مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

در جستجوی زمان از دست رفته...

زمان آن چيزي نيست که ساعت نشان ميدهد. ساعت معياريست براي تنظيم مراودات اجتماعي و فردي در يک جامعه. براي هيچ انساني «هميشه» يک دقيقه شصت ثانيه نيست. يک ساعت هم. يک روز هم. يک ماه و يک سال هم. سير خطي زمان هرگز هميشگي نبوده و نيست. براي دو انسان متفاوت که به طريق اولي اينطور خواهد بود. سير خطي زمان تنها در شمارش واحدهای زمانی ممکن است. در واقع واحدهای زمانی، ابزاري اند که - در بهترين حالت ممکن - تنها قرار است گذشت زمان را ملموس تر کنند. با تعريف مفهوم زمان ارتباطي نداشته و نخواهد داشت؛ مگر آنکه ساعتهايي ساخته شوند تا با دريافت دروني هر کس نسبت به تغيير شرايط، هماهنگ باشد. کيست که باور نداشته باشد زمان در شادي ها با سرعت بيشتر و در انتظار و تنهايي کندتر سپري ميگردد.


عمر ما نيز بالتبع، دريافت دروني ما از سير تحولاتي است که نسبت به آنها [در طول زمان] آگاه شده ايم؛ تاريخ تولد و سن و سالي که براساس شناسنامه محاسبه ميگردد، تنها معياريست براي هماهنگي ساير قراردادهاي اجتماعي [نظير اخذ گواهينامه رانندگي ، سربازي رفتن و...]. هيچ دو انسان هم سني دريافت مشابهي از زماني که بر آنها گذشته است نداشته و نخواهند داشت. دنيا پر از پيرمرد/زن هاي بيست ساله و کودکان هفتاد ساله است.

زمان و عمر، مفاهيمي شخصي و غيرقابل تعميم است. استفاده نابجاي سال، ماه، روز، ساعت، دقيقه، ثانيه و... به جاي مفهوم زمان، انسانها را دچار اين اشتباه کرده است که مثلا بيست سالگي اتفاقي است عام که براي هر شخصي که به ميزان بيست سال از تاريخ تولدش بگذرد، اتفاق مي افتد. واضح تر آنکه «سن» آن چيزي نيست که اعداد محاسبه شده براساس شمارش واحدهاي زماني سپري شده از تاريخ تولد فرد، نشان ميدهد. يا اگر «سن» اين است، پس بيست سالگي فقط قرار است نشان دهد از تاريخ تولد فرد، چند واحد زماني گذشته است ولاغير.

چکيده آنکه هر کس تنها خودش ميداند چقدر عمر کرده است و در دنيا هيچ دو نفري هيچگاه هم سن نبوده و نخواهند بود.



پ.ن یک: عنوان مطلب نام کتابی از مارسل پروست است که تنها به دلیل زیبایی انتخاب شده است و ارتباطی با متن ندارد.


مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

آموزه های ِ کلفت زندگی

بچگی ها استعداد عجیبی داشتم توی شناخت نقطه ضعف آدم ها / توی دستکاری ِ تعلقات مهم ِ زندگی شان !
مثلا خوب می دانستم مهم ترین تعلق زندگی ِ پدربزرگم آن پیپ ِ چوب تراش ِ دست سازش است ، فقط به آن عادت دارد و با آن می تواند خوب دود کند / می دانستم با ارزش ترین قسمت زندگی دایی ام لحظه هایی است که آن عکس سه در چهار توی جیب ِ کیفش را قایمکی دید می زند ، عکس دختری بود که دوستش داشت نگاهش می کرد و می خندید / یا مثلا می دانستم دختر همسایه مان جانش در می رود برای آن یک دانه رژ صورتی رنگی که نمی دانم عمه اش برایش از کجا سوغات آورده بود !
تهش اینکه خوب فهمیده بودم چه طوری می شود از آدم های اطرافم باج گیری کنم / تمام فایده وهدف و معنی ِ این باج گیری ها هم برای دختر بچه یی به سن و سال آن موقع های من میشد نگه داشتن چند ساعت بیشتر آدم ها توی ِ خانه مان !
زندگی به من نشان داده بود همه ی آدم ها چیزهایی دارند هر چند کوچک ، که اگر کسی دستشان بزند ، اگر کسی گروگان شان بگیرد ، دلشان تنگ می شود / مغزشان درگیر می شود و یک چیزشان گیر می کند! / فهمیده بودم همه ی آدم ها چیزهایی دارند که حاضر نیستند جایی جایشان بگذارند .
همین میشد که موقع رفتن / یک کمی قبل از تعارفات آخر، کیف دایی ام را ، یک چیز مهم مهمان ها را یا حد آخرش پیپ پدربزرگم را بر می داشتم و توی پنهانی ترین جایی که بلد بودم مثل جیب ِ مانتو های مادرم یا پشت ِ کمد قایمشان می کردم و بقیه تا می آمدند و پیدایشان کنند دیگر دیر شده بود و مجبور می شدند که بمانند / آدم ها حتی نزدیک ترین هایشان هم دوست ندارد بدون متعلقات مهم شان از خانه ی آدم برود !
بعد ترها که زندگی درس هایش را زورکی و کلفت  به آدم می آموزد به من هم یاد داد که هر چقدر هم با استعداد باشی / ترفند هایت به زودی رو خواهد شد ! مهم دانستن نقطه ی ِ ضعف آدم ها نیست مهم قسمتی از نقطه ضعف زندگی ِ آدم ها بودن است / زندگی به من یاد داد باید عکس توی کیف آدم ها بود نه کسی که به عکس های توی کیفشان دست می زند !

مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

کجاس آقام...بگه پسر...‏

اين روزِ روز...که شغل و کار...دغدغه هر پسر و دختريه...که شاغلي تو عطاري، پارتی میخواد...راننده ‏آژانس شدن، ضامن و ضامنه ميخواد...غذا خوردن تو رستوران، تراول و سفته ميخواد...زن گرفتن، تخم ِ بزرگ؛ ‏خايه هاي گنده ميخواد...عاشق شدن ديگه چيه؟ عاشقي رو بذار کنار...بکش بيرون از اين افکار...که چن سالي ‏کار میکنم...پول و پله جور میکنم...شرکتکي وا میکنم...تا اون موقع...معشوقه ات هم بزرگ شده؛ خانوم ‏شده...شوهر کرده؛ توله داره...دومیش هم تو راه داره...نيگاش کني، دق ميکني...ياد قديم، سر ميخوره توي ‏جونت...پريشوني؛ دربه دري....سر به بيابون ميذاري...‏
‏...‏
همين الان، مثِ یه مرد، بذار برو...‏
‏[نشون به اون نشون که ما؛ پريروزا...تو خیابون؛ جنب همين قصابي ِ آقا رضا...چشم تو چشم شديم؛ ‏وامصيبتا...]‏

مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

متن هایی برای هیچ

مطالعه ی چندین و چند ساله ی بنده بر مینیمال نویسی و به طور کلی تر در کرسی شعر نویسی ، حقیر را بر آن داشت که چندین اصل کلی ِ گل واژه نویسی را به استحضار ملت برسانم باشد که ره توشه ی آیندگان شود:

1. بددهن باشید

هدف از نوشتن ، تنها و تنها عقده گشایی است پس با احوالپرسی با عمه ی ملت و استفاده از واژگان رکیک ، هم خود و هم مخاطب را به لذتی والاتر برسانید ، اصولا اگر سوژه هم جایی برای نوشتن از آلات تناسلی و زنای ذهنی مخاطب نداشت ، شما با اندکی زیرکی می توانید آلات را در نوشته تان فرو کنید.

مثال :

نوشته ی باکره :

دم را غنیمت شمار


نوشته ی آلتین :

کـــون لق گذشته
کــــُس ِ خوار ِ آینده
وقتی که همیشه حالــــی برای کـــردن هست

2.روی موج سوار شوید

در وبلاگستان اصولا هر چند وقت یک بار ، یک سوژه ، کشف می شود و تا وقتی که به طور کاملا حرفه ای جــ.ــنـــده نشده و به گاه نرفته است ، مورد استفاده قرار می گیرد ، به این سوژه ها دقت کنید ، از آنها بیرون نکشید و هر چیزی که راجع به آنها به ذهنتان می رسد بنویسید ، مخاطب اصولا خسته است و به شدت از این سوژه استقبال می کند.

مثلا در گذشته فحش دادن به فرهاد جعفری مد بود ولی طی چند وقت اخیر می توان به : زنا و زلزله ، آرنج و بیضه ، جواد خیابانی ، گشت نسبت ، آزاد سازی خرمشهر و عدم آباد سازی آن توسط مسئولین و هزاران سوژه ی بامزه و یخ دیگر اشاره کرد.

3.به مقدسات رحم نکنید
تجربه ی زندگی در میهن عزیز ، ناخودآگاه انسان را نسبت به عمه ی ائمه و هر گونه مقدساتی مشتاق می کند
در اجابت مزاج بر هر چیز بزرگ و مقدسی لذتی هست که در هفتادسال عبادت نیست ، پس با بازکردن سرشوخی با خدا و متعلقات ، به حضرت باریتعالی صمیمی تر شوید و خود را مقرب تر کنید.
مثال :
من اگه خدا بودم و محاورات پیامبر کذاب و .....
4. از اعتماد به نفس کاذب رنج ببرید
اگر در زندگی واقعی خود ، هیچ گهی نیستید چه باک؟
با گنده گوزی و ریدن بر دیگران در وبلاگتان ، انتقام تمام تحقیرهای زندگی را بگیرید. اصلا همان طور که ویرجینیا ولف می فرمایند : ادبیات نسخه ی دوم از واقعیت نیست ، از آن کثافت یک نسخه کافی است.
البته اطلاق واژه ی ادبیات به نوشته هایتان اندکی مزاح میباشد ولی اعتماد به نفس کاذب برای همین مواقع است و هر کسی که از نوشته هایتان ، هزار ایراد نگارشی ، املایی ، مفهومی گرفت یک سرخورده ی اجتماعی عقده ای و حسودی در حال گـــه اضافه خوردن است
مثال :
همین متنی که در حال مطالعه ی آن هستید.

5. گاهی به خود برینید
زیاده روی در استفاده از اصل شماره ی چهار ممکن است ، مخاطب را اندکی فراری داده و ماهیت پلید شما را برای دیگران آشکار کند
برای جذب مخاطب و حال دادن به آنها ، هر از چندگاهی از زندگی تخــمی خود شکایت کنید و خود را فرت و فرت سرزنش کنید
واکنش احتمالی مخاطب کامنتهایی با مضمون :" الــــهی" یا "بمیرم واست" و یا "اصغر جون چی شده ؟ الان بهت زنگ می زنم با هم حرف بزنیم" از سوی جنس مخالف(در اینجا جنس لطیف) و " me too" از سوی جنس موافق است که باعث تلطیف فضا وجلب توجه بیشتر به سمت شما می گردد .
مثال :
همین متنی که در حال مطالعه ی آن هستید.

توجه : این نوشتار درباره ی کرسی شعر نویسی خرد است

مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

کجاس آقام...بگه جـَـوون...

اون روز...همون روز... که روزش خــــــیلی روز بود...آفتابش، چاک کیون و ...سردی ِ سرماش، مغز استخون...جامد و جنبندش هم فرقی نداشت... میگایید... مردی هنوز یک کــَــمکی ارج و قرب و...مردونگی...ای بگی نگی...عزت و احترامی داشت...
[ نشون به اون نشون که هیچ مردی واس خاطر دو سیر گوشت التماس نمیکرد...خوردنی و کردنی ]...
آره...همون روز...چرک و کثافت مدال افتخاری بود... تنگ ِ جوراب...زیر ناخن...مـــــــرد جماعت...مو فرفری...درست مث ِ پشم ِ سینه...شامپوی مرد، تاید ِ لب ِ تشت ِ حموم...سیبیل سیاه...قواره دار...جلا داده...نه که آلت ِ دست ِ یه مشت سوسول زاده...امروز بلند...فردا کوتاه...نوکش پایین...زیرش بالا...
زن جماعت، نشسته بود...بانک و مترو و مریضخونه توفیر نداشت...زن جماعت نشسته بود...صندلیا پر نمیشد تا که زنی ایستاده بود...

تیر ۳۱، ۱۳۸۹

من یه مشت سربازم


آموزشی جای عجیبیه. خیلی عجیب. مخصوصا اگه ارتش باشه. اونجا غرورتو زیر پات میزارن و میگن هرچی بودی بیرون از اینجا بودی واسه خودت و این حرفا. حتی اگه از من بپرسی میگم غرورتو جای ماتحتت میزارن تا زیر پات. اون روزای اول هرکی از کنارت رد میشه بهت میگه بوی واکسن میاد. خب این هم خودش از سلسله مراتب قرار دادن غرور در قسمت تحتانی هست. اصولا آدمی نیستم که زیر بار زور برم. پس به هرکس که بهم میگفت بوی واکسن میاد، توضیح میدادم که ببین دوست عزیز، من بیشتر از یک سال هست که از مراحل کاغذ بازی و اعزامم گذشته و خب طبیعتا بوی واکسن نمیاد. اما نمیدونم چرا طرف در طی توضیحات من لبخند تخماتیکی به لب داشت و آخرش هم باز میگفت "ببین داداش، بوی واکسن میاد" و میرفت.

آموزشی جای عجیبیه. اونجا بهت میگن چیز یغلوی. نه این که روم نشه اسمشو کامل بگم‌ها، نه. اونجا آقای عقیدتی سیاسی اینجوری میگه اینو. ما بهش میگیم: تیپولوووو (به معنای تـُپـُـلـَک - با عشوه). آقای عقیدتی سیاسی مرد خوبیه. صداش رو بلند نمیکنه و بچه ها هم ازش راضین. خدا ازش راضی باشه. بچه های عقیدتی سیاسی و امام جماعت خیلی با مرامن. اونا حتی نمیزارن کسی تو هوای به این گرمی از نمازخونه بیرون بره و گرمازده بشه. تا وقتی ناله های امام جماعت تموم نشده، بچه ها از در نمازخونه بیرون نمیرن. یعنی نه اینکه بخوان برن‌ها، نه. نمیتونن برن. یه نیرویی جلوشون رو میگیره. یه نیروی معنوی. حالا من که ندیدم ولی یه عده بر این عقیده‌ن که این نیرو اسمش هست دژبان.

خدا خیرش بده سرگروهبان خ.الف رو. بر عکس فاملیش خیلی هم بد اخلاق هست. اما بچه بامرامیه. یه روز که خیلی هم گرم بود، قبل ناهار بیشتر از پنجاه و سه تا بشین پاشو بهمون نداد و ما هم ازش تشکر کردیم. شبا هم قبل خاموشی حداکثرش ده دقیقه بشین پاشو و پامرغی میده که ما بچه ها ممنونش‌ایم. حتی یه بار هم کمر خودم گیر کرد به پیچ تخت و کلی خون اومد. اونجا من به اون جمله ی معروفی فکر کردم که اراده‌ام رو داده بودم دستش. اون جمله ای که تو تموم سختی‌ها به کمکم میومد: "ما قراره اینجا مرد بشیم". به این جمله فکر کردم و ادامه دادم. بشین ... پاشو ... بشین ... پاشو .... . خلاصه که سرگروهبان خ.الف بچه بامرامیه. یه بار هم یکی از بچه ها که تو پاش پلاتین گذاشته بود، بعد از کلی بشین پاشو و توکل به اون جمله ی معروف، متاسفانه تحملش تموم شد و در اومد گفت سرکار من پام پلاتینه. سرگروهبان هم که خدا خیرش بده گفت اشکال نداره، تو شنا برو. سرگروهبان حتی با بچه ها شوخی هم میکنه. تیکه کلامهاش اینان: "بیشین پسر، میزنم تخمات بترکه ها" یا  "همچین میزنم که دندونات بریزه تو دهنت". سرگروهبان تا حالا نزده تخمای کسی بترکه و نزده دندونای کسی بریزه تو دهنش. از این رو هست که من حدس میزنم اون با بچه ها شوخی میکنه و میخواد روحیه ی بچه ها رو بالا ببره.

اونجا همه فکر و ذکرشون ماهاییم. سرگروهبانها میگن هر اتفاقی که افتاد بیاین به ما بگین. جناب سروان که فرمانده گروهان هست هم همینو میگه. میگه بیاین به من بگین. یکی دو باری هم که فرمانده گردان برامون حرف زد، نظرش این بود که بیاین همه چی رو به من بگین. از اونطرف هم که بچه های بامرام عقیدتی سیاسی هستن که ازمون درخواست میکنن همه چی رو به اونها بگیم. اون روزای اول من تحت تاثیر این همه توجه و اهمیتی قرار گرفتم که اینها به ما میکردن و میدادن. اما کم کم متوجه شدم که ارزش والای انسانی هست که اینها رو اینطور متعهد میکنه با ما مهربون باشن و محبت بورزن. حتی فرمانده گروهان همیشه اینو میگه که ما با هم مثل برادریم. خیلی از بچه ها اشک تو چشماشون حلقه میزنه. همین چند روز پیش هم ناهار که آوردن کباب بود. نفری یه سیخ دادن که بچه ها با به به و چه چه اونو خوردن. چند دقیقه بعدش سروان داد زد بیاین به خط شین یه سیخ دیگه هم بگیرین. به خط شدیم اما کلا به ده بیست نفر یه سیخ دیگه رسید و بقیه مون رفتیم پی کارمون. یک ساعت بعد هم سروان باز به خطمون کرد و توضیح داد که اینجا ما همه برادریم و یک خانواده. اگه کسی پرسید امروز چند سیخ خوردین، میگید چی؟ ما هم گفتیم چی؟ اونم گفت میگین دو سیخ خوردین. ولی ما که دو سیخ نخورده بودیم. اما احساس مسئولیتی که نسبت به خانواده مون داشتیم، بهمون اجازه نمیداد که نگیم دو سیخ خوردیم. پس همه با هم همدل و یکصدا فریاد زدیم بله جناب. موقع نماز هم یکی از بچه ها که تو آبدارخونه بود یه شایعه ای رو پراکوند و اون این بود که بچه های مسئول غذا با سیخای اضافی تو سر و کله ی هم میزدن. اما این شایعه ای بیش نبود و ما باور نکردیم.

آموزشی آدم دوستای زیادی پیدا میکنه. مثلا بغل آبخوری. وقتی مسئول یخ که بهش میگیم ملکه ی یخی ساعت ده و نیم صبح یخ ها رو میاره و میندازه تو تانکر، همه ی بچه ها هدفشون یکی میشه و به سمت تانکر میرن. اونجاست که رفاقتا شکل میگیره. اونجا که یکی سرش به سر اون یکی میخوره موقع آب خوردن. سرشون به هم میخوره و به هم میخندن و دست میندازن رو شونه های هم و دوستیشون تا ابدیت ادامه پیدا میکنه. یا سر همون تانکر که به بغل دستیات میگی پاهاتو بگیرن که تو مثل مرد عنکبوتی از بالا چپکی آب بخوری. اونجا که تو هم این کارو برای اونا میکنی، رفاقتی شکل میگیره که در نوع خودش بی همتاست. یا وقتی که بوق سگ از خواب بیدار میشیم و تختامون رو آنکارد میکنیم. اونجا با اولین نفری که میبینیمش عهد میبندیم که این عمل رو دو نفری انجام بدیم. یکیمون اینور تخت یکیمونم اونور. میکنیم و با هم میخندیم. بعضی وقتا هم اتفاقای جالبی در نوع خودش می افته. یه بار محافظ تخت یکی از بچه های طبقه بالا (تخت بالایی)  که از جنس آهن آبدیده هست و یه هفت هشت کیلویی وزن داره، خورد تو سر یکی از بچه های طبقه پایینی و دوستیشون اینجوری شکل گرفت. دست انداختن رو شونه های هم و از دیده ها نهان شدن.

آره. آموزشی جای عجیبیه. شاید یه روز هم نوبت شما بشه. شاید یه روز هم شما این دوران خوب رو بگذرونین و یاد حرفای من بیفتین. اون موقع‌ست که میفهمید چرا تعداد قابل توجهی از اطرافیانتون که تجربه ی این دوره رو داشتن، تو روی کچلتون وایمیستن و با یه لبخند تخماتیک میگن: آموزشی آدم رو مرد میکنه!

تیر ۲۷، ۱۳۸۹

داستان آ فـــــــــ ـرینش ، روایت اون وری



هوا شرجی و خفه , زمین ، ساکن و خدا بغضی در گلوی بندگان بود که روزی اقلاً سه بار می شکست.
مشکل اصلی خدا این بود که هیچ وقت از گلو بالاتر نمی رفت که برسد به سر بنده هایش ، برود توی مغزشان و آنهارا اهل یقین کند از بس که زور می زدد بخزد پایین توی قلب بندگان و آنها را تطمئن القلوب کند، ولی متاسفانه عن تر از این حرفها بود ، به همین خاطر همیشه در گلو گیر می کرد و بغض می شد و می شکست ، گاهی هم که حرصش می گرفت از راه فرعی می رفت پایین تر از قلب ، خیلی پایین تر ، و چوبی در ماتحتشان می شد.
مشکل از جایی شروع شد که پروردگار دیگر حس بالا آمدن نداشت و همان پایین جا خوش کرد ، برای همیشه.

گه گرفتگی

مانیتور ابلهانه به من خیره شده، اما از دستان من معجزه نمی‌بارد. من چیزی ندارم بگویم، هیچ وقت نداشتم. همه‌اش حرف‌های صد تا یه غاز. همه‌اش آشغال. بچه که بودم، نقاشی بلد نبودم بکشم، مادرم برام دفتر ِ فیلی خریده بود و مداد و آبرنگ و کوفت و کمی هم زهرِ مار. اما من می‌گفتم که می‌توانم آشغال بکشم.
این حرف به قدری مادرم را تحت تاثیر قرار داد که با خودش بردتم کلاس طراحی‌ای که می‌رفت. یادم هست قیافه‌ی استاد را موهای سفید، ریش‌های سفید، شاگردهای گنده. اسبهای مجسمه. من که نقاش نشدم. بعداً رفتم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در خیابان حجاب بود. آنجا یاد گرفتم هواپیما بکشم و روش بنویسم یو اس آرمی. آرمی هم نمی‌دانستم یعنی چه، اهمیتی نداشت، هنوز هم ندارد. غرب زده شدم. اما تولید آشغال هیچ وقت در ذهن من متوقف نشد. مثلاً من نینجا ترتلز را می‌کشیدم، که واقعاً آشغالند و خودم هم دوناتلو بودم که آشغال ترین ِ از میان ترتلز بود. چون برادرم زودترمیکلآنجلو را ورداشته بود که کمتر آشغال بود. یا مثلاً من بنز می‌کشیدم که همه می‌دانیم چقدر آشغال است. همه اش سرباز می‌کشیدم و ماشین پلیس پیش سرباز ها و یک پلیس که لباسش سبز نیست و آبی است. و عینک آفتابی می‌زند. حتما روی شیشه‌ی عینک می‌نوشتم ری بن. ری بن هم که آشغال است. ری بن را بزرگ می‌نوشتم تا اگر یک نفر دید نقاشی را، فکر کند که ایول! این بچه می‌داند ری بن چیست. لذا پلیس هیچ چیز نمی‌دید جز ری بن باید از آن یکی چشمش استفاده می‌کرد. آن یکی چشمش رو به تانک ها بود و آدمها سمت ری بن بودند. سرباز ها و ماشین پلیس.
همین الان. این نوشته یک آشغال است اگر به یک نفر رفتگر آن را نشان دهید جارویش می‌کند می‌ریزد تو فرغون. ما یک همکلاسی داشتیم به نام فرقانی، بهش می‌گفتیم فرغون. یک بار یک پسر ی که تپل و بور بود اما علی رغم این خصوصیات خیلی فوتبالش خوب بود بهش گفت فرغون. فرقانی هم به او گفت مادر قحبه. بعد پسر تپل و بور کتکی به فرقانی زد که یکی از خصوصیاتِ آن خونین نشدن ِ صورت ِ فرقانی بود. پسر ِ تپل و بور خیلی مهربان بود. و پدرش هر روز ظهر می‌آمد دنبالش و تازه با فرقانی روی یک نیمکت می‌نشستند. من آن‌موقع ها مبصر بودم. و وقتی دعوا شد تنها گهی که خوردم این بود که آمدم کنار ایستادم تا فرقانی خوب کتک بخورد. فرقانی با من دوست بود. یکی از آشغال هایی که در دوران نوجوانی و جوانی تولید می‌کردم همین ترس بود.
الان، حس می‌کنم قوطی‌ام. قوطی خالی. قوطی خالی ِ رد بال که به شما بول می‌دهد. کی شیکاگو بولز یادش هست؟ اسکاتی پیپن؟ کلاههای شیکاگو بولز؟ صبح‌های جمعه؟ هان؟ هیچکس، چون آن‌ها همه آشغال بودند. چند دختر در زندگی من هستند ، در طول این سال‌هایی که فرق هرّ را از برّ می‌فهمم. از وقتی هورمونهایم باعث رشد و تعالی من و اعضای مربوط شدند. این دخترها همگی آخرش به این نتیجه رسیدند که من آشغالم و فقط یک کیسه‌ی سیاه ِ بدجنس کم دارم برای اینکه برم توش و لم بدهم. مثلاً یکی از آشغال‌های این دورانم، هم هنوز بعد از بیس سال ترس است. همین ترس. ترس خوار من را گاییده. و دخترها از مردهای خوارگاییده بدشان می‌آید. منتهای مراتب ...
منتهای مراتب ندارد.



تیر ۲۵، ۱۳۸۹

پیشگیری بهتر از درمان


دیروز متوجه شدم که پدر و مادرم هم مثل خودم با به دنیا اومدنم مخالف بودند ، بعد اگه الان نقش اول یه فیلم هالیوودی یا قهرمان یکی از شاهکارهای پائولو کوئیلو بودم ، اون لحظه ی آگاهی از ناخواسته بودن، نقطه ی عطفی در زندگی پرفراز و نشیبم می بود و من رو با این واقعیت آشنا می کرد که خدا به خاطر هدفی خاص بنده رو به این دنیا دعوت کرده و من باید دنبال گنج شخصی خودم باشم و زندگی ای هدفمند رو آغاز بنمایم و از این دست کرسی شعریات.
ولی از اونجایی که من ، منم و فقط و فقط نقش اول منفعل و مفعول زندگی آلتی خودم هستم ، مثل هر آدم عادی دیگه ای به این نتیجه رسیدم که به دنیا اومدنم رو مدیون بی دقتی والدین گرامی و یا یه چی دیگه تو همین مایه ها بودم و به زندگی مفعولانه ی خودم با اندیشیدن به این پرسش ادامه می دم که : فرزند ناخواسته عنه؟

تیر ۲۳، ۱۳۸۹

من يك عن هستم ، با كمال افتخار

گاهي كه احساس مي كنم ميزان روشنفكريت خونم پايين اومده يا مدتيه زخمهايي كه روح آدم را در انزوا مي نمايد خوب انگول نكردم ، سيگاري مي گيرانم و مي شينم به حساب كتاب كردن كه چه قدر در راه فرهنگ اين مملكت هزينه كردم؟ ،تا كجا براي تغذيه ي روحم حاضرم جلو برم و قرباني بدم؟ آخر اين قصه كجاست؟ انسان تا كي بايد رنج ببره يا بكشه با چي؟

همون طور كه پيامبر مي فرمايند:حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا. منم مشغول محاسبه مي شم و به جنگي نابرابر با خويشتن خود مي نشينم.

آخرين نمونه اش همين ديروز بود

بعد از اتمام امتحانات ، احساس كردم با توجه به اين همه فشاري كه به ماتحتم آوردم ، بعد از اين همه ريدن بي وقفه ، به يك تفريح و آرامش نسبي نياز دارم ، هر چند كه دردي است غير مردن آن را دوا نباشد و ما جماعت روشنفكر ذاتا" زاده ي رنجيم و

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد . ولي گاهي بايد خودمون رو گول بزنيم و پشت نقاب پوپوليسم مخفي شيم.

علي ايحال براي تسكين دردهاي خود ، با سي و پنج تومان پولي كه در حساب خويش داشتم وارد تهران شدم ( اصولا تفريحات من دو دسته اند : ورود به تهران و ورود به نت)

بعد در اين مدتي كه در اين خراب شده بودم پونزده تومن پول بليط يه تياتر خسته كننده ي عن در آر به نام كاليگولا ، چهار تومن پول مجله ي فخيم نافه ، شيش تومن پول سيگار و چهار تومن پول خريد كتاب واسه تولد يكي از دوستان دادم

آهان دوهزار و پونصد تومن هم پول كافه دادم .

بله ، همون طور كه شما هم پا به پاي من متوجه شديد من حدود سي تومن رو فقط و فقط در راه ارضاي روح خسته م هزينه كردم و با حساب كردن پول خوراك و تاكسي و اينها ، الان تنها چيزي كه برام مونده تخمهام هستن كه مي تونن براي مدتي به عنوان وسيله ي بازي ، من رو سرگرم كنند و روح كماكان خسته ام رو به چالش بكشند.

هر جوري كه حساب كنيد من از اين امتحان الهي سربلند بيرون اومدم و الان به شدت از خودم راضي ام و هدف از نوشتن اين متن

نه كم كردن سوزش ماتحت ، بلكه آگاه سازي شما و ارائه ي يك الگوي مناسب لايف استايل و آشنا كردن شما عزيزان با زندگي قشر فرهيخته ي جامعه بود. افلا تبصرون؟

تیر ۲۲، ۱۳۸۹

مادربزرگ! نگاهت را

۱- بنا به حادثه، نیمه‌ی دوم برنامه‌ اخیر دیروز-امروز-فردا را تماشا کردم. اصولا تحمل این برنامه برای من به شدت سخت بوده اما چون این بار جدا از کاسه‌ لیسی‌ها و شاخ و شانه کشیدن‌های مرسوم بود و به مسائل فرهنگی ( مسلما از نوع تهاجمی) می‌پرداخت، دیدنی به نظر می‌رسید. دکتر! حسن عباسی، یکی از تئوریسین‌های جریان احمدی‌نژادی و از مشوقان شهادت‌طلبی به عنوان کارشناس تشرف فرما شده بودند. فرمایشات گهر باری منتشر کردند که دریچه‌های بیشماری را برای من محبوس در تاریکی روشن نمود. منی که غرق در سریال‌هایی شدم که دانه به دانه از سال‌ها برنامه‌ریزی برای جنگ نرم و انزوای اسلام بیرون آمده بودند. نمی‌دانستم شخصیت اول Kyle XY چون ناف ندارد و از جایی ناشناخته افتاده زمین، از مبلغان داروینیسم و دشمن " صله رحم" - از احکام پسندیده ما- است، اصلا وی قصدی جز براندازی "جامعه‌ی رحمی" نداشته بود و من چه ناغافل . سریال Supernaturals (یا به قول دکتر سوپر نیچرال) پرچم دشمنی با جبرئیل و اسرافیل در سر دارد و نیچه از بنیانگذاران این سریال است. اما چه بگویم از سریال‌های عشقی و خانوادگی؟ چه نرم نرمک سریال Desperate Housewives (که دکتر از ترجمه عنوان آن به فارسی شرم داشت!!!!) تیشه‌ به ریشه‌ی وحدت انداخته و طلایه‌دار پلورالیسم دینی ست. تک تک این خانم‌هایی که دله‌ی شوهر (نقل به مضمون) هستند، هدفی جز اشاعه‌ی پلورالیسم دینی ندارند. وی معتقد بود که حتی فیلم دعوت حاتمی‌کیا نوعی Desperate Housewives به نمایش می‌گذارد، خب در آن فیلم هم تعدادی زن بودند و این خود شروعی برای پلورالیسم است. سراغ سریال‌های فارسی وان هم رفت، سریال‌هایی مانند ویکتوریا را (که به دقت مشاهده کرده بود) نسخه‌ای عوامانه‌تر از اینگونه سریال‌‌های "زن‌های دله" دانست که تم اصلیشان بر پایه‌ی عشق‌های مثلثی بودند (یعنی یک زوج رسمی و یک غیر رسمی). من به راستی نمی دانستم که تمام مخاطبان بیشمار لاست تا حداقل نیمه‌ی لاست درگیر این بوده‌اند که در مثلث عشقی چه کسی موفق می‌شود (البته سوالی که برای من پیش آمد این بود که نمی دانم کدام یکی از شخصیت‌ها مثلث درست کرده بودند، احتمالا جک، سایر و کیت و جولیت، نه! چهارتا شد) . فکر کنید! اسطوره شناسی، فلسفه، علم و تاریخی که به خیالمان در هم تنیده شده در لاست، بازیچه‌ای بود برای این مثلث عشقی. دکتر از Fring یا Flashforward چیزی نگفت، اما من شک ندارم که این دو سریال را هم برای نفی وجود معاد -یکی دیگر از اصول دین ما- ساختند تا بدین طریق چیزی از دین اسلام بین ما ایرانی ها معنی نداشته باشد. به هر ترتیب، پس از چنین سخنان روشنگر، حیرت‌انگیز و انگشت به فلان‌جا آور، دکترتیر نهایی را بر قلب گمراهان فرو کرد که "درد جامعه‌ی ما زنای ذهنی ست". او معتقد یود سریال هایی که فارسی وان پخش می‌کند هدفی جز اشاعه‌ی "زنای ذهنی" ندارند. چون در جامعه زنای جسمی کم است، این سریال‌ها به زنای ذهنی دامن زده که منجر به خودارضایی می‌شوند. کلمبیا سریالش را به منظور زنای ذهنی در ایران ساخته، نه چیز دیگر. برنامه‌ریزی برای براندازی نرم نظام اسلامی از طریق زنای دهنی را ببینید از کجا آغاز کردند و ما غرق در غبار غفلت. حالاست که می‌فهمم چرا مادربزرگ شصت‌ساله‌ی من بعد از علاقمند شدن به سریال سالواتوره اینچنین رفتارش تغییر کرده. قضیه زیر سر زنای ذهنی‌ست بدون شک.

۲- دوستی داشتم چندین سال پیش که قبلا داستانی را از او در اینجا تعریف کردم. این دوست بسیجی مهربان ما روزی به من گفت: "فیلم بیگانه (Alien) را دیدی؟ در این فیلم موجودی از بیرون وارد یک جایی می‌شود و قصد نابودی آنجا را دارد. منظور از این موجود "اسلام" است. امریکا این فیلم‌ها را برای تخریب اسلام ساخته". مطمئنم خودش فیلم را ندیده بود و از سخنرانی‌هایی که گوش می‌کرد به این نتیجه رسیده بود، چند باری هم برای اصلاح من از این نوارها برایم گذاشته بود که یادم نیست سخنرانی‌های همین حسن عباسی بود یا رحیم پورازغندی (خیلی فرق ندارند با هم به گمانم!). چنین تفکراتی در بین این قشر از مردم ما موج می‌زند. وقتی نظریه‌پردازشان اینجور تحلیل کند و به گمانش همه‌ي کارگردانان و نویسنده‌های هالیوود قصدی جز تخریب اسلام نداشته باشند، چه توقعی از پیروانش خواهید داشت. هر روز که از کنار روزنامه فروشی رد می‌شوم نگاهی به تیترهای دل‌انگیز پایین کیهان می‌کنم، سطری نیست که در آن اسرائیل و یکی از مخالفان این دولت و حکومت کنار هم نباشند و دست در گردن هم فعالیت‌های ضدنظام نکنند. یکی نیست که مثلا به این حسن عباسی بگوید که مثلا اگر یکی فیلم صکصی ببیند، به زنای ذهنی نمی‌رسد؟ آن کسانی که تو می‌گویی زنای جسمی ندارند، منظورت همه‌ی زنان خانه دار و غیر خانه‌دار ایران است که این سریال را دنبال می‌کنند؟ می‌شود بگویید آنچه شوهرانشان دارند هویج است یا چی؟ پیش خود نمی‌گویید که به فرض به حول و قوه‌ی سربازان امام زمان کلا ماهواره را ترکاندیم و چیزی نبود که زنای ذهنی‌آور باشد، حالا گزینه‌ی بعدی برای سرگرمی این جماعت گمراه چیست؟ به پیشنهاد رحیم پورازغندی: "مرده‌شور هیکلشان را ببره، خب بچه بزان سرشون گرم شه"

تیر ۲۰، ۱۳۸۹

از چاله تـــو چال

آهنگ جدید جمبش

شروع شد زمستون، به گــــا رفت بهارون
گل سرخ خورشيد رو می کــنـنـد ، از جلو و از کــــیون(۲)
کوهها لاله زارن، لاله‌ها چه پاره ن
تو کوهها دارن سفت ، سفت ، سفت ، کیونـــشون می ذارن(۲)
توی کوهستون، شده پاره پاره
تفنگ سفت و گندم ، چه دردی داره
توی سينه‌اش اوف اوف اوف(۲)
يه جنگل ستاره داره، اوف اوف ،يه جنگل ستاره داره
شروع شد زمستون، به گــــا رفت بهارون
گل سرخ خورشيد رو می کــنـنـد ، از جلو و از کــــیون(۲)

تیر ۱۴، ۱۳۸۹

قصه‌هایی برای گفتن

دبیرستان بود و ما سرخوش از همه چی. هر روز به ما خوش می‌گذشت. بچه درسخوان کلاس بودم،‌ حداقل یکیشان. اما کلاسمان خیلی هم درسخوان نبود. آنهایی که تو دو سال قبل می خواستند با هم یک جا باشند و کلاس، جهنمی برای همه معلم‌ها و بقیه‌ی سران مدرسه بشود، دور هم جمع شده بودند. معلم‌ سگ عصا قورت داده‌‌‌ای نبود که حتی سر کلاس به اشک ریختن نیافتاده باشد هیچ چیز و کسی مانع خندیدن ما نمی‌توانست باشد. شلنگ خوردن‌های ما هم با خندیدن می‌گذشت و به فحش خار مادر به شلنگ زننده‌ش تمام می‌شد. فقط آنهایی می‌توانستند آسایش داشته باشند که یا باشخصیت بودند یا اهل حال. یکی دوست داشت کلاسش نظم داشته باشد و لیست اسم‌هاش به ترتیب صندلی ها بود، محال بود ما هر دفعه سر کلاسش جای نشستنمان را عوض نکنیم. قد بلنده میآمد می‌نشست میز اول،‌ معلم که اسمش را می‌خواند چشمش به ته کلاس بود، ‌اما پسره از جلو دست بلند می‌کرد. بیچاره معلم لاغری هم بود، قرآن درس می‌داد، ما هم روز معلم به‌ش ساندویچ کادو دادیم. قهر کرد و دیگه نیامد. ولی معلم‌های باحال کنار میامدند باهامون، امیر طلا مدتی تیغ می‌اند‌اخت سرش را و خط ریش بلند میگذاشت. تیغ آورده بودیم بریزیم سرش و ریشش را بزنیم. معلم زبان در جریان بود و خودش گرفت خط ریش امیر طلا را تراشید، سر کچلش را هم با لاک غلط‌گیر دون دون سفید کرد. بیچاره امیر گریه‌ش گرفت.
یک سری از بچه‌ها مذهبی بودند، یا حداقل توی آن احوالات بودند. چند نفر دیگه ته کلاس وسط درس، ودکا باز می‌کردند. یکی، از پنجره‌ی کلاس به دخترهایی که رد می‌شدند می‌گفت بیاید بالا، کلاس خالی داریم. دمپایی یکی از معلم‌های سمج که چهارزانو نشسته بود روی صندلی، دزدیده می‌شد و از پنجره پرت می‌کردند وسط خیابان. زنگ تفریح‌ها یا به ریختن سر یک بدشانس و کوباندنش به تیر بسکتبال از وسط پا می‌گذشت! یا بازی عمو زنجیرباف به طوری که دایره‌ش کل حیاط را می‌گرفت. قرآن خوان صبح‌های مدرسه ار بچه‌های کلاس ما بود، به‌ش می‌گفتیم مقراض، نمی‌دانم چرا. این آقا قیچی قاری قرآن، هر روز صبح مجبور بود یا سوره‌ی کوثر بخواند یا قل هو الله. فکر کن! یک سال همین دوتا را خواند که زود تمام شود و برویم رد کارمان. ساعت دوازده و نیم که زنگ می‌خورد و تعطیل می‌شدیم تازه زندگی آغاز می‌شد. اگر مثل آدم می‌خواستیم برویم خانه نیم ساعت بیشتر راه نبود. اما ما زودتر از سه خانه نبودیم. تو فرض کن از سه راه ضرابخانه تا میدان نوبنیاد را هر روز پیاده میامدیم. پیاده. سرخوش بودیم، دغدغه‌ی زندگیمان فوقش کنکور بود. هیچی دیگه نبود. الان بعد از هفت هشت سال یک سری از بچه های کلاس را پیدا کردم. از انواع مختلف که توی فازهای متفاوت بودند. هشت سال گذشته، هر کدامشان آدم جدیدی شدند. می خواهم بگویم به دوره‌ای رسیدم که می شود بشینم و در مورد تغییر یک دوست قدیمی فکر کنم. یعنی یک شخصی هست که قدیم‌ها دوستت بوده و حالا کلی عوض شده. تو قصه داری برای گفتن، برای مرور کردن. سن آدمها خیلی مهم نیست. مهم این است که چقدر قصه داری از گذشته. وقتی روزی رسید که برای آدم تازه‌ای توانستی بدون توقف قصه تعریف کنی، بفهم که چیزی نمانده به آخر قصه‌ی خودت.

تیر ۱۲، ۱۳۸۹

مرثیه ای برای یک رویا



خوانشی پست مدرن بر داستان
شنگول ، منگول و حبه ی انگور


ادبیات فولکلورهر ملت تبلور آیین ها ، اندیشه ها و اعتقادات آنها ست ، این بار قصد داریم به تحلیل یکی از این داستانهای کهن بپردازیم که دارای شهرتی منطقه ای و حتی بین المللی است.

داستان شنگول منگول وحبه ی انگور ، روایت خانواده ای چهارنفره است ، مادری فداکار که به تنهایی سرپرست خانواده است و در واقع برای فرززندانش هم پدر می باشد و هم مادر . در اینجا اولین سوال داستان به جود می آید : پدر خانواده کجاست؟

در واقع خواننده ی باهوش برای یافتن پاسخ این سوال باید به دنبال تاویلات فرامتنی باشد و با افزایش حوزه ی مطالعاتی خویش برای گره گشایی از داستان تلاش کند ، طبق تحقیقات میدانی حقیر ، جواب این سول در قسمتی از ترانه ی فخیم " کوچه" اثر جاودان گروه وزین "زدبازی" است آنجا که می فرمایند: بابا قهرمانه ، بابا فکر مائه ، بابا سر کاره .

بله ، بابا برای امرار معاش و کسب روزی ، به سفری دور و دراز رفته اما به علت الکترونیک نبودن دولت در زمانهای قدیم و عدم دسترسی به سیستم بانکی شتاب ، امکان واریز حاصل دسترنجش به حساب خانواده را نداشته است

در نتیجه اولین موقعیت دراماتیک داستان به وجود می آید و مادر ، مجبور به ترک خانه و رفتن به محل کارش که در همان حوالی است می شود، اما از آنجا که او بزی پا به سن گذاشته و بسیار عاقل است قبل از خروج ، فرزندان خود را جمع نموده و به آنها توصیه اکید می کند که به هیچ وجه در را برای کسی غیر از خودش باز نکنند ، در اینجا دومین سوال مهم برای خواننده ی نکته سنج جلوه گر می شود : مگر خانم بزه کلید ندارد؟ خب چرا در را قفل نمی کند ؟

پاسخ این سوال را باید در شخصیت روشنفکر مادر جستجو کرد ، از آنجا که وی خانمی با تحصیلات عالی و تفکراتی مترقی است برای آزادی فرزندان خویش احترام قائل بوده و هیچگاه به خود اجازه نمی دهد که با قفل کردن در ، باعث ایجاد محدودیت در آزادی کودکانش و عقده ای بارآوردن آنها شود ، همچنین به همراه داشتن کلید ، یعنی داشتن مجوز ورود بی قید و شرط و بدون اطلاع رسانی به داخل خانه ، که این مهم نیز با اصول فکری خانم بزه در تناقض است زیرا در این صورت حریم خصوصی کودکان در داخل خانه مورد تعدی قرار گرفته و احتمال عقده ای بار آمدن آنها شدت می گیرد .

به هرحال مادر خانواده پس از وداع با نوباوگانش از خانه خارج می شود و درهمین اثنا ، شخصیت منفی یا بد من قصه وارد می شود : آقا گرگه..

آقا گرگه که کودکی پرمشقتی داشته و اتفاقات عجیب و سختی را از سرگذرانده که ما به دلایل اخلاقی اجازه ی چاپ آنها را نداریم ، دارای اختلال حاد شخصیتی و مشکلات روانی بسیار ست ، وی که قبلا در داستان شنل قرمزی ، خود را به جای مادربزرگ او جا زده است به علاقه عجیبش برای پوشیدن لباسهای زنانه و تمایلش به دیگرجنس بودن پی برده و این بار نیز برای ارضای عقده های حقیر روحیش و بر اثر حسادت به خانم بزه ، خود را به جای او جا می زند و به در خانه ی شنگول و منگول و حبه ی انگور می رودو در می زند.

این سه کودک(متاسفانه بعد از حمله ی قوم مغول به کشور و ماجرای سوزاندن کتابها ، در مورد جنسیت شنگول ، منگول و حبه ی انگور اطلاعات دقیقی در دسترس نیست و تنها چیزی که مورخان از آن اطمینان دارند کمتر بودن سن حبه ی انگور و دوقلو بودن شنگول و منگول[به علت هموزن بودن اسم و انجام دادن واکنشهای یکسان در ادامه ی داستان] است بنابراین نمی توان آنها را سه خواهر یا برادر یا خواهر برادر خواند و تنها می توان آنها را سه کودک خواند)به هرحال این سه کودک که به علت تربیت درست خانم بزه ، کودکانی حرف گوش کن می باشند پس از شنیدن صدای در خواستار احراز هویت فرد پشت در می شوند

از طرفی آقا گرگه که از اعتماد به نفس کاذب رنج می برد و خود را شاگرد خلف مکتب بازیگری استانیسلاوسکی می دانست ، با صدای مردسالارانه و زمخت خود گفت : "منم منم مادرتون"

سه کودک قصه نیز با این که بچه بز بودند باز هم متوجه اختلاف فاحش این صدا با صدای لطیف مادرانشان شدند و ضمن دادن چندین فحش آبدار به آقا گرگه ، وی را به خانه راه ندادند. (بله درست است ، حتی تربیت صحیح خانم بزه نیز گاهی در مقابل ذات وحشی چهارپایان کم می آورد و کودکان در غیاب والدنیشان مرتکب اعمالی شنیع و گفتارهایی وبلاگ فیلتورکن می شوند ، البته اینجا نمی توان خانم بزه را کاملا بی تقصیر دانست ، زیرا وی که گاها" در روشنفکریت شور َ ش را در می آورد ، برای عقب نماندن از دهکده ی جهانی اقدام به خرید یک دیش ( منظور صرفا" ماهواره است از اینهایی که ویکتوریا دارد ، مسئولیت هرگونه برداشت غیر مجاز بر عهده ی خواننده است) نموده است ، و کودکان نیز با دیدن سریالهای مستهجن خارجی ، الفاظ رکیک را فرا آموخته و در غیاب مادر ِ فاخر ِ خویش ، آنها را به کار می برند.. حال اگر خانم بزه تنها به دیدن سیمای وطنی و برنامه های مفرحی چون بیست و سی و اخبار و امثالهم اکتفا می کرد ، نه تنها کودکان از راه به در نمی شدند ، بلکه به میزان خوشبختی واقعی خویش و ولایتشان پی برده و به آرامشی قلبی می رسیدندو چه بسا از به کار بردن هرگونه فحشی نیز اجتناب می ورزیدند )

آقا گرگه ، سرخورده در حال بازگشت به خانه بود که ناگهان به فکرش رسید ، برای تغییر صدای خویش و دلربا کردن آن ، به کلاسهای آواز استاد افتخاری برود ، که با توجه به مشغولیش شدید استاد و تلاش بی وقفه شان برای انتشار آلبوم جدید ، کلاسها تا اطلاع ثانوی تعطیل بود . در نتیجه به روشهای قدیمی متوسل شده و با خوردن عسل و پرهیز از استعمال دخانیات موفق به تغییر صدای خود شد

پس شاد و خرم در خانه ی خانم بزه رفت و دوباره در زد ، این بار نیز کودکان پرسیدند کیه و او نیز با صدایی نازک گفت : " منم منم مادرتون" ، شنگول و منگول که کودکانی خام بودند ، حرف او را باور کردند و خواستند در را باز کنند ، که حبه ی انگور با درایت خاص خود ، مانع این کار شد و ضمن دفاع از تمامیت ارضی خود و خانواده اش ، از آقا گرگه خواست دستش را از زیر در نشان دهد

گرگ که از اینهمه ذکاوت به ستوه آمده بود و پس از شکست قبلی ، اندکی با واقعیات منطقه ای آشنا شده بود ، بدون نشان دادن دستها وضمن نثار چندین فحش زیر لب ،از آنجا دور شد

وی برای تغییر رنگ دستهایش به بوتیک رفته و با دیدن لوازم آرایشی غیرمجاز و تقلبی چینی، به حال جوانان مملکت تاسف خورده و از این نکته که منطقه ی آنها بیشترین واردات لوازم آرایشی بهداشتی را در بین روستاهای مجاور داشت ، بسیار افسوس خورد ، و پس از خرید یک کِرِم سفیدکننده با قلبی اندوهگین و به سرعت از بوتیک خارج شده و به سمت خانه ی شنگول و برادر خواهران ، رهسپار شد ، وی برای جلوگیری از اتلاف وقت در بین راه کِرِم را به دست و پا و و برای محکم کاری حتی صورت خود مالید ، که این حرکتش با اعتراض شدید هم منطقه ایها و تظاهرات خودجوش حیوانات منطقه در اعتراض به بدحجابی مواجه شد

گشت ارشاد جنگلی نیز ، با حضور به موقع خود ، آقا گرگه را به جرم ترویج زلزله و مصداق بارز تبرج بودگی ، در بین راه بازداشت کرد

........و این داستان ادامه دارد



تیر ۱۱، ۱۳۸۹

آب و عرق

بیگانه‌ی کامو چندین ترجمه دارد، من دو تاش را زده‌ام زمین. اولین بار ترجمه‌ی آل احمد را خواندم. و این اواخر ترچمه‌ی خشایار دیهیمی. دومی قندانه بود. در حال ِ جوییدن موخره‌ی نویسنده که به کتاب اضافه شده بودم که شاهرخ خان آمد تو. شاهرخ خان دست ِ کم از من 5 سانتی بلند تر است. من زور خودم را زده‌ام که برسم به یک و هشتاد. اما نشده. دو سانت کم آورده‌ام.
شاهرخ خان وسط موهاش ریخته. نزدیک شصت سال سن دارد، زرتشتی است و یک لهجه‌ی عجیبی دارد. هر بار به من می‌گوید بریم یزد روبه رو آنش‌کده. من هم می‌گویم بریم. شاهرخ خان چنان که یک مرد باید دست می‌دهد. یعنی قبل ازر این‌که بگی آخ دستم، دستت را ول می‌کند. آن یکی دست شاهرخ خان یک آب معدنی کوچک نستله است. به من میگوید چه طوری جوان. جوان می‌گوید خوب است و قربان شما. می‌گوید کار و بار خوبه؟ و جوان باز می‌گوید خوب است و قربان ِ شما. می‌گوید عرق می‌خوری؟ جوان میگوید عرق؟ عرق ِ چی؟ او در توضیح ِ عرق، میگوید عرق دیگه. جوان می‌گوید بلی.
شاهرخ خان میگوید ها پس بیا ببین این عرقش خوبه؟ تازه گرفتم. جوان که انسانی است پاک و ساده اما تارک النماز، دست به سوی نستله که رویش یک خانواده ی خوشبخت ِ آب رنگ ترسیم شده است می‌برد. شاهرخ خان دستش را پس می‌کشد، اول بگو آن کتاب چند است. برمی‌گردم ببینم این دیوانه وسط ِ کار به این حسّاسی کدام کتاب را می‌گوید، بعد پشتم خیس می‌شود. چون شاهرخ خان که در آن لحظه به نظرم خل وضع به نظر می‌رسید عرق را روم خالی کرده بود و تیرگان را تبریک گفته بود.
تیرگان.
تیرگان. تیرگان. تیرگان برای من یعنی شوک. یعنی فکر کنی لباست مشروبی شده، یعنی چشم‌های گرد. پشت ِ خیس و این‌ها. شاهرخ خان میگوید عرق کیون ِ کی بود؟ بعد می‌خندد و به من که لباسم را بو می‌کنم می‌گوید آب بود جوون.
در تیرگان زرتشتی‌ها می‌ریزند در یک باغ در کرج و هم را خیس می‌کنند. و می‌زنند و می‌رقصند. می‌خواهم به شاهرخ خان بگویم بی‌خود می‌کنند اما بعد یادِ این می‌افتم که ما در رقابت با آنها می‌رویم در حسینیه ها و بوی تنمان را با بوی پا و گلاب ترکیب می‌کنیم و تازه از خیس شدن نمی‌خندیم. خیس شدن از آب کجا، از عرق- نه آن عرق، بلکه این عرق- کجا؟ خنده کجا؟ حالا گیرم خنده‌ی آبی هیستریک باشد، اما به هر حال خنده است دیگر، خنده بد است؟ خنده نیست؟ خنده است دیگر.

پرلودی که نکوست

قرار نیست انتهای همه‌ی پست‌های این وبلاگ یک" آه، پس که این طور" گذاشته شود. قرار نیست با مزه به نظر برسیم. هیچ هدفی پشت این وبلاگ نیست. نه می‌خواهیم به دنبال "این طور" باشیم و نه" پس و پیشش". آن روز که این ایده به ذهنم رسید روز ِگرمی بود. و من ذوق داشتم. چیز مهم تری نمی‌دانم، نه انگیزه‌ای بود نه موضوعی. فکر می‌کنم وبلاگ گروهی بلند-نویس با این فرمت -کدام فرمت؟-نداشتیم تا به الان.
البته به این که چنین وبلاگی تا حالا نداشتیم مطمئن نیستم. اصولاً آدم مطمئنی نیستم. لطفاً به من تکیه نکنید. من دیوار نیستم. بیشتر دَرَم. نوشته‌هام هم مطمئن نیستند. بهشان تکیه نکنید. نه دیوارند، نه دَر. اگر می‌خواهید چیزی از این وبلاگ دستگیرتان شود آن را دنبال نکنید. برای شروع کار هم سراغ آدم‌هایی رفتم که مدعی نجات کره‌ی زمین نیستند. بلکه دوست دارند آخرش زندگی خودشان را نجات دهند. این ها را فراموش کنید. این فقط یک پست باری به هر جهت بود.‏
KasrZ

کلا قرار نبود این پست نوشته بشه. یعنی قرار نبود به عنوان اولین پست یه مقدمه داشته باشیم. اما خب! الان داریم. یعنی من دارم مینویسم دیگه. اصلا ایده ی اصلی این بلاگ خیلی یهویی بود. تو یه روز گرم، همراه با مقدار زیادی ذوق. حتی شاید به اولین نفری که رسید بازوهاش رو با دستاش محکم گرفت و تکونش داد و گفت: هی، من میخوام یه وبلاگ گروهی بزنم که در فرمت خاصی بگنجه! سپس دوان دوان به سمت من اومد و باهام درمیونش گذاشت.
اینو چرا میگم؟ چون میخوام حجت رو تموم کنم باهاتون! ما رو با ژانرها دسته بندی نکنین. اینجا قرار نیست اینطور باشه یا اونطور. اینجا قرار نیست روند از قبل تعیین شده ای داشته باشه. اینجا هرکی هرجور بخواد مینویسه. اینطوریاس اینجا.‏
Hectorist