خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

The Devil and BiKaari are raging inside me

هیچ ایده‌ای نسبت به بیکاری ندارم. همین یکی دو هفته پیش که تصمیم گرفتم استعفا بدهم، کاملاً حالم خوب بود؛ پیش خودم می‌گفتم کونِ لق‌شان، این‌جا نشد، یک‌جای دیگر. نهایت‌اش یکی دوهفته بیکاری‌ست و بعدش هم می‌روم یک‌جای دیگری کار می‌کنم، حالا با یک‌مقدار حقوق کمتر. دل‌خوشی‌ام هم این بود که طراحی وب بلدم، توی خانه هم می‌شود پول درآورد اگر هم بیاورم. بابت همین خیال‌ها بود که از همان موقع حرف نیامدن و استعفا را می‌زدم. آن‌ها هم البته التماس‌ام نکردند، که جانِ مادرت نرو، ما به تو خیلی نیازمندیم و اگر بروی به گا می‌رویم؛ خیر، آن‌ها گفتند باشه و از هروقتی خواستی می‌توانی نیایی و بعدش هم بروی اداری، برای تصفیه و این جنده‌بازی‌ها. آخرین روزهای کاری‌ام است و البته هنوز هم پشیمان نیستم از اینکه دارم می‌روم. حالا پیش خودم می‌گویم مثل اکثر همسن‌هایم می‌نشینم خانه و درس می‌خوانم، تا بلکه یک‌مقداری از به گایی‌هایم را جم‌وُجور کنم. بله. دانشگاه از نظر من یک جایی‌ست که انسان در آن به گا می‌رود، از هرنوعی‌اش که باشد.
الآن گفته‌اند که تاریخ پایان کارت را بگو، استعفایت را هم آماده کن، که یک گِلی سرت بگیرم. بعد از اینکه این پُست را نوشتم، می‌خواهم بروم متن استفعایم را بنویسم. می‌نویسم که به نام خدا، با قلبی آکنده از غم و اندوه، اینجانب مهران بوالحسنی به دلیل مشکلات شخصی و مالی، از تاریخ فولان قادر به همکاری با شرکت فیلان نبوده و بدین‌وسیله استعفای خود را تقدیم می‌کنم. امید است که با آن موافقت شود. با احترام. بعد هم لابد آن‌ها می‌گویند که خُب، به سلامت.

تا این‌جای کار همه‌اش فکر وُ خیالات است، واقعیت اما این است که وقتی یک آدمی بیکار می‌شود تا یک مدتی افسرده می‌شود. درست مثل زایمان است. البته تا به حال زایمان نکرده‌ام، ولی آن‌وقتی که دخترخاله‌ام به زا رفته بود، به گا هم رفته بود و تا یک ماه با یک من عسل هم نمی‌شد خوردش. بعد از بیکاری هم آدم این‌طوری می‌شود. ینی اینکه حالش بد می‌شود. چون مجبور است که برود گوشه‌ی خانه بنشیند و با مادرش در موردِ شوهر دخترخاله‌اش صحبت کند و این خوب نیست. داشتم می‌گفتم که الان حالم خوب نیست از این بابت. ینی چون دارم بیکار می‌شوم، دچار این حالت شده‌ام، چون هنوز کاری برای خودم پیدا نکرده‌ام و دستی دستی دارم خودم را به گا می‌دهم. بیکاری حالتی از حالت‌های برزخی‌ست که انسان دچار می‌شود. بله، تا چه بشود.

پ.ن: آه، پس که فیلان نوشته‌ی این مدلی (شخصی) نداشته است به گمانم. به بزرگی خودتان می‌بخشید. احتیاج‌مان بود به نوشتن. البته نه به این ریدمانی. یک مقداری بهتر و کامل‌تر، که نشد.

۴ نظر:

فریدا گفت...

من هنوز توی این ... تصفیه و این جنده بازی ها" موندم ... هاهاها ... خوشم میاد بسکه ... یه فامیلی هم داشتیم که " این جنده بازی ها " ورد کلومش بود ...

بیکاری خوب است ... ازش استفاده کن ... کار همیشه هست ... بیکاری نیست ...

صبور گفت...

گاهی اتفاقات جدید ممکنه قشنگ به نظر نیان،اما اون یه ماهی که گفتی وقتی گذشت،می بینیم چه همه خرسندیم

ناشناس گفت...

منظورت همون تسویه بود دیگه؟

sahar گفت...

چه شباهت اسفناکی! ):