دی ۲۶، ۱۳۸۹

یامّاهه، دورینگه...

من دوقلو بودم؛ یعنی بودیم. تا قبل از یازده‌سالگی یک برادر دوقلو داشته‌ام که بعد از آن ندارم‌اش دیگر. اسم‌اش مهراد بود. مهراد وُ مهران؛ از این اسم‌های لوس دوقلویی. از این‌هایی که لباس عین هم تن‌شان می‌کنند و هر جهنم‌دره‌ای که بروند با هم هستند. آن‌چنان خاطره و چیز زیادی ازش یادم نمی‌آید؛ جز اینکه تابستان بعد از کلاس پنجم دبستان، یک روز داشتیم از همین خیابان اصلی اکباتان رد می‌شدیم. رفته بودیم از سوپری ِ آن‌ور توپ‌پلاستیکی بخریم. نمی‌دانم چرا تصمیم گرفت که وسط خیابان بایستد. خیابان هم محل عبور ماشین است و آدم حواس‌پرت هم کم نبود آن موقع‌ها. این شد که یک تصادفی شد، من ایستادم و گریه کردم، بعد رفتیم بیمارستان و فردایش هم بهشت‌زهرا. در عرض چندثانیه من تبدیل شده بودم که یک خاطره از پسر مرحوم خانواده و تنها بچه‌وسطی‌ئه آن‌ها. احتمالاً طبیعی‌ست که مردن یک کسی که نقریباً نقش «خود» دوم را برای‌ات داشته، تا سال‌ها روی‌ات تاثیر داشته باشد، ولی بعد از یک مدتی مثل خیلی چیزها این هم تبدیل به یک خاطره می‌شود و باعث می شود که این موضوع را بی‌آیی و اینجا بنویسی و آن را به یک چیز دیگر ربط بدهی. موضوع بی‌ربط چیست؟ «دوستی».
الآن را نمی‌دانم ولی آن موقع‌ها برای یک طفل یازده‌ساله برادر دوقلوی‌اش، بهترین دوست‌اش هم بود و او می‌شد تنها کسی که وقتی یواشکی می‌رفتی سر کیف مادرت و صدتومن کش می‌رفتی، می‌توانستی به‌اش اعتماد کنی و صدتومنی را با هم خرج کنید. البته در این سن معمولاً آدم‌ها معنای رفاقت را خوب نمی‌دانند، یا اصلاً نمی‌دانند رفاقت چه چیزی می‌تواند باشد، ولی تا جایی که یادم می‌آید مهراد مان بهترین دوستی بوده که تا امروز که بیست‌وُدوساله‌ام داشته‌ام. بعد از او، یک‌سال مدرسه نرفتم. دوران راهنمایی را تنها آغاز کرده بودم و علاقه‌ای هم به دوست یا دم‌خورشدن با دیگران نداشتم. تا مدت‌ها هم در مقابل ابراز دوستی دیگران هم گارد می‌گرفتم و تقریباً همه می‌گفتند عجب بچه‌ی عنی‌ست یا می‌گفتند «آخی... بیچاره طفل معصوم...». دکتر می‌بردنم که این بچه چه مرگ‌اش است؛ انگار که مثلاً نمی‌دانستند که من چه مرگ‌ام است. آن موقع‌ها پدرمادرها کارهایی می‌کردند که کمی احمقانه بود. بله. دوران دبیرستان ولی یک‌مقدار فرق می‌کرد. سال اول سر یک دعوای به اصطلاح ناموسی سر دخترعمه‌ام (که این یکی را هم خیلی وقت است ندیده‌ام) با یک پسری دوست شدم که اسم‌اش علی بود. جزئیات‌اش به‌طبع یادم نیست ولی بعد از اینکه به زور آشتی‌مان داده بودند، خیلی صمیمی شده بودیم. به اصطلاح «تو کون هم‌دیگه بودیم». همه‌جاها با هم می‌رفتیم و همه‌ی گه‌ها را هم با هم می‌خوردیم. از درس خواندن تا دید زدن دخترهای مردم و تا فیلم سوپر دیدن و تا همه‌چی. یک‌جور خاصی جای خالی برادرم را داشت پر می‌کرد. ولی دوستی‌مان تا سال سوم بیشتر طول نکشید. موقع امتحانات نهایی سر یک سری مسائل تخمی با هم بحث‌مان شد و قهر کردیم و از آن به بعد هم دیگر ندیدم‌اش. حتی الان نمی‌دانم خانه‌شان کجاست. زنده است یا او هم مرده.

علی، آخرین تجربه‌ی من از دوستی ِ صمیمی بود. برای همین هم از اول زندگی‌ام چندان رفاقت را یاد نگرفتم. حالا این را که می‌گویم، چاهارنفر که دارند این را می‌خوانند نگویند «عنو ببینا، پس ما کشک‌ایم؟». خیر، شما کشک نیستید، ولی خب این چیزی که می‌گویم اصلاً قابل تعریف نیست که بخواهم بگویم دوستی‌های الآن‌ام آن‌طور نیستند. دوستی‌های این روزهایم خیلی خوب و احتمالاً ماندنی هستند، ولی از قدیم یک ضرب‌المثلی را می‌گویند که الآن یادم‌اش نیست ولی در مورد دوستی بود.
فیلم شعله را که یادتان هست؟ ویرو و وی‌جی در آن همیشه از نظر من نماد دوستی صمیمی خوب بودند و احتمالاً خواهند بود. از این‌هایی که آخر یکی‌شان به خاطر آن یکی می‌میرد. البته این خیلی تراژیک و کلیشه‌ای و شاید حال‌به‌هم‌زن است احتمالاً، ولی من همیشه فکر می‌کردم این دوتا برادر هستند. آن‌جایی را که سوار موتور بودند و آهنگ هندی می‌خوانند را یادتان نیست؟ مثل این است که یه پراید داشته باشی، رفیق‌ات را سوار کنی، در راه درکه ابی بگذاری و با هم بخوانید.

همین‌طوری.

۲ نظر:

بهار گفت...

منم پسری رو می شناختم که یه برادر دو قلو داشت و در اکباتان تصادف کرد و مرد. درست یادم نیست که اسم اونی که مرد آیدین بود یا اونی که نمرد. پسرای همکار مامانم بودن.

الهام ميزبان گفت...

من هم يك آزيتا داشتم
كه الان ديگه تقريبا 6ماه كه ندارم
فقط اينكه ما بيست و چهار سال با هم بوديم
نمي دونم من 10 سال ديگه چه جوري مي نويسم
ولي الان خيلي دلم تنگ و بد شد
خيلي دلم حس كرد تنها آدمي كه تو دنيا حالم رو مي فهمه تويي


نتونستم پيدا كنم كه چه جوري مي شه كامنت رو خصوصي كرد
اگر مي تونستم
احتمالا كلي اينجا بغض و حرف داشتم
حتي مثلا قدر يك عصر تنبل پاييز
با چايي و سيگار
اونجور كشدار فقط حرف زدن