خوردنی اوّل چک کنم ببينم به مقدّسات کسی بر ميخوره يا نه! خاله ام مياد منو مسلمون کنه باهاش بحث ميکنم انقدر آيه و حديث در رد خدا و تأييد کفر ميارم که خودش انگشت به دهن ميمونه. خوب نکنين اين کارو ديگه! مقدّساتتونو نيگه دارين واسه خودتون، بذارين تو يخچالی جايی اگه خيلی احساس نياز کردين درش بيارين يه کم ليسش بزنين دوباره بذارينش اون تو. تاريخ مصرفشونم که گذشت، بريزينشون دور يه بسته نو اش رو بخرين خوش و خرّم. ولی جان من وقتی يه جا حس کردين داره به مقدّساتتون اهانت ميشه، اوّل چک کنين ببينين اين که واستون مقدّسه، واقعاً مقدّسه؟ مثلاً من ميام مينويسم صدا ناقاره های حرم امام رضا (و ميکشم خودمو که نگم "رضا" و اون "امام" اش رو قبلش بذارم) هیریه. بعد يکی مياد زر زر که "به مقدّسات توهين نکن!" تهشم يه چيزايی در مورد شرف و ناموس به سبک گروهبانای آموزشی و تفنگ سرباز ناموسشه و اینا ميگه که به خیالش من حسّاس بودن موضوع رو درک کنم. خوب آخه احمق! امام رضات مقدّس. ناقاره های حرمشم مقدّس؟! کفتراش چی؟ بگم کفتر حرم آقات رو سرم ريد، به مقدّساتت توهين کردم؟ يا من بگم اسب امام حسين پشگل ميکرد اندازه توپ مديسن بال، به مقدّساتت توهين کردم؟ خوب اسب بوده دلش ميخواسته پشگل گنده برينه. تو مشکلی داری؟ ریدنش تو دایره ی مقدساتته یا سایز پشگلش؟
 نکنه تو هم از اونايی که اگه هزار سال پيش بودی، چون نميتونستی بپذيری که تموم آدمای مقدّس زندگيت از لحاظ بيولوژيک يه سری آدم معمولی بودن، ميگفتی شاش و گه پيغمبرم بو شانل ميداده؟ خوب لامسّب بفهم ديگه! اگه انقدر کند ذهنی که هنوز مفهومی به اسم تقدّس محض تو ذهنت ميگنجه، حدّاقل حدّاقل بشين با خودت هر چند وخ يه بار اين مقدّساتتو بالا پايين کن ببين ميرزه نيگهشون داری؟ اصلاً مقدّسه؟ تقدّسش از چيه؟ از بابا ننه اش؟ لعنتی تقدّس مگه ايدزه که از بابا ننه به بچه منتقل شه؟!
بکشين بيرون ديگه...

پ.ن: اينجا سعی ميکنم يه جوری بنويسم که مسدود نشه بلاگ. خلاصه اون "هيری" اون بالا قضيه اش اينه. گفتم که ريا نشه.

مهر ۲۹، ۱۳۸۹

شرح ِ درد

می خوام بتون بگم چی دلم می خواد و دوست دارم حرفام ُ جدی بگیرین.خیلی دوست دارم حرفام جدی گرفته بشن.مثه این معمارایی که می رسن به یه نقطه ای که می گوزنم همه حرکتشون ُ خارق العاده و جدی تلقی می کنن.حالا نمی خوام اسم ببرم و دلیلشم فقط این ِ که خایش ُ ندارم ولی دوث دارم مثه اونا جدی گرفته بشم.اکثرن حرفای من ُ جدی نمی گیرن که این حقیقن باعث ِ تأسف ِ.آدمی هستم جدی و البته دقیق.همین الان به یه خانوم ِ محترم گفتم بام حرف بزن.نه خب بذارین دقیق تر بگم.برگشتم بش گفتم آه ای کاش با من هم حرف می زدی.که اگه یکم تو این جمله دقیق شین می تونین عجز ُ لابه رو به وضوح توش ببینین.بعد اونوخ در جواب شنیدم "منظورت اینه که خفه شم؟" بله.این است حقایق ِ عریان ِ نسل ِ ما. به هر حال بذارین بتون بگم واقعن چی دلم می خواد و شخصن دلم نمی خواد یه چیزیُ دوبار تکرار کنم دیگه چه برسه به سه بار ولی واقعن از اعماق ِ تهَم دوست دارم که حرفام جدی گرفته بشن.
ببینید منم دلم می خواس ازین عاشقای شیکست خورده می بودم.اونوخ همه آدم حسابم می کردن.همه باهام خوب بودن.حتا مهربون.چون وقتی میومدن پیشم درد دل می کردن،من می تونستم درکشون کنم یا حتا دلداریشون بدم.مثلن یک سری جملات ِ کیریشه ای تحویلشون بدم و باشون ابراز ِ همدردی همزاد پنداری و این چیزها بکنم.مثلن دستم ُ یه جور ِ جالبی بذارم رو شونشونُ بگم " آره آره می فهمم عزیزم،درکت می کنم فدات شم،اون بی شوعور اصلن لیاقت ِ تورو نداشت از اولشم همه می گفتن تو ازش سر تری" یا اینکه "ببین مطمئن باش اگه عاشقت باشه خودش بر می گرده،فقط یکم بهش فرصت بده،زمان خودش همه چی ُ درست می کنه،زمان!"
نه اینکه اینا بیان پیش ِ من(ببخشین میون ِ کلوم ِ خودم فلان ولی واقعن براچی میاین پیش ِ من؟ چرا من؟ نه خب یکم بیشتر فکر کنین در موردش،واقعن چرا؟ من؟ من؟)آره می گفتم نه اینکه اینا بیان پیش ِ من بعد اونوخ یه جوری رفتار کنم انگار تازه دچار ِ اسهال ِ خونی ِ مزمن شدم ُ هیچ کنترلی رو دل ُ رودهام ندارم.نه هیچ دوث ندارم عن به نظر بیام حتا اگرم باشم.دلم نمی خواد از حرفاشون عنم بگیره.عنم به جوش بیاد.تازه این در صورتیه که حالم خوب باشه.پاره ای وختا که رسمن قهقهه می زنم.شما فکرش ُ بکن.یکی بیاد پیشت درباره رنج ها و محنت های عشقی عاطفیش حرف بزنه اونوقت شوورو کنی به خندیدن.نُچ نُچ نُچ نُچ.حقیقتن که از انسانیت به دور ِ.شرمم باد.ولی شرط می بندم اگه منم ازین عاشقای شیکست خورده بودم همه بم احترام می ذاشتن دلیل ِ منطقیشم اینه که چون اونوخ من یه عاشق ِ شکست خورده بودم.درست مثله خودشون.بیاین برا یه لحظه ام که شده صادق باشیم عاشقای شیکست خورده دنیارو قـُرُق کردن.آدم نمی تونه یه جارو پیدا کنه که پر از عاشقای شیکست خورده نباشه.همه جا هستن و نمی گم مثله چی چون بازم خایش ُ ندارم ولی همه جا هستن.تو پارک.تو سینما.تو شهید همت.تو بزرگراه ِ مدرس.روم به دیوار تو توالتای پارک ملت.تو فریدون کنار.تو امام زاده صالح.تو هالیوود.تو تونل توحید.تو ایستگاه ِ سعدی.حتا حتا تو اون فست فوده هست بالاتر از میدون انقلاب.اسمش چی بود خدا؟ یه اسم ِ خوبی ام داشت.خلاصه حتا تو اون.اصن آدم ناخوداگاه عرق ِ شرم بر پیشونیش می شینه واس خاطره اینکه یه عاشق ِ شیکست خورده نیست.آخه وقتی که تو یه عاشق شکست خورده نباشی انگار که هیچی نیستی.هیچی.انگار که اصلن آدم نیستی.واقعن همینطوره.به من نگین که دارم زر می زنم.
کافیه یه عاشق ِ شکست خورده نباشی تا بفهمی من چی می گم.اگه یه عاشق ِ شکست خورده باشی که دخلم اومده.چون شاید تفکرت این باشه که من دارم مسغره می کنم.در صورتی که گفتم بهتون از همون اول،من کاملن جدی هستم.هوم.دنیا از آن ِِ عاشقای شیکست خوردست.ما ناعاشقای ِ شکست نخورده هیجارو نداریم که بریم.هیجا.حتا حتمن باس عاشق ِ شکست خورده باشی تا سیگار کشیدنت مقبول ُ موجه باشه.اصن عاشق ِ شکست خورده بودن همه چیُ موجه می کنه.همه چیُ حل می کنه.یه عالمه دوستم به آدم می ده.شما عاشقای شکست خورده لامصب خوبم همدیگرو تحویل می گیرینا.با خودتون نمی گین که ممکنه ماهام ببینیمُ دلمون بخواد.
اوف کافیه بلد باشی از غم ِ هجران ِ یار ُ دیدگان ِ دلدار ُ چایی ِ هلدارُ اینها بگی بعد بیای ببینی همه چه جوری تحویلت می گیرن.عینهو اون معمارایی که من حالا نمی خوام نام ببرم چون هنوزم خایه دار نشدم.عینهو اونا.البته البته واقعن باید یه جور ِ جالبی از غم ِ هجرانُ باقی ِ قضایا بگیا.باس بلد باشی.باس تو ووجوودت نهادینه شده باشه.قبول دارم.قبول دارم که تو این دوره زمونه عاشق ِ شیکست خورده بودنم خیلی کاره راحتی نیست.چون اینقد هر خر ُ خرسی از غم ِهجران ِ یارُ اینا گفته که همه چی تکراری شده.دیگه حتا عاشقای شیکست خورده ام دمبال ِ چیزای جالب تر ُ جدیدتر می گردن.آی عاشقای شیکست خورده آی عاشقای شیکست خورده چه می کنید با ما بدبختان ِ ناعاشق ِ فیلان.ولی پسر واقعن دلم می خواد منم بیام بشوم جزوتون.دوست دارم منم راا بدین تو بازیاتون.خسته شدم از بس نیشتم یه گوشه عُ نیگاتون کردم فقط.کاشکی منم قلب قلبی ُ صورتی بودم.خبالا نمی خواد بگین هوی مرتیکه اسب یا زنیکه یابو یکی باید بت یاد بده همه چی ُ در حد ِ افکار ِ مبتذل ِ خودت پایین نیاری.اصلن نمی خواد بگین اینُ.بابا من فقط می خوام بگم کاشکی منم بلد بودم.کاشکی تو ذاتم بود.کاشکی تو ووجوودم نهادینه شده بود.تو ووجوودم نهادینه نشده. خیلی خوشم میاد ازین اصطلاح.یه زمونی بود هرکی هرچی ازم می پرسید جوابم همین بود.مثلن استادمون می گفت تو چرا این مدلی هستی؟ من می گفتم چون تو ووجوودم نهادینه شده استاد.خیلی شیک ُ آکادمیک ِ لاکردار.دلم می خواد هش خط فقط بنویسم در ووجوودم نهادینه گشته.یا در ووجودم نهادینه نگشته.ولی نمی نویسم.چون خیلی خویشتن دار هستم.
خلاصه که خیلی دلم می خواد بیفتم تو هچل.اینقدی که عالم ِ آدم فک می کنن من ازین آدمای دمبال ِ یارم.بس که لامصب دارم سعی ُ تلاش می کنم تو این راه.خیلی ولی کار ِ سختیه.فک نکنین کاره کمی می کنین بچه ها.ولله ِ که کارتون خیلی سخته.ولله ِ که من اینُ دیگه می فهمم.اونقدام نفهم نیستم.حتا همه آهنگا داریوشم می فهمم.خیلی ام می فهمم.با تک تک ِ اعضاء ُ جوارحم می فهمم.اصن داغونشم.تخریبشم.می گه عشق به شکل ِ پرواز ِ پرندس عشق خواب ِ یه آهوی رمندست.هوم،نه ولی خدایی حالا که جدی دارم بش فک می کنم می بینم استثناعن این یه موردُ نمی فهمم.ولی کلن فهیمما ینی حالا دُرُسه ما عاشق ِ شیکست خورده نیستیم ولی دیگه شیکست خورده که هستیم که.حتا ز ِمین خورده هم .ولی خدا گواه ِ اونجا که می گه از زمزمه دلتنگیم از هم همه بیزاریم نه طاقت خاموشی نه میل ِ سخن داریم ُ دیگه با بند بندمون می فهمیمش.اصن واس خاطره همینه که دیگه می خوایم خفه شیم.آره.
عاه بیاه،عان ِ عاه
خِلاص.

مهر ۲۷، ۱۳۸۹

غم‌زدگی

غریبه با یک اسب و یک سگ وارد شهر شد. هر کس آن‌ها را می‌دید بدش نمی‌آمد بگوید : پناه بر خدا. مشکل این است که در این شهر فقط دو نفر آن‌ها را دیدند، که جزو ِ استثناها در زمینه‌ی پناه بر خدا گفتن بودند. یعنی که نمی‌گفتند پناه بر خدا. غریبه از پیرمردی که نه چپقی در دست داشت و نه کلاهی بر سر، و نه صورت کریهی داشت و نه هیچ امر ِ کلیشه‌ای ِ دیگری  او را همراهی می‌کرد، پرسید قهوه‌خانه کجاست؟ اگر این داستان درمنطقه‌ای به جز خاورمیانه رخ می‌داد ، غریبه پرسیده بود پاب کجاست؟ اما ما در خاورمیانه پاب نداریم. پیرمرد باز هم ساختار شکنی کرده  و یک آدرس دقیق به او داد، گفت مستقیم بروید. قهوه‌خانه را پیدا می‌کنید. پیرمرد مرد ِ مودبی نبود. او از لغت ِ جاکش در مکالمات روزمره‌اش استفاده می‌کرد. مثلاً به همسرش می‌گفت، باز این صبح ِ جاکش شوروع شد، اَه. یا به پسرش می‌گفت عروس ِ جاکشم چه‌طور است؟ یا باز از همسرش می‌پرسید پس این ناهار ِ جاکش ِ ما چه شد؟ و همسرش هم می‌گفت ناهار ِ جاکشت هنوز مانده تا آماده شود. کم مانده بود به غریبه هم بگوید، مستقیم بروید جاکش، قهوه‌خانه‌ی جاکش را پیدا می‌کنید. بیش از این به پیرمرد نمی‌پردازیم، چون این غریبه است که برای ما اهمیت دارد، و ما هنوز هیچی از او نمی‌دانیم جز این‌که او یک سگ، یک اسب، داشته و دنبال ِ قهوه‌خانه است.
غریبه قهوه‌خانه را پیدا می‌کند. اسبش را می‌بندد به درخت ِ بیدی که کنار قهوه‌‌‌خانه کاشته شده و اسب از این که او را می‌بندد تا نزند به سرش و در نرود، تشکر کرده و اضافه می‌کند خیلی مردی. غریبه می‌گوید قابلی نداشت تو هم بودی همین کار را می‌کردی. سگ هم کنار ِ اسب لم می‌دهد. و به غریبه می‌گوید لطفاً لفتش نده. غریبه هم می‌گوید گُتُ بخور. بعد از این می‌رود توی قهوه‌خانه. غریبه چای سفارش می‌دهد و املت. قهوه‌چی می‌گوید تخم ِ مرغ ندارد. غریبه می‌گوید پس چای می‌خورد با کره و عسل. قهوه‌چی می‌گوید عسل هم ندارد. قهوه‌چی اضافه می‌کند که هیچ‌وقت چیزی که از ما تحت ِ یکی در آمده باشد را نخورده و نمی‌فروشد. خواه ما تحت ِ زنبور باشد، خواه مرغ. غریبه گفت در مورد ِ این‌که عسل از ما تحت ِ زنبور در می‌آید مطمئن نیست. و قهوه‌چی گفت براش مهم نیست که غریبه از چی مطمئن است و از چی نه. غریبه گفت پس چای می‌خورد با پنیر و کره. و قهوه‌چی هم مخالفت نکرد. اگر این داستان در ایرلند رخ می‌داد، غریبه آب‌جوی گینس، که مختص به ایرلند است سفارش می‌داد. این آب‌جو سیاه رنگ بوده و مزه‌ی زهر مار می‌دهد و باعث می‌شود تا انتهای روز کمی حس ِ ملنگ بودن داشته باشید.
غریبه گفت اسبش کجا غذا بخورد؟ و قهوه‌چی گفت سر ِ قبر ِ من. گفت برای سگش استخوان می‌خواهد تا سق بزند، راه خسته و غرغرویش ساخته. قهوه‌چی گفت وقتی اسبت علف‌های سر ِ قبرم را خورد بعد نبش ِ قبر کن و به سگت استخوان بده. غریبه که از طنازیت هیچی از پدر ِ خدابیامرزش به ارث نبرده بود، با استکان ِ چایی رفت جلوی قهوه چی و ازش پرسید چه گهی خوردی؟ قهوه‌چی که هنوز نمی‌دانست چه گهی خورده، گفت گهی نخورده و این‌ها. اما دیر شده بود، غریبه استکان چایی را که داغ بود ریخت توی صورت ِ قهوه‌چی و قهوه‌چی گفت، آخ سوختم، کور شدم و عباراتی از این دست. اگر محل اتفاق ِ داستان ایرلند بود، کافه‌چی هیچ‌وقت نمی‌سوخت. سگ که متوجه سر و صداها شده بود آمد تو گفت چه خبر شده؟ جایی آتش گرفته؟ آب بیارم؟ غریبه به او گفت بیرون منتظر باشد. و سگ گفت او هر جا بخواهد منتظر می‌شود. و غریبه به سگ گفت لطفاً الان یکی به دو نکند. و سگ گفت یکی به دو یعنی چه؟ و غریبه برایش توضیح داد، اما من خیال ندارم برای شما یکی به دو را توضیح دهم. بل‌که ما این‌جا قهوه‌چی ِ نگون بخت را داریم. قهوهچی ِ نگون بخت با یک تکه‌ پارچه صورتش را پاک می‌کرد. او به غریبه گفت پدرت رو در می‌آرم. اما این کار را نکرد بل‌که فوری از در ِ قهوه‌خانه زد به چاک. غریبه رفت سراغ ِ دخل. سگ هم رفت سراغ اسب و گفت غریبه یک روانی ِ حروم لقمه است و دیگر تاب ِ این وضعیت را ندارد. اسب گفت برایش اهمیت ندارد. برایش هیچی اهمیت ندارد. و او الان از بکت هم نیهیلیست تر است و البته این دلیل دارد. دلش می‌خواهد به کله‌ی همه بریند. چون دیگر دنیای زیبایی نیست. چیز ِ زیبایی وجود ندارد. حتی اسب‌ها دیگر به حرف زدن افتاده‌اند. اسب که نباید حرف بزند. اسب باید بدود، نه این‌که حرف بزند. سگ گفت من گیر ِ دو تا روانی افتادم، کی ما را با هم هم‌مسیر کرد؟ غریبه آمده بود بیرون گفت راوی ِ این داستان. من را می‌گفتند. من ِ بی‌حوصله‌ی غم‌زده را می‌گفتند.

مهر ۱۱، ۱۳۸۹

ناتواني، منشاء ترس...

يک روز کور مي‌شوم و نقطه عطف زندگي‌ام مي‌شود آخرين تصويري که ديده‌ام. آن آخرين تصوير آن‌قدر نقطه عطف زندگي‌ام مي‌شود که تمام تصاوير ديگر بصورت محو شده در پشت آن تصوير قرار مي‌گيرد و مي‌شوم فلاني قبل از کوري و فلاني بعد از کوري. اين ترس بيخود يقه‌ام نکرده است. يک روز کور مي‌شوم و تمام قيافه‌ها با آخرين تصويري که ديده‌ام معني پيدا مي‌کند. همه آنها ته چهره‌اي از آخرين تصويري که ديده‌ام دارند. ديگر مانده است به اينکه آخرين تصوير چه بوده باشد...

تمرين کوري مي‌کنم. چشم‌ بسته‌ام و دنبال وسايل در اتاقم گشته‌ام. هر جا خواستم باز کنم‌شان سعي کرده‌ام سنگ دوباره ديدن را از دامنم بيا‌ندازم؛ فکر زيرآبي رفتن هم نباشم. هر گهي که مي‌خورم را در عالم کوري آنقدر ادامه دهم تا ببينم چطور مي‌شود. يک ساعت. دو ساعت. کور شدن را جدي گرفته‌ام و همين خودش بيشتر مي‌ترساندم که کور مي‌شوم. کِرِم ماليده‌ام روي مسواک... چايي ته سيگار دار خورده‌ام. روي خيلي چيزها نشسته‌ام... از حالت عمودي روي تخت افقي شده‌ام و سرم محکم به ديوار خورده‌ است و صداي بم توي سرم پيچيده است... انگشت‌هايم را به پايه‌هاي مبل و تخت و ميز کوبيده‌ام... تمرين اگر سخت‌تر از امتحان نيست، بايد در همان حد باشد... نشسته‌ام و سعي کرده‌ام يکي يکي قيافه‌ها را به ياد بياورم. تا وقتي خيالم از ديدن دوباره راحت است مغزم پا به اين بازي‌ها نمي‌دهد... روي "کوري"، قيافه‌ گه‌ترين آدمها هم ناز مي‌کند...

چشم‌هايم را مدل‌هاي مختلفي کور کرده‌ام و عکس گرفته‌ام از خودم. تمرين مي‌کردم ببينم چطور کوري شوم بهتر است. بهترينش همان است که باز باشد و نبيند. ساده‌ترين مدل کوري باشد. کوري پارگي اعصاب چشم باشد. کوري از بين رفته شبکيه هم بد نيست. حداقل ظاهر چشم حفظ شود. کوري آب سياه و قرنيه نباشد. کوري‌هاي زيادي ديده‌ام... کار کرده‌ام روي کوري... خرد خرد هم هر چه مي‌بينم را حفظ مي‌کنم. خرد خرد سعي مي‌کنم کارها را بدون نياز به چشم انجام دهم. شوخي نيست. اين ترس منشاء دارد حتما... بايد توانست از پس خود برآمد. کم آوردن به هيچ وجه... حالا اگر پاي ديگراني وسط باشد که جنازه آدم هم جلوي آنها مي‌خواهد تظاهر به زندگي کند که ديگر هيچ...

از بابت تايپ کردن خيالم راحت است... اين نوشته‌ هم يک غلط بيشتر نداشت...