تیر ۰۹، ۱۳۹۰

فداکاری از نوع خانوم بازی

نمیدونم اون لحظه ای که ورق برمیگرده کیه، اون لحظه ای که دیگه از هیکل و وجود و سر و ریخت طرفت حالت بد میشود آیا یک لحظه است؟ یا یک سال طول میکشه و به مرور است. یعنی چه طور میشود کسی که تا یک سال پیش دوست داشتی ، حالا عاشق کشته مرده نه، اما خوب بودی و بلد بودی بهش بگی دوستت دارم، الان میخواهی ریختش را نبینی. ساده انگاریه که فکر کنی خب حتما واقعا دوستش نداشتی، نه بابا، یک موقع تو چشمهای کسی نگاه میکردم، میگفتم اوه شت، خدا، دریا، آسمون، از همین دست خزعبلات، یک سال بعدش فکر میکردم این شکم گنده که چهار تا دست و پا ازش بیرون زده کیه که من باهاش میچرخم؟ بعد نیگاه میکنم میبینم که مردم جملگی همینند. آقای دکتر فلانی مثلا یادم است، عاشقانه شروع کردند، دخترک شاگردش بود، آمد بهش اعتراف کرد که استاد، میخوامت، دیوانه ات شدم. عاشقتم، کشته ی توام. بعد سریع دخترک را عروسش کرد، مثل قصه ی پریا بود. آنقدر با هم خوب بودن که قابل پرس و جو نیست. بعد زد و بچه دار شدن، هشت ماه بعد از عروسی دنیا آمد. لابد بوی عن و گه بچه بوی حقیقت و واقعیت زندگی رو به یادشون آوورد. بعد هیچ کس حوصله نداشت اخ و گه بچه رو عوض کنه، در یک مهمونی بود اولین بار که دیدم بهم فحش میدند، جلوی غریبه و آشنا با هم داد و بیداد میکنند. لابد چند سال توی سر و کله ی هم میزنند، تا به این واقعیت دردناک برسند که عجب گهی خوردند و زندگی شان تباه شده. گیر کرده اند، نه راه پس دارند نه راه پیش. بچه دگمه ی برگشت نداره و هیچ کدوم از طرفین دلش نمیاد که با یک بچه کوچیک جدا بشه و بره. در ِ خونه رو که وا میکنند باید قیافه ی نحس هم رو تحمل کنند، به مدت سالیان ِ سال.

بعد آقا خانوم باز شد، چون از موهای خزه خزه ی خانومه که مثل جنگل روی پاهاش نقش بسته عقش میگرفت لابد. خانوم هم انگیزه ای برای تراشیدن جنگل پشمهاش نداشت، یک بچه داشت که غذا بده و بزرگ کنه و فکرش رو علیه پدرش مسموم کنه. سر کار وقتش رو پر کنه و سعی کنه از آقای شوهر دوری کنه. هر چی کمتر در طول روز قیافه ی نحس هم رو ببینند صدای داد و بیداد کمتر بالا میره و آسایش و آرامش همسایه و بچه و خودشون کمتر خط خطی میشه. آقای دکتر به هیچ منشی ای رحم نمیکرد و از تریاک و عرق و بی چاک و بستی کم نمیذاشت. هر دو هم خیال میکردن که چه فداکاری ِ بزرگی کردن جدا نشدن و این بچه رو بزرگ کردن.

شخصا فکر میکنم ریدن با این طرز فداکاری.

تیر ۰۳، ۱۳۹۰

عقربه‌های کند

شانه ‌ام را که تکان داد، بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم، ده دقیقه به چهار صبح بود. با سر و چشم اشاره کردم که مشکلی نیست الان می‌آیم. دستم را گرفتم به لبه‌ی تخت و پام را روی میله ی بین طبقه اول و دوم محکم کردم و پریدم پایین. ساعت چهار و چند دقیقه بود که پوتینم را پوشیده بودم و "وضعیت کامل" از در آسایشگاه بیرون آمدم. چهار ساعت پیش که خوابیده بودم آسمان صاف بود و پرستاره، ولی در را که باز کردم دیدم باران شدیدی گرفته و من مجبورم دو ساعت زیر این باران نگهبانی بدهم از یک آبخوری که بیست و چهار تا شیر آب دارد. دوساعت دور آبخوری بگردم که نکند آبی نامربوط از آن خارج شود. کلاه اورکتم را در آوردم و کشیدم روی سرم و بند زیرش را محکم سفت کردم. سایه‌بان آبخوری فقط روی شیرها را می‌پوشاند، انگار قرار بود آبخوری خیس نشود. رفتم آن قسمتش ایستادم که شیروانیش بزرگتر بود و کمتر خیس می‌شدم. پادگان ساکت بود و فقط صدای باران می آمد و گهگاه از دور به نظر می‌رسید که یک نفر "ایست" می‌کشد. ولی خب همه می‌دانستند که این تنها تظاهر به اجرای اصول نگهبانیست در یک پادگان پیزوری وسط شهر. سیخ ایستاده بودم گوشه‌ی آبخوری، نصف بدنم زیر نور پروژکتوری که جلوی اسلحه‌خانه را روشن می‌کرد، از دور معلوم بود. سرم توی اورکت فرو رفته بود و دست‌ها داخل جیب. به نقطه‌ای خیره بودم.
گربه‌‌ ی خاکستری و سفیدی از گوشه‌ی تاریکی بیرون آمد و به محض اینکه اولین قطره‌ی باران (شاید هم دومی) تنش را خیس کرد، دوید سمت آنجایی که من ایستاده بودم. گربه‌ی بی‌نزاکت، انگار من، یک سرباز یک متر وهشتاد سانتی که در آن لباس‌های دو سایز بزرگتر عظمتی داشت را به چپش هم لحاظ نکرد و آمد چسبید به پای چپ من. دستش را زیر شکمش پنهان کرد و خواب آلود به نقطه‌ای خیره شد. چپ چپ نگاهش کردم. گفتم خب حداقل تنها نیستم. دو ساعت نگهبانی دادن از آبخوری زیر باران با یک گربه بهتر است تا تنهایی نگهبانی دادن. ولی این تمام قضیه نبود. انگار قرار نبود این شب بارانی سرد، فقط من و گربه نگهبان‌های آبخوری باشیم. می‌توانم بگویم نیم ساعت، چهل دقیقه‌ای بود که گربه بی‌نزاکت و من بی تفاوت به حضور همدیگر داشتیم در مورد بی‌ربط ترین مسائل ممکن فکر می‌کردیم، که حرکت چیزی من را از فکر و خیال بیرون پراند. خیلی نرم و بی‌خیال راه می رفت. بیشتر شبیه یک قهرمان قدیمی بود که حالا شکم آورده و از آن روزهای بزرگ فقط غرور نصفه نیمه‌ای برایش مانده و دیگر حتی حال راه رفتن هم ندارد. ولی این خیلی برایم عجیب نبود، تعجبم از دیدن یک قورباغه بود در این شهر کوهستانی سرد. قورباغه شکم گنده تنبل هم انگار کنجکاو شده بود اینجا چه خبر است. قدم زنان خودش را رساند سمت من و گربه بی ادب. نزدیک که شد، گربه کمی سرش را بالا آورد و نیم نگاه متبکرانه‌ای به قورباغه کرد؛ ولی واکنش قورباغه صدایی شبیه آروغ بود. به نظر می‌رسید یک جور خصومت کهنه بین این دوتا وجود دارد. گربه که سرش را برگردانده بود جای قبلش، قورباغه رسیده بود نزدیک پای راست من. یک نگاه به دور و برم انداختم. فکر کردم خب چه بهتر، مراقبت از آبخوری بیست و چهار شیره، زیر باران شبانه‌ی یک شهر سرد با یک گربه بی ادب و یک قورباغه تنبل مسلما بهتر است تا تنهایی نگهبانی دادن.
ساعت هم انگار مجبور بود بیدار باشد، کند حرکت می‌کرد. باران کم رمق‌تر شده بود. ولی باد سرد آن تیکه‌ی کمی از صورتم را که بیرون بود، سرخ می‌کرد. پادگان خواب بود و از تک و توک شیرهای آبخوری، قطره قطره آب می چکید.

تیر ۰۱، ۱۳۹۰

مستهجن

امروز صوب کسی شوخی کثیفی با فضای هندسی خونه کرده بود
درو که وا کردم دیدم پشتش دششوئیه
در اتاق به دششوئی وامیشد.
بله،
یک طرف اتاق من، یک طرف دششوئی
(اینو میگن جنگ بدون اعلان
جنگی که هیچ قائده ئی نداره)
و دری در فیمابین
این همه ی اون چیزی بود که اونجا به چش میخورد.
به این ترتیب بخشهایی از خونه رو از دست داده بودم.
من دو تا دستمو بردم لای موهام
به صحنه نیگا کردم
و با نوک دو انگشت اشاره پشت سرمو خاروندم
پووووووووووووف
در نخطه ی دوری از من سوسک مرده ئی به پشت کنار آفتابه افتاده بود
و گاهی یکی از دستاش بحالت چندشی تکون میخورد
مث پلک آدمی که به یه صحنه ی دهشتناک چشم دوخته باشه
و گاهی بپپره
دستمو زدم به کمرم
و بخودم گفتم هی هی مظفر
به خودت مسلط باش پسر
بعد رفتم تو توالت و از توی توالت به اتاقم نیگا کردم
تا حالا اتاقمو از تو توالت ندیده بودم
در رو از توی توالت بستم
کمی صبر کردم
و دوباره وا کردم
مث وختایی که مشگلی تخمی تو ویندوز پیش میاد
بعد پنجره رو میدی پایین میاری بالا مشگل حل میشه
ولی درو که وا کردم اتاق سر جاش بود
خیلی ئم قبراق و مکعب
به بیل گیتس فحش ناموسی دادم
(اینو میگن جدال نابرابر
جدالی که فاعده ئی نداره)
اوه نه نه این نمیتونه راست باشه
:(
شیر دششوئی رو وا کردم
آب اومد ازش
صدای آبم میداد
دستمو بردم زیرش خیس شد حتا
نگاهی به تصویر خودم توی آئنه انداختم
گره کراواتمو شل کردم
و گفتم اوه خدای من آیا ینی حالا چی میشه ینی؟
:O
در حالی که مشغول به فکر فورو رفتن بودم به اتاق برگشتم
و به آهستگی بر لبه ی تخت نشستم
شاید شما این تصور رو داشته باشین که ترس من رو برداشته بوده
در حالی که خیر.
من فقط کمی دستم یخ کرده بود
صوبا این جوری میشم خب
و اون موقه صوب بود
درحالیکه العان بعدالظهره
و من هیچ ایده ئی ندارم که چی خاهد شد.

خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

The Devil and BiKaari are raging inside me

هیچ ایده‌ای نسبت به بیکاری ندارم. همین یکی دو هفته پیش که تصمیم گرفتم استعفا بدهم، کاملاً حالم خوب بود؛ پیش خودم می‌گفتم کونِ لق‌شان، این‌جا نشد، یک‌جای دیگر. نهایت‌اش یکی دوهفته بیکاری‌ست و بعدش هم می‌روم یک‌جای دیگری کار می‌کنم، حالا با یک‌مقدار حقوق کمتر. دل‌خوشی‌ام هم این بود که طراحی وب بلدم، توی خانه هم می‌شود پول درآورد اگر هم بیاورم. بابت همین خیال‌ها بود که از همان موقع حرف نیامدن و استعفا را می‌زدم. آن‌ها هم البته التماس‌ام نکردند، که جانِ مادرت نرو، ما به تو خیلی نیازمندیم و اگر بروی به گا می‌رویم؛ خیر، آن‌ها گفتند باشه و از هروقتی خواستی می‌توانی نیایی و بعدش هم بروی اداری، برای تصفیه و این جنده‌بازی‌ها. آخرین روزهای کاری‌ام است و البته هنوز هم پشیمان نیستم از اینکه دارم می‌روم. حالا پیش خودم می‌گویم مثل اکثر همسن‌هایم می‌نشینم خانه و درس می‌خوانم، تا بلکه یک‌مقداری از به گایی‌هایم را جم‌وُجور کنم. بله. دانشگاه از نظر من یک جایی‌ست که انسان در آن به گا می‌رود، از هرنوعی‌اش که باشد.
الآن گفته‌اند که تاریخ پایان کارت را بگو، استعفایت را هم آماده کن، که یک گِلی سرت بگیرم. بعد از اینکه این پُست را نوشتم، می‌خواهم بروم متن استفعایم را بنویسم. می‌نویسم که به نام خدا، با قلبی آکنده از غم و اندوه، اینجانب مهران بوالحسنی به دلیل مشکلات شخصی و مالی، از تاریخ فولان قادر به همکاری با شرکت فیلان نبوده و بدین‌وسیله استعفای خود را تقدیم می‌کنم. امید است که با آن موافقت شود. با احترام. بعد هم لابد آن‌ها می‌گویند که خُب، به سلامت.

تا این‌جای کار همه‌اش فکر وُ خیالات است، واقعیت اما این است که وقتی یک آدمی بیکار می‌شود تا یک مدتی افسرده می‌شود. درست مثل زایمان است. البته تا به حال زایمان نکرده‌ام، ولی آن‌وقتی که دخترخاله‌ام به زا رفته بود، به گا هم رفته بود و تا یک ماه با یک من عسل هم نمی‌شد خوردش. بعد از بیکاری هم آدم این‌طوری می‌شود. ینی اینکه حالش بد می‌شود. چون مجبور است که برود گوشه‌ی خانه بنشیند و با مادرش در موردِ شوهر دخترخاله‌اش صحبت کند و این خوب نیست. داشتم می‌گفتم که الان حالم خوب نیست از این بابت. ینی چون دارم بیکار می‌شوم، دچار این حالت شده‌ام، چون هنوز کاری برای خودم پیدا نکرده‌ام و دستی دستی دارم خودم را به گا می‌دهم. بیکاری حالتی از حالت‌های برزخی‌ست که انسان دچار می‌شود. بله، تا چه بشود.

پ.ن: آه، پس که فیلان نوشته‌ی این مدلی (شخصی) نداشته است به گمانم. به بزرگی خودتان می‌بخشید. احتیاج‌مان بود به نوشتن. البته نه به این ریدمانی. یک مقداری بهتر و کامل‌تر، که نشد.