مانیتور ابلهانه به من خیره شده، اما از دستان من معجزه نمیبارد. من چیزی ندارم بگویم، هیچ وقت نداشتم. همهاش حرفهای صد تا یه غاز. همهاش آشغال. بچه که بودم، نقاشی بلد نبودم بکشم، مادرم برام دفتر ِ فیلی خریده بود و مداد و آبرنگ و کوفت و کمی هم زهرِ مار. اما من میگفتم که میتوانم آشغال بکشم.
این حرف به قدری مادرم را تحت تاثیر قرار داد که با خودش بردتم کلاس طراحیای که میرفت. یادم هست قیافهی استاد را موهای سفید، ریشهای سفید، شاگردهای گنده. اسبهای مجسمه. من که نقاش نشدم. بعداً رفتم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در خیابان حجاب بود. آنجا یاد گرفتم هواپیما بکشم و روش بنویسم یو اس آرمی. آرمی هم نمیدانستم یعنی چه، اهمیتی نداشت، هنوز هم ندارد. غرب زده شدم. اما تولید آشغال هیچ وقت در ذهن من متوقف نشد. مثلاً من نینجا ترتلز را میکشیدم، که واقعاً آشغالند و خودم هم دوناتلو بودم که آشغال ترین ِ از میان ترتلز بود. چون برادرم زودترمیکلآنجلو را ورداشته بود که کمتر آشغال بود. یا مثلاً من بنز میکشیدم که همه میدانیم چقدر آشغال است. همه اش سرباز میکشیدم و ماشین پلیس پیش سرباز ها و یک پلیس که لباسش سبز نیست و آبی است. و عینک آفتابی میزند. حتما روی شیشهی عینک مینوشتم ری بن. ری بن هم که آشغال است. ری بن را بزرگ مینوشتم تا اگر یک نفر دید نقاشی را، فکر کند که ایول! این بچه میداند ری بن چیست. لذا پلیس هیچ چیز نمیدید جز ری بن باید از آن یکی چشمش استفاده میکرد. آن یکی چشمش رو به تانک ها بود و آدمها سمت ری بن بودند. سرباز ها و ماشین پلیس.
همین الان. این نوشته یک آشغال است اگر به یک نفر رفتگر آن را نشان دهید جارویش میکند میریزد تو فرغون. ما یک همکلاسی داشتیم به نام فرقانی، بهش میگفتیم فرغون. یک بار یک پسر ی که تپل و بور بود اما علی رغم این خصوصیات خیلی فوتبالش خوب بود بهش گفت فرغون. فرقانی هم به او گفت مادر قحبه. بعد پسر تپل و بور کتکی به فرقانی زد که یکی از خصوصیاتِ آن خونین نشدن ِ صورت ِ فرقانی بود. پسر ِ تپل و بور خیلی مهربان بود. و پدرش هر روز ظهر میآمد دنبالش و تازه با فرقانی روی یک نیمکت مینشستند. من آنموقع ها مبصر بودم. و وقتی دعوا شد تنها گهی که خوردم این بود که آمدم کنار ایستادم تا فرقانی خوب کتک بخورد. فرقانی با من دوست بود. یکی از آشغال هایی که در دوران نوجوانی و جوانی تولید میکردم همین ترس بود.
الان، حس میکنم قوطیام. قوطی خالی. قوطی خالی ِ رد بال که به شما بول میدهد. کی شیکاگو بولز یادش هست؟ اسکاتی پیپن؟ کلاههای شیکاگو بولز؟ صبحهای جمعه؟ هان؟ هیچکس، چون آنها همه آشغال بودند. چند دختر در زندگی من هستند ، در طول این سالهایی که فرق هرّ را از برّ میفهمم. از وقتی هورمونهایم باعث رشد و تعالی من و اعضای مربوط شدند. این دخترها همگی آخرش به این نتیجه رسیدند که من آشغالم و فقط یک کیسهی سیاه ِ بدجنس کم دارم برای اینکه برم توش و لم بدهم. مثلاً یکی از آشغالهای این دورانم، هم هنوز بعد از بیس سال ترس است. همین ترس. ترس خوار من را گاییده. و دخترها از مردهای خوارگاییده بدشان میآید. منتهای مراتب ...
منتهای مراتب ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر