دی ۱۰، ۱۳۸۹

...

دختره که خودش رو پرت کرد من اول صداشو شنیدم. صدای پرت شدن ادم از یه ارتفاع بلند رو زمین شبیه صدای افتادن این شیر پلاستیکی‌ها روی زمینه. من تا حالا شیر روی زمین نریختم ولی حدس می‌زنم شبیه باشه. بعد صدای گریه، ناله، جیغ، صدای مردم. من واسادم وسط کوچه و نگاه کردم به همسایه‌مون که دوئید تو حیاط بلوک بغلی دختره رو بغل کرد و نگاه کردم به همسایه‌های خودشون که نگاه می‌کردن و پچ‌پچ می‌کردن و نگاه کردم به شلوار دختره که پر خون بود و زن همون همسایه‌مون که منو دید، دویید دستم رو گرفت بردم خونه. به مامانم گفت هول کرده هول کرده و خودش پخش شد رو کاناپه که اون موفع این کاناپه‌مون نبود و اصن قد این نرم نبود و حتما دردش اومده وقتی خودش رو پرت کرده. بعد مامانم گفت چی شده چی شده و به من گفت اب قند بیار بی‌توجه به این که من هول کردم مثلن، من البته هول نکرده بودم و دوئیدم اب قند اوردم و همسایه‌مون هی گریه کرد، هی گریه کرد، هی گریه کرد بعد شنیدم همه استخونای دختره له شده بوده ولی زنده‌س و تازه چندوقت پیش دیدمش بعد چندسال سالم و سلامت. سلام علیک کردیم و گفتم ازدواج کردی به سلامتی؟ گفت اره از کجا فهمیدی و خندید و ارزوی خوشبختی کردم و اومدم خونه. وسط ابروهاشو بالاخره برداشته بود

آذر ۱۹، ۱۳۸۹

نع

جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور بود و اردکش.نمی شه گفت اون ها در کنار ِ هم شاد بودن و شنگول ولی در کنار ِ هم بودن.جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور پسرک ِ لاغر،کم رو و همیشه مریضی بود که یکی از چشماش خوب نمی دید و اون یکی چشمش بد می دید.در ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل داشت بنابراین مونده بود تنها.چون ما دنیای ِ به غایت بی رحم و تخماتیکی داریم و وقتی کسی بلد نباشه با دیگران ارتباط برقرار کنه حقشه که بره و بمیره.باری به هر جهت جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور یه اردک داشت و به سبب ِ تنهائی ِ بیش از حدش اردکش رو هم خیلی دوست داشت.

درسته که اردک شاید یکم بتونه موجود ِ دوست داشتنی ای باشه ولی قدر ِ مسلم نمی تونه یه دوست ِ تمام عیار باشه.هر چند که باید همه ی حیوانات رو دوست داشت و حتا با دیده ی احترام بهشون نگاه کرد.برای مثال گاو واقعن انسان ِ شرافتمندیست.اما اینجا بحث ِ یه همدم ِ واقعی مطرحه که همه ی آدمهای عادی حداقل به یکیش احتیاج دارن. جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور هم با اینکه خیلی لاغر، کمرو و همیشه مریض بود اما اینها هیچ کودوم دلیل بر این نبودن که اون یه آدم ِ غیر ِ عادی باشه.

همه چی داشت خیلی آروم پیش می رفت. جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور هم داشت خیلی آروم زندگیش ُ می کرد .چون کاره دیگه ای نمی تونست بکنه.تا اینکه در یک روز ِ پائیزی که سرما و تاریکی همه جارُ فرا گرفته بود و اتفاقن هوا هم آلوده نبود، باد از لای درز ُ دورز ِ در ُ پنجره ها سوز ُ با خودش داخل اورد و با این حرکت یک سری صداهای اعصاب خورد کنی رو تولید کرد.

بله متاسفانه پیمانکاری که خونه ی جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور اینهارُ ساخته بود یک فرد ِ بینهایت پست پلشت پفیوز و پدر سگ بود و بل واقع شاش بود که بسته بود در بنا و به همین سبب به هیچ وجه مبحث ِ نوزده رو مد ِ نظر قرار نداده بود. خلاصه این سرُ صداهایی که باد به سبب ِ مشکل دار بودن ِ خواهر ِ پیمانکار مذکور تولید می کرد حتا پتانسل ِ این رو داشت که اجتماعی ترین آدم ها که لاغر، کمرو و همیشه مریض نیستن رو هم آزار بده به طوری که اونها به شدت احساس ِ غم ُ تنهایی کنن در نتیجه باید به جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور هم حق بدیم که دچار ِ همچین احساسات ِ تف آلودی بشه. و درست همون موقع بود که دیگه کوئک کوئک های اردکش نه تنها باعث ِ خوشالیش نمی شدن بلکه باعث ِ به هم خوردگی ِ حال ِ روحیش هم می شدن و حتا یه لحظه به نظرش رسید که این اردک ها چقدر می رینن.

جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور دلش نمی خواست به این افکار ادامه بده پس شوروع کرد به دلداری دادن ِ خودش.گفت که اینها فقد یک سری افکار ِ سطحی و گذرا هستن و هیچ پایائی و ماندگاری ای در دراز مدت ندارن و اینکه همه چیز درست خواهد شد آنوقت من می رم اردکم رو نوازش می کنم و باز هم از صدای گهش لذت خواهم برد.اما زهی خیال ِ باطل چون تا شونزده روز بعد هم همچنان اوضاش مثله سابق بود و حتا بیش از پیش به نظرش میومد که این اردک ها چقدر می رینن.

جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور با وجود ِ تمام ِ لاغری کمروئی و همیشه مریضیش آدمی نبود که با یه باد ُ مبحث ِ نوزده ُ کم کاری ِ پیمانکارُ عنه اردک به پوچی ِ مطلق برسه پس تصمیم گرفت برای فرار از این افکار ِ تاریک ُ سیاه یکم برنامه های شاد ُ مفرح برای خودش ایجاد کنه و برای شروع بد ندید از خونه بیرون بزنه ُ بره پیاده روی.

جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور حسابی شال ُ کلاه کرد چون هوا سرد و جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور همیشه مریض بود. وقتی هشتمین شالگردنُ دور ِ گردنش پیچید به نظرش رسید که دیگه آمادس پس به خودش و خودش گفت لتس گو و پرید بیرون.همینطور قدم زد.قدم زد و قدم زد.بعد از گذشت ِ یک ساعت دید هنوز داره قدم می زنه پس باز هم قدم زد.

در حین ِ قدم زدن احساس می کرد تو غم ِ قهوه ای طور و لجن غوطه وره.حس ِ خوبی نداشت.چشماش همش به ساعت بود.می پرسید این چه حسی ِ و هیچکس جوابش رو نمی داد. جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور اصلن با خودش رودرواسی نداشت پس بلند اعتراف کرد که گند زده.هیچی نداشت که بهش افتخار کنه.هیچ کاری نکرده بود.هیچوقت یه گل ُ بو نکرده بود.هیچوقت یه ستاره رو تماشا نکرده بود.هیچوقت کسی ُ که اردک نباشه دوست نداشته بود.هیچوقت بورسیه نگرفته بود.هیچ غلطی نکرده بود.حتا به گربه ها هم پیشته گمشو نگفته بود.

جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور می خواس تو این دنیا چیکار کنه؟ تو این دنیای کثیف ِ سرشار از دروغ تزویز و ریا.تو این دنیای دنیع با یک مشت کارهای ِ مزخرف ُشنیع.

لعنت. این اولین چیزی بود که جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور به زبون اورد.و دومین چیز ُ خوشبختانه اصلن به زبون نیورد.چون من به هیچ وجه روم نمی شد اون کلمه رو براتون تایپ کنم.باری ، جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور به پایان رسیده بود.دلش می خواست بره.اصلن نباشه.پس همونطور قدم زد و احساس ِ مچالگی در سراسر ِ وجودش رخنه کرد. مچاله گون رسید به یه کوچه ای که اسمش شهید محمد تقی ِ لباف بود و یه مشت بچه داخلش در حال بازی ُ جیغ ُ داد بودن. جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور مطمئن بود که اینها هیچ کودوم در طول ِ زندگیشون گرفتار پیمانکارهای بی وجدان نشدن و حتا حاضر بود روی این مسئله به شریف ترین اعضائی که داره قسم بخوره.این ها اولین افکاری بودن که با دیدن ِ اون ها به ذهنش رسید.دومین فکری که به ذهنش خطور کرد این بود که خب؟ که چی؟ همتون شاد ُ خوشحالین؟ همتون شاد ُ خوشحالین؟ همتون شاد ُ خوشحالین؟ و سومین چیزی که به ذهنش هجوم اورد این حقیقت ِ تلخ بود که کاش منم بازی می دادن.

ناگهان دختر که چیزه خوبی ام بود اومد طرفش حتا لبخند هم زد و آه از آن لبخند.گفت هی سلام می خوای با ما بازی کنی؟

نع

این جوابی بود که جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور داد.

نع

به همین صراحت و کراهت.

اونوقت برگشت خونه.سر ِ اردکش ُ برید.پراش ُ کند.و از روی مجله ی هنر آشپزی برای خودش یه سوپ ِ اردک خوشمزه درست کرد.چون همونطور که در ابتدای داستان گفتم جورج ادوارد بنجامین کِرگ مور همیشه مریض بود و هیچی مثله یه سوپ ِ اردک ِ داغ نمی تونه در بهبودی ِ مریضی به انسان کمک کنه.

آذر ۱۱، ۱۳۸۹

تلطیف

- اگه خامن[...] رو بدن دستت چیکار می‌کنی؟
+۱ تخماشو می‌زارم لای در، روزی صد مرتبه در و باز می‌کنم و محکم می‌بندم.
+۲یه تنه‌ی درخت انگورو از سرا تا تهش فرو می کنم بهش و اینکارو انقدر تکرار می‌کنم تا درخته بشکنه.
+۳ باشه اون مال تو، من یامین‌پور و افتخاری رو می‌خوام
+۴ رضازاده مال من، یک دستگاه تانک هم اشانتیون روش بدن.
+۵ نه من همون خامن[...] رو می‌خوام، شما بلد نیستید، ‌این سوسول‌بازیا چیه، یکم خشن باشید. باید ننه‌شو گایید.
...
و کم بود کسی که بگوید باید محاکمه‌شان کرد، باید پرسید و شنید که این همه بلا که سرمان آورده را قبول دارند یا نه؟ باید آن ذوب‌شده‌هایش را تقطیر کرد تا بفهمند تمام باورهایشان بر چه اساسی بوده. ما مثلا می‌گوییم مخالفین مدرنیم و مبارزات مدنی و این حرف ها، اما فرزندانی هستیم که اندازه همان‌ پدرانی فکر می‌کنیم که ما را به اینجا رساند.
+ نه بزار اول دهن اینا رو سرویس کنیم، این از همه واجبتره.
محاکمه می‌کنیم و برای حکممان هم دلیل منطقی و معقول داریم: وضع موجود.
+ این همه دهن ما رو گاییدن، همه‌ش تقصیر همیناست دیگه، اون روزی راحت می‌شیم که همه‌ی آخوندا از دونه دونه تیر برقا آویزون بشن. همه‌شون رو باید کشت باید اعدام کرد. نه اصلا باید سنگسار کرد.
مد شده می‌گوییم "من نمیخوام قضاوت کنم" ‌اما حرفمان به همین جمله می‌ماسد و تیغ را فله‌ای می‌کشیم به آنچه باور داریم که غلط است،‌ فقط به ضمانت همین باورمان. تنها "قدرت"‌ را کم داریم تا ستون‌های ارده‌مان کامل شود و مملکتی بسازیم بدون وجود کسانی که مانند ما فکر نمی‌کنند.
جمع نمی بندم، اما آنقدر دیده ام و شنیده ام که می‌توانم با تخمین معقولی استقرا کنم. از همه جنس آدمی که مشابه‌شان کم نیست به گمانم. کسانی که حکم نمی‌برند در اقلیتی هستند که هیچگاه نخواهند توانست سدی در برابر این حجم نفرت باشند. روز به روز هم این نفرت واگیردار گسترش پیدا می‌کند. سخن از "تلطیف" اوضاع می‌شنویم در بیانیه‌ها و سخنرانی‌ها، ولی خواسته‌ای که حکمرانی می‌کند بر افکار اکثریت، تلطیف فضا نیست؛ باز شدن راهیست برای تلافی تمام این بدبختی‌ها.

آذر ۱۰، ۱۳۸۹

تیله بازی

یکی از جاهایی که خیلی تو فیلم ها –عمومن هالیوود- دوس دارن شلیک کنن کِتف آدماس. بارها شاهد بودیم که تو فیلماشون یهو یکی تیر می زنه به یه شخصیتی که نباید بمیره، گلوله هم صاف می ره می خوره به کتف یارو، حالا کتف یا هرچی، منظورم اون فضای بین شونه و استخون ترقوه اس. که هم یارو گلوله خورده باشه و تماشاچی بگه وای کشتنش اینا، هم بعد یه مدت بگن نه بابا شانس اورد تیر خورده بود جایی که آسیب زیادی وارد نمی کنه. بعد اون یارو هم که تیر خورده باورش می شه که مشکل خاصی نیس تیر بخوره اونجا، راس راس برا خودش تو فیلم می گرده، تازه به بقیه ی مجروح ها هم ممکنه کمک کنه. هدف گیری ها هم که اصن عالی. لا مصبا انقد قشنگ کتف رو می زنن که یه ذره هم آسیب جدی نرسه به اون که تیر خورده. حالا همین گلوله اگه می خورد به یه شخصیتی که تأثیر خاصی تو فیلم نداشت، آنی می کشتش.

بعد هدف گیری کلن عالیه ها، نه که فقط تو این مورد باشه. یکی دیگه از چیزایی که دقت هدف گیری اینا رو نشون می ده، شلیک کردن به سر یارو ئه. لامصب گلوله صاف می ره می شینه وسط پیشونی یارو، انگار با صد تا نرم افزار مهندسی کار شده رو پیشونی یارو که وسطشو پیدا کنن که تیر اونجا بخوره. یه چی تو مایه های نقطه ی همرسی عمود منصف های پاره خط های وصل کننده ی تک تک موهای ابروها. خلاصه خیلی سخته پیدا کردنش.

یه مدل دیگه ی هدف گیری دقیق هم اینه که تیر رو شکلیک کنی به قصد زدن سر دشمنت، اما تیر خط مماس با پیشونی یا گردن یارو رسم می کنه. بله اعجوبه های مهندسی ان این تیرانداز ها. بعد می بینی یارو که تیرساییده شده بش یه ذره خون اومده اونجاش و اینا، که ینی بابا زخم هم شده، انقد هم خالی نمی بندیم دیگه.

اما واقعن تو فیلم ها یه شخصیت هایی هستن که روی این تیرانداز ها ی دقیق رو هم کم کردن. اونا کسایی ان که وختی این تیر انداز ها می افتن دنبالشون، مثلن تو خیابونی چیزی، یهو می دون و اینا بعد اون یارو هر چی شلیک می کنه می خوره به دیوار یا با فاصله ی خیلی کمی می خوره پیش پای یارو. بعد می بینی مثلن ده دقیقه یارو تو فیلم دنبال این یارو می دوه یه تیر نمی تونه بزنه که بخوره به اونی که داره تعقیب می شه. ینی ببین اونا چه معجزه ای دارن که جاخالی می دن به این تیر های دقیق.