بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

پرتقال ِ عن

توی بانک دکمه را فشار می‌دهم تا یک شماره‌ای بهم بدهد. نمی‌دهد. زل زده به من. به دور و برم نگاه می‌کنم. ببینم متوجه شده‌اند که دستگاهه زل زده به من؟ متوجه نشده‌اند. می‌گویم که هان؟ چیزی شده؟ دستگاه، صدای قشنگی دارد. دوست دارم صدایش را بردارم بگذارم کنار شومینه و روش لم بدهم. دوست دارم صداش را پام کنم بروم توی خیابان و باهاش پز بدهم. دوست دارم صداش را مثل تاج بگذارم روی سرم و آن روز برای همیشه در تاریخ تعطیل عمومی شود. می‌گویم چه صدای قشنگی. گفت نوبت می‌خوای؟ گفتم بله. گفت  هوم...گفتم هوم؟ هوم ِ چی؟ هوم ِ کی؟ یه نوبت بهم بده. بهم نوبت نمی‌داد. گفتم تو رو ابوالفضل. گفت نه. گفتم تو رو کائنات؟ گفت نه. گفتم تو رو به خدا. دیرم شده باید برم تحقیق کنم. گفت تحقیق؟ گفتم آره تحقیق. تحقیق ِ دانشگاهی دارم، پروژه باید تحویل بدم. گفت دانشجویی؟ گفتم آره. گفت هان پس لاشی‌ای. گفتم درست صحبت کن. البته هنوز صدای قشنگی داشت. یعنی با صدای قشنگ هم می‌شود حرف‌های آزار دهنده زد. بعد درست صحبت کرد گفت ببخشید باهات یکهو صمیمی شدم. گفتم می‌دونم. گفت بریم؟ گفتم می‌ریم می‌ریم، پیش ِ پلیسم می‌ریم من می‌خوام با اون خانوم که الی رو آورد این‌جا صحبت کنم...بعد رو به خانوم که معلوم بود تو ویلاست داد زدم، خانوووم، خانووووم. دستگاه گفت خیله خب. بسه دیگه پاشو. اما من نشسته بودم کف ِ بانک. دستگاه گفت چه مرگته پاشو بیا اینم نوبتت، شماره‌ی صد و نود و دویی، فقط سی نفر در حال انتظارن. البته، خیلیاشون شماره گرفتن و رفتن، پا شو جمع کن. جمع نمی‌کردم. نمی‌توانستم . گفت همه دارن نگات می‌کنن. یکهو یک چیزی از گلوم آمد بالا رفت تو چشم‌هام. بعد ریخته شد پایین. گریه بود و این‌ها. استاف. مشتری‌های بانک دورم حلقه زدند. دست ِ هم را گرفتند و خواندند. دختره این‌جا نشسته گریه می‌کنه زاری می‌کنه پرتقال ِ من، پرتقال ِ من. می‌خواستم بگم من پسرم. اما حسش نبود.

دی ۳۰، ۱۳۸۹

زمانی برای دیوانگی آدم ها

ظهر بود / بوی پیاز داغ از خونه ی همسایه می اومد / فکر کنم جمعه بود شایدم پنجشنبه / روز تعطیل بود در هر حال / نزدیک پنجره رو پاش نشسته بودم / دستام دور گردنش بود / دستاش دور گردنم . حرف می زدیم وسط هاش یه خنده چند تا بوس ! روز خوبی بود / یه روز آروم / یکم گرم که بوی آش میداد !
نمی دونم دقیقا از کجاش از کی اون وسطا دلم خواست بهم بگه دوستت دارم / هی منتظر موندم / نگفت / کم کم نتونستم بخندم / یکم بعدش یکم عصبی شدم / حواسم پرت میشد از بغلش / یکم بعد عصبانی بودم / اما هنوز امیدوار بودم بگه دوستت دارم / گفت : می دونی چیه ؟ گفتم نه / اما یکم عصبانیتم خوابید گفتم بالاخره گفت / یه چیزی توم خوابید / یه چیزی اروم شد / یه رگ دخترانه یی خواب رفت / اما به جاش گفت : از همون اول می دونسته که من ازش خوشم میاد  !!! منفجر شدم از عصبانیت / دیگه دقیقا نمی دونم چیا گفت بعدش / اصلا گوش ندادم چرا این رو گفت  / دیگه مهم نبود بعدش بگه دارم یا ندارم  / فقط یادمه که باید ثابت می کردم این جوری نبوده در صورتی که دقیقا همون جوری بود از همون اولش / آخه یه جورایی همیشه به دختر ا یاد میدن پسرا باید بیشتر بخوان / یاد معلم بینش دبیرستانمون افتاده بودم که می گفت دختر باید نجیب سر جاش بشینه / حس خریت توم بیداد می کرد !
یکم از ظهر گذشته بود / بوی پیاز داغ با کشک روی آش از خونه ی همسایه می اومد شدید /  من نزدیک پنجره داشتم داد می زدم و گریه می کردم / گاهی حتی جیغ / یه چیزی زیر شیکم می زد / شاید حس گشنگی بود / حس ه دو ساعت طول کشید دو ساعت داد زدم و گفتم همه چی تمومه / همین جا !
نزدیک های شب بود / چند ساعت خواب بودم / دیگه بوی پیاز داغ نمی اومد / همسایه آشش و خورده بود /  دیگه گشنم نبود / همه چی هم تموم شده بود .


دی ۲۸، ۱۳۸۹

نون ها و آدم ها

صرف نظر از اینکه عمومن تو همه ی محله ها یه سری آدم هستن که بُلد ان و برا خودشون سرشناس ان، مث صاحاب مغازه ها که همه میش ناسنشون، محله ی ما یه نونوایی تافتون دوّار داشت آدمای توش یه جورایی سلبریتی های محله بودن. چون اون موقه نونوایی ها خیلی شلوغ بود و دوستی با یکی از افراد شاغل در نونوایی می تونست تأثیر زیادی روی متوسط زمان نون خریدن شما داشته باشه. بعد شکل این نونواییه هم یه جوری بود که تأثیر زیادی رو این موضو داشت. نونواییه جلو در ورودیش یه میز گزاشته بود که آدما بیان پشتش وایسن، بعد قسمت بالایی درش باز بود که پول رو بگیرن و نون تحویل بدن و اینا. فرقش با بقیه نونوایی ها این بود که تنورش خیلی نزدیک به در ورودی بود، یه جورایی انگار دکور این برنامه های تلویزیونی بود. بعد چیزی که ما از اونور میز تو نونوایی می دیدم دو تا آدم بودن تقریباً ثابت واستاده بودن و کارشون رو می کردن. یکی شون که نونا رو می زد تو تنور و اون یکی پول می گرفت و نونا رو در می یورد و اینا. خلاصه یه جوری بود که انگار برنامه ی نون پزی از تلویزیون داره پخش می شه و تو نگاه می کنی. یکی از کارگرا هم که اون پشت بود و کارش درست کردن خمیر و چونه و این چیزا بود.
بعد اون کارگر خمیریه با این که نون ها رو می زد تو تنور عمومن آدمای ثابتی بودن، چون کارشون یه تخصصی نیاز داشت. اما اون کارگره که پول می گرفت و نون تحویل می داد زود عوض می شد و این فرصتی بود تا آدمای به گای محله خودشون رو به اونور میز برسونن و برا خودشون معروف شن. نونوایی هم خیلی خوب دس می زاشت رو به گا ترین هاشون و این سکوی پرتاب رو واسه اون آدما ایجاد می کرد تا به آدمای سرشناس و مهمی تبدیل بشن.
یکی از این آدمای به گا، رسول بود. یکی از همسایه هامون که 6-7 سالی از ما بزرگ تر بود. این بنده خدا تو تحصیلات اصلن آدم موفقی نبود. تو فوتبال و بقیه ی بازی هایی هم که بین بچه های محله انجام می شد افتخار خاصی رو کسب نمی کرد. آتاری و میکرو و سگا هم نداشتن که بیاد بگه مثلن من این بازی رو تا فلان مرحله رفتم بعد یه خالی ای ببنده که این کارا رو کردم توش یه مرحله اضافه شد و این چیزا، خلاصه تا سن 17-18 سالگیش که وارد نونوایی شد، هیچ وخت تو زندگیش به عنوان یه آدمی که رو یه مسأله ای تأثیر گزاشته باشه شناخته نشده بود.
مرحله ی "نونوایی" زندگی رسول مث بقیه ی کارگر های اون پُست خیلی سریع تموم شد. یه ماه یا نهایتاً دو ماه. اما چیزی که مهمه اینه که یه روز امیر، یکی از این بچه پولدارهای محله، تو یکی از شولوغ ترین روزهای نونوایی، 5 تا نون می خواست و رسول به عنوان هیرو وارد داستان شد. اونروز رسول اصلن نونوایی نرفته بود و یکی دیگه به جاش رفته بود، اما 5 دقیقه مونده به اتمام ساعت کاری نونوایی، رسول از در پشتی نونوایی رفت تو، پول امیر رو ریخت تو دخل نونوایی و 5 تا نون ورداشت اومد بیرون. برا اینکه روغن داغ قضیه رو هم زیاد کنه، تا بیاد نون ها رو بده دست امیر، چشاش رو جم کرده بود و با اون دستش خودشو باد می زد و می گفت : "سوختم، سوختم". وسط دی ماه بود ساعت 7 شب، ما داشتیم سگ لرز می زدیم.
امیر اینا دو سال بعدش از محله مون رفتن. اما یکی دو سال پیش که اومده بود یه سر به دوستای قدیمیش بزنه، رسول حداقل 15 بار جریان اون روز رو پیش کشید و گفت: یادته یه روز نونوایی شلوغ بود رفتم بی نوبت برات 5 تا نون گرفتم؟

دی ۲۶، ۱۳۸۹

یامّاهه، دورینگه...

من دوقلو بودم؛ یعنی بودیم. تا قبل از یازده‌سالگی یک برادر دوقلو داشته‌ام که بعد از آن ندارم‌اش دیگر. اسم‌اش مهراد بود. مهراد وُ مهران؛ از این اسم‌های لوس دوقلویی. از این‌هایی که لباس عین هم تن‌شان می‌کنند و هر جهنم‌دره‌ای که بروند با هم هستند. آن‌چنان خاطره و چیز زیادی ازش یادم نمی‌آید؛ جز اینکه تابستان بعد از کلاس پنجم دبستان، یک روز داشتیم از همین خیابان اصلی اکباتان رد می‌شدیم. رفته بودیم از سوپری ِ آن‌ور توپ‌پلاستیکی بخریم. نمی‌دانم چرا تصمیم گرفت که وسط خیابان بایستد. خیابان هم محل عبور ماشین است و آدم حواس‌پرت هم کم نبود آن موقع‌ها. این شد که یک تصادفی شد، من ایستادم و گریه کردم، بعد رفتیم بیمارستان و فردایش هم بهشت‌زهرا. در عرض چندثانیه من تبدیل شده بودم که یک خاطره از پسر مرحوم خانواده و تنها بچه‌وسطی‌ئه آن‌ها. احتمالاً طبیعی‌ست که مردن یک کسی که نقریباً نقش «خود» دوم را برای‌ات داشته، تا سال‌ها روی‌ات تاثیر داشته باشد، ولی بعد از یک مدتی مثل خیلی چیزها این هم تبدیل به یک خاطره می‌شود و باعث می شود که این موضوع را بی‌آیی و اینجا بنویسی و آن را به یک چیز دیگر ربط بدهی. موضوع بی‌ربط چیست؟ «دوستی».
الآن را نمی‌دانم ولی آن موقع‌ها برای یک طفل یازده‌ساله برادر دوقلوی‌اش، بهترین دوست‌اش هم بود و او می‌شد تنها کسی که وقتی یواشکی می‌رفتی سر کیف مادرت و صدتومن کش می‌رفتی، می‌توانستی به‌اش اعتماد کنی و صدتومنی را با هم خرج کنید. البته در این سن معمولاً آدم‌ها معنای رفاقت را خوب نمی‌دانند، یا اصلاً نمی‌دانند رفاقت چه چیزی می‌تواند باشد، ولی تا جایی که یادم می‌آید مهراد مان بهترین دوستی بوده که تا امروز که بیست‌وُدوساله‌ام داشته‌ام. بعد از او، یک‌سال مدرسه نرفتم. دوران راهنمایی را تنها آغاز کرده بودم و علاقه‌ای هم به دوست یا دم‌خورشدن با دیگران نداشتم. تا مدت‌ها هم در مقابل ابراز دوستی دیگران هم گارد می‌گرفتم و تقریباً همه می‌گفتند عجب بچه‌ی عنی‌ست یا می‌گفتند «آخی... بیچاره طفل معصوم...». دکتر می‌بردنم که این بچه چه مرگ‌اش است؛ انگار که مثلاً نمی‌دانستند که من چه مرگ‌ام است. آن موقع‌ها پدرمادرها کارهایی می‌کردند که کمی احمقانه بود. بله. دوران دبیرستان ولی یک‌مقدار فرق می‌کرد. سال اول سر یک دعوای به اصطلاح ناموسی سر دخترعمه‌ام (که این یکی را هم خیلی وقت است ندیده‌ام) با یک پسری دوست شدم که اسم‌اش علی بود. جزئیات‌اش به‌طبع یادم نیست ولی بعد از اینکه به زور آشتی‌مان داده بودند، خیلی صمیمی شده بودیم. به اصطلاح «تو کون هم‌دیگه بودیم». همه‌جاها با هم می‌رفتیم و همه‌ی گه‌ها را هم با هم می‌خوردیم. از درس خواندن تا دید زدن دخترهای مردم و تا فیلم سوپر دیدن و تا همه‌چی. یک‌جور خاصی جای خالی برادرم را داشت پر می‌کرد. ولی دوستی‌مان تا سال سوم بیشتر طول نکشید. موقع امتحانات نهایی سر یک سری مسائل تخمی با هم بحث‌مان شد و قهر کردیم و از آن به بعد هم دیگر ندیدم‌اش. حتی الان نمی‌دانم خانه‌شان کجاست. زنده است یا او هم مرده.

علی، آخرین تجربه‌ی من از دوستی ِ صمیمی بود. برای همین هم از اول زندگی‌ام چندان رفاقت را یاد نگرفتم. حالا این را که می‌گویم، چاهارنفر که دارند این را می‌خوانند نگویند «عنو ببینا، پس ما کشک‌ایم؟». خیر، شما کشک نیستید، ولی خب این چیزی که می‌گویم اصلاً قابل تعریف نیست که بخواهم بگویم دوستی‌های الآن‌ام آن‌طور نیستند. دوستی‌های این روزهایم خیلی خوب و احتمالاً ماندنی هستند، ولی از قدیم یک ضرب‌المثلی را می‌گویند که الآن یادم‌اش نیست ولی در مورد دوستی بود.
فیلم شعله را که یادتان هست؟ ویرو و وی‌جی در آن همیشه از نظر من نماد دوستی صمیمی خوب بودند و احتمالاً خواهند بود. از این‌هایی که آخر یکی‌شان به خاطر آن یکی می‌میرد. البته این خیلی تراژیک و کلیشه‌ای و شاید حال‌به‌هم‌زن است احتمالاً، ولی من همیشه فکر می‌کردم این دوتا برادر هستند. آن‌جایی را که سوار موتور بودند و آهنگ هندی می‌خوانند را یادتان نیست؟ مثل این است که یه پراید داشته باشی، رفیق‌ات را سوار کنی، در راه درکه ابی بگذاری و با هم بخوانید.

همین‌طوری.

دی ۲۴، ۱۳۸۹

پله های ترقی

یک نکته ای در دانشکده های برق بود، که مثلا در کامپیوتر نبود. برقه هر جاها، شریف و تهران و پلی تکنیک و الباقی. برقی ها افه ی شتری داشتن غالبا. بی اندازه درس میخوندن، خوب البته چون واقعا درسهاشون سختتر بود. بعد ولی معدلهاشون در رده ی هیژده نوزده بود. یه عالمه استعداد داشتن. میگن که بعضیاشون از کودکی پرچم ِ دانشگاه استنفورد رو میزدن تو اتاقشون، یکی تریف میکرد، بچه خفنه ی برق ِ تهران از وقتی گواهینامه گرفت پرچم رو برد زد پشت شیشه ی ماشینش، و خیال میکرد این ته ِ دنیاست. بعد نه اینکه به این ختم بشه ها، خیلی هاشون واقعا میرفتن استنفورد، یا اِم-آی-تی. بابا خشتک ِ علم رو اینا پاره میکردن.

نشسته بودیم چن وقت پیش، داشتیم از اول تا آخر ِ همه ی ورودی های خودمون و قبل و بعدمون رو تو چند تا دانشگاه مختلف تیلیت میکردیم. که چی شدن، کجا رفتن. زن گرفتن، بچه دار شدن، کدوم سولاخی خزیدن. خاطرتون هس، به یه عده میگفتیم دکتر، از همون سال ِ یک. چون مثلا طرف ریاضی ِ یک دانشگاه رو بیس میشد. ریاضی مهندسی رو نوزده و هفتاد و پنج میشد، برنامه نویسی پیشرفته بیس میشد، الکترومغناطیس نوزده میشد. خوب، اینا استثناهای عالم ِ بشریت بودن. دکتر بودن جملگی. یه عده بودن، قمی وار درس میخوندن. انگشت تو ماتحت ِ همه چی فرو میکردن. اینا معلوم بود فردا میرن، یه جا پذیرش میگیرن، یه دکترا میگیرن، برمیگردن ایران، رئیس مرکز تحقیقات میشن، به تخ ِ همه ی ماها هم میخندن. یه عده دیگه بودن، در عالم ِ بالا بودن، اما در عین حال ریاضی مهندسی رو هم بیس میشدن. نمونه اش رو اصن من خودم از نزدیک میشناسم که بچه ی یک آخوندی بود، از قم، درسشم خوب بود، جون میداد که تع ریشش رو بکشه ببره، پروژه ی دولتی بگیره، بره بالا، معاون وزیر بشه. بودن بازم، یه عده از همین عوالم ِ بالا، که میرفتن، در مرکز فساد و فحشای عالم، بین ِ اون همه بی ناموسی، در ممالکی مثل سوئد و هلند، بین اون همه روسپی گری ِ دولتی شده، درس میخوندن، آخ نمیگفتن، بعد هم برمیگردن، میرن، رئیس دپارتمان برق و کامپیوتر میشن، حالش رو هم میبرن.

یه عده هم ماییم، نه از عوالم ِ نخبگان استنفورد بروییم، نه تع ریشمون در میاد، نه راه پس داریم، نه راه پیش. تو همون هواپیما که از ایران پا میشد تا اروپاش همه با هم بودیم، بعد ما رفتیم دهات تو یخ و برف و سرما، گل سر ِ خودمون بگیریم، ملتی هم رفتن، که پله های ترقی رو، چه با نبوغ، چه به ریش طی کنند.

دی ۱۷، ۱۳۸۹

دریچه‌ای به سوی فلان

پنجره یک مفهوم است. یک‌چیزی که اگر کسی حوصله داشته باشد می‌توانم برای‌اش ساعت‌ها در موردش صحبت کنم؛ یا اینکه اگر خودم حوصله‌اش را داشته باشم، یک مقدار زیادی در موردش بنویسم. الان نمی‌خواهم این کار را انجام بدهم، چون صحب تکردن (یا نوشتن) از چیزی که [شاید] دیگران چندان توجهی به آن نمی‌کنند ولی برای آدم تبدیل شده به یک دغدغه چندان خوشایند نیست؛ چه برای من ِ نویسنده، چه برای کسی که قرار است آن را بخواند. پنجره، خیلی کارها می‌کند؛ در تاریخ هم همینطور بوده است. یعنی پنجره باعث خیلی چیزها بوده است. قدیم‌ها پنجره از درها هم بزرگ‌تر بودند، انگار که از درها بیشتر اهمیت داشته باشند. در زندان‌ها همیشه پنجره، باعث امید بوده است. زندانی‌ها هیمشه امید اول وُ آخرشان همان یک چُسه پنجره‌ای بوده که در سلول‌شان یا در توالت زندان بوده است و اکثر اوقات هم از آن فرار می‌کردند. در یک داستانی که اسم‌اش را نمی‌دانم هم دختر داستان موهای بلندش را از پنجره به بیرون می‌انداخته تا پسری که آن پایین بوده، به داخل اتاق‌اش بی‌آید. یا همیشه وقتی یک کسی را در داخل اتاق زیرشیروانی ِ یک خانه‌ی قدیمی در لندن ِ قرن هجده، مبحوس می‌کردند، همیشه ملحفه‌های گرده زده‌اش را از پنجره به پایین پرت می‌کرد تا از آن‌جا جیم شود. شِرک هم از داخل طریق پنجره‌ی قصر، پرنسس فیوانا را نجات داد. از قدیم‌الایام تا امروزه روز هم، وقتی می‌خواهند یواشکی یکی را از خانه‌اش بیرون بکشند، سنگ‌ریزه‌ها را به پنجره‌اش می‌زنند، نه به در خانه‌شان. البته یکی از کارکردهای پنجره، تماشای بیرون است. تماشای گل، درخت، منظره‌ی ساحلی، ماشین‌ها، سقف خانه‌ها و بعضی اوقات  پنجره‌ی روبه‌رویی.
پنجره‌ها وقتی مقابل هم قرار می‌گیرند، گاهی اوقات تبدیل می‌شوند به روضه‌ی حضرت رقیه. یک مقدار زیادی غم‌دار می‌شوند؛ البته این کاملاً مربوط است به یک‌سری اتفاقاتِ خاص، ولی فکر می‌کنم که عاقبت همه‌ی پنجره‌های روبه‌روی هم، یک همچین چیزی باشد. مثلاً یک آدمی باشد که یک پنجره‌ای روبه‌روی پنجره‌ی اتاق‌اش وجود داشته باشد وُ این پنجره بشود تمام زندگی این آدم. شب‌ها برود یک مدتِ طولانی پای پنجره بایستد و پنجره‌ی روبه‌رویی را نگاه کند. اینکه کسی که در اتاق آن‌طرف است، کی می‌آید، کی می‌رود، کی در تاریکی نشسته، کی دارد تلفنی صحبت می‌کند، البته نه با تو. یا مثلاً دیده‌ای که بعد از یک تاریخی، پرده‌ی اتاقش را زخیم‌تر کرده است. این‌جور موقع‌هاست که پنجره تبدیل به یک مفهوم غمگین در زندگی آدم می شود. یک‌چیزی که یادآور یک‌سری خاطرات خوب است. که وقتی می‌روی جلویش می‌ایستی یاد صبح‌هایی می‌افتی که به زور به جلوی آن کشانده می‌شدی و با سروُصدا و بالا و ُ پایین پریدن‌های کسی که جلوی پنجره‌ی روبه‌رویی ایستاده بود، از خواب بیدار می‌شدی. یا شب‌ها از آن‌جا خداحافظی می‌کردی و اینطور چیزها. بله؛ پنجره یک چیز قدرتمند است، یک مقدار خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را می‌کنیم.

دی ۱۲، ۱۳۸۹

قدیم ها تموم شده

یکی از پسر عموهایم رو تو شیش هفت سالگی ختنه کردن. نمیدونم عموم واسه چی همچین علاقه ای نشون نمیداد که کار رو یکسره کنه، به هر حال، زیادی صبر کردن و وقتی بچه کاملا فهم و شعورش بالا رفته بود و به اهمیت ِ عضو ِ شریفش واقف شده بود، یکی را آوورده بودن بالا سرش که نک ِ عضو شریفش را بچینن. پسرعموی طفلکم، کاری از دستش بر نمیومده، صرفا تا چند روز بعد از اون جراحی دلخراش از پوشیدن شورت و شلوار در خانه سرباز زد. مادر پدرش هم دیدن به بچه همینطوری هم زیاد فشار آووردن و بیخود زورش نکردن جراحتش رو قائم کنه. منتها پسرعمو خیلی حریم خصوصی نداشت بیچاره، چونکه عمو در آن زمان طبقه ی بالای خونه ی پدر مادرش نشسته بود و خانه ی عمو محل رفت و آمد دائم کلیه فک و فامیل، دخترعمو پسرعموها و عهد و عیال بود، من و نوه دائی ِ پدرم، که چند سالی از پسرعموی مجروح بزرگتر بودیم، رفت و آمد و بی قراری ِ پسرعمو رو با کو.ن ِ لخت تو خونه تماشا داشتیم، چه روزگاری بود.

من نمیدونم بیست سال ِ پیش چرا فک فامیل اینقدر تو دهن و شیکم ِ هم زندگی میکردن طوری که شا.مبول ِ مجروح یک پسرعمو رو همه ی بچه های فامیل تونستند ببینند؟ ختنه به کنار، بیست سال ِ پیش که من بچه سال بودم، فامیل رکن زندگی بود. قبیله ای بود خیلی چیزها، بمباران میشد، همه ی قبیله خانواده ی پدریم میرفتن اکباتان، مثلا سر ِ دختر دائی ِ بابام خراب میشدن. شیش تا خانوار تو یک خونه ی فسقلی، و خیالها هم خوش که ساختمونهای اکباتان دوره ی شاه ِ خدابیامرز ساخته شده و ضد ِ زلزله و بتونی و محکمه. الان که نیگاه میکنم، آقا جان، بمب که شاخ و دمب نداره، تو اکباتان هم میتونست آدم بکشه و آتیش روشن کنه. حالا، به هر حال.
گاز مثلا میرفت زمستون، همه میرفتن خونه ی اونی که گاز داره، کل ِ پذیرایی و هال ِ خونه میزبان میشد لحاف و تشک، همه بیخ ِ هم میخوابیدن، پا میشدن، چه قیامتی بود، همه هم یکی دو تا توله هم داشتن، همین پدر مادر ِ خودم، چی با خودشون فکر کردن منو دقیقا وسط ِ جنگ زائیدن؟ البته پدرم بهم یکی دو بار گفته که تو اصلا تو برنامه نبودی و این مادرت، به من الکی میگفت همه چیز امنه، نگو که خانوم یکی دیگه هم میخواسته، من یکی دیگه نمیخواستم. پدرم همیشه صراحت ِ لهجه داشته، حتی در این مورد که به دخترش بگه عزیزم تورو اصن نمیخواستم.

البته تصحیح کنم، پدرم هیچ وقت به من نگفت عزیزم و جونم. اصن. من یادم نمیاد. تا اینکه شد بیست و شیش سالم، چند ساله که گذاشتم رفتم، خونه شون خالی شده. الانها، اگه روی موبایلش زنگ بزنم، میگه جونم، عزیزم، میگه دوستت دارم. از این کلماتی که باید تو کودکیم میشنیدم، ولی خوب، من اصن از این عنینه ها نشدم که واسه این چیزا گره ِ کور خورده باشم. بابام رو همینی که هست درک کردم و دوستش دارم، باهاش دیگه نمیجنگم، گاهی میجنگم، یعنی هر وقت ببینمش میجنگیم، نشده برم ایران داد و بیداد نکنیم، ولی خوب، همینه دیگه.

چه قدر آسمون ریسمون شد، خواستم بگم اون قدیم ها، رفت دود شد هوا، اون منی که تو بمباران ها میرفت اکباتان کو؟ کجاست؟ اون فامیل ِ به هم پیوسته کجاست؟ کوشون؟ بابام کو؟ دعواهای دیر به دیرمون کو؟ زمان گذشته و من رفتم و قدیم ها تموم شده.

نان گندم زیباتر است، یا دختری که مسیرش از کافه تا خانه‌شان با تو یکی‌ست؟

از دور زیبا و دلنشین بود. لااقل من فکر می‌کردم که اینطور است. می‌گویند «نخوردیم نون گندم، ولی دیدیم که دست مردم...»؛ بله، به همین فکر می‌کردم. می‌دیدم و می‌گفتم احتمالاً چیز بدی نیست، که خیلی هم خوب است. این همه آدم تجربه‌اش کرده‌اند، این همه دارند تجربه‌اش می‌کنند و این همه هم دوست دارند که تجربه‌اش کنند؛ پس لابد چیز بدی نیست. این یک استدلال [احتمالاً] درست است. حداقل یک استقرای خوب می‌تواند باشد. مردم، همه‌شان که بی‌عقل و سربه‌هوا نیستند، لابد یک‌چیزی هست که وضع اینطور است. لابد خوب است. می‌گفتم همه‌ی کارهایی که در دنیا وجود دارد، یک نوع سختی خاص خودشان را دارند؛ اصلاً چیزی در این دنیا هست که سختی نداشته باشد؟ این هم یک‌چیزی مثل بقیه‌ کارها. حالا یک‌مقداری سختی‌اش فرق دارد با کارهای روزمره که خب، آن هم حل شدنی‌ست. آدم‌ها این روزها رفته‌اند داخل اتم، این که دیگر چیزی نیست. البته این‌هایی که می‌گویم (که شاید دارید می‌خوانیدش)، دغدغه و فکر اصلی زندگی‌ام نبود، چون من اصلاً زیاد فکر نمی‌کنم. این یک چیزی بود که وقتی هرچندوقت یک‌بار که با نمونه‌ی دیگری‌اش مواجه می‌شدم، برای لحظاتی به آن فکر می‌کردم.
می‌گفتم. می‌دانستم که شاید سخت باشد، ولی بدم نمی‌آمد که امتحان‌ش کنم؛ حاضر هم بودم که سختی‌اش را هم تحمل کنم. در این مورد لااقل دوست ندارم دروغ بگویم. چون هیچ‌وقت تجربه‌اش نکرده بودم، دوست داشتم که بدانم چیست اصلاً، که این همه می‌گویند که فولان و بیسار. امّا هیچ‌وقت هم سعی نکرده بودم که بروم سراغ‌اش. می‌دیدم، ولی همّت یا توانایی انجام دادن‌اش را نداشتم. بلد هم نبودم که اصلاً اصول و قاعده‌اش چطور است. یعنی اول باید چه‌کار کرد، بعد که یک‌کاری کردی، باید صبر کنی خودش ادامه پیدا کند، یا نه، هی باید تو تلاش کنی؟ یک‌خورده دیگر که گذشت، آن‌وقت چه‌کارهایی باید انجام بدهی؟ از این‌طور سوال‌ها. اما احساس می‌کردم که شروع کردن‌اش کافی‌ست؛ بقیه‌اش خودبه‌خود می‌رود جلو. زیبا و دلنشین. بله، گذاشته بودم که شاید یک‌وقتی، در یک‌جایی، در یک موقعیتی یک اتفاقاتی افتاد که من هم بتوانم تجربه‌اش کنم. حالا بعد از آن، من هم مزه‌اش را می‌چشم. ولی آدم‌ها، یک اشتباهاتی دارند در زندگی‌شان. یکی از این اشتباهات این است که همیشه خوبی ِ چیزهایی که ندارند را می‌بینند و بدی ِ چیزهایی که دارند. این جمله را من خودم گفته‌ام و فکر می‌کنم که درست است؛ یعنی الآن که دارم می‌نویسم‌اش نمی‌توانم مثال نقضی را برای‌اش پیدا کنم.

گذشت. در یک تابستانی که من داشتم زیاد کار می‌کردم و زیاد به چیز خاصی فکر نمی‌کردم و زیاد آدم ناراحتی نبودم، یک روز متوجه شدم که شاید هم من بتوانم انجام‌اش بدهم. «چرا که نه؟ بجنب پسر... بد که نیست؛ امتحانش هم مجانی‌ئه. چشاتو باز می‌کنی و می‌بینی تونستی کار خوبه رو انجام بدی... این اون زیبایی‌ئه‌ست ها... آهان.. تو می‌تونی...». یک اعتمادبه‌نفس مسخره‌ای هم داشتم. انگار که یکی هم داشت هُلم می‌داد، نزدیک‌ترم می‌کرد. همه می‌خندیدند؛ شوخی، حسودی، تحسین، تشویق، کنایه، راهنمایی، مشاوره، نظرخواهی، اطمینان، شروع، دل‌خوشی، روحیه، دل‌تنگی و... . این حس‌ها آن زمان وجود داشت. می‌توانم در مورد هرکدام‌شان ساعت‌ها حرف بزنم، در مورد اینکه چطور هرکدام‌شان به‌وجود می‌آمدند و چطور به دیگری تبدیل می‌شدند. چطور به آدم‌هایی که باعث‌شان می‌شدند نگاه می‌کردم و احساسم نسبتِ بهشان تغییر می‌کرد.
امّا من انجام‌اش داده بودم. زیبایی. همه‌ی آن‌چیزی که فکرش را می‌کردم داشت. حتی خیلی بیشتر از چیزهایی که قبلن‌ها، گاهی در موردشان فکر می‌کردم. مثل یک کسی که از علی‌آباد کتول برده باشی‌اس پاریس، کاباره مولن‌روژ، یا وسط شانزلیزه. خرکیف، خوشحال، شاد. دقیقاً به اندازه همان آدم هم می‌توانستم که کارهای نه‌چندان درست انجام بدهم. هول باشم، بلد نباشم که چه‌کار کنم، هیجان‌زده باشم و در یک آن هم گند بزنم به همه‌چیز. دقیقاً از همین‌جاها بود که فهمیدم، زیبایی همیشه زیباست، ولی گاهی اوقات آن‌قدر زیباست که به‌گارفتگی‌هایش، سختی‌های‌اش و حتی زشتی‌هایش را نشود از دور دید. بعد که نزدکی‌ترش می‌شوی وُ بدست‌اش می‌آوری، همه‌ی این‌ها را می‌بینی. بعد می‌گویی «مردم گه خوردند، که خوردند نون گندم...»، بعدتر می‌گویی اصلاً به توانایی نیست، وقتی قرار باشد که نشود، نمی‌شود. بعدتر می‌بینی که چقدر سخت بود. بعدتر می‌گویی اصلاً آدم چرا برود سراغ زیبایی؟ همین زندگی معمولی مگر چی‌اش است؟ بعدتر از همه که می‌شود، دیگر از زیبایی بدت می‌آید و دیگر هم نمی‌شود کاری‌اش کرد.

ولی همچنان زیباست.