تیر ۲۷، ۱۳۸۹

داستان آ فـــــــــ ـرینش ، روایت اون وری



هوا شرجی و خفه , زمین ، ساکن و خدا بغضی در گلوی بندگان بود که روزی اقلاً سه بار می شکست.
مشکل اصلی خدا این بود که هیچ وقت از گلو بالاتر نمی رفت که برسد به سر بنده هایش ، برود توی مغزشان و آنهارا اهل یقین کند از بس که زور می زدد بخزد پایین توی قلب بندگان و آنها را تطمئن القلوب کند، ولی متاسفانه عن تر از این حرفها بود ، به همین خاطر همیشه در گلو گیر می کرد و بغض می شد و می شکست ، گاهی هم که حرصش می گرفت از راه فرعی می رفت پایین تر از قلب ، خیلی پایین تر ، و چوبی در ماتحتشان می شد.
مشکل از جایی شروع شد که پروردگار دیگر حس بالا آمدن نداشت و همان پایین جا خوش کرد ، برای همیشه.

هیچ نظری موجود نیست: