دی ۱۲، ۱۳۸۹

قدیم ها تموم شده

یکی از پسر عموهایم رو تو شیش هفت سالگی ختنه کردن. نمیدونم عموم واسه چی همچین علاقه ای نشون نمیداد که کار رو یکسره کنه، به هر حال، زیادی صبر کردن و وقتی بچه کاملا فهم و شعورش بالا رفته بود و به اهمیت ِ عضو ِ شریفش واقف شده بود، یکی را آوورده بودن بالا سرش که نک ِ عضو شریفش را بچینن. پسرعموی طفلکم، کاری از دستش بر نمیومده، صرفا تا چند روز بعد از اون جراحی دلخراش از پوشیدن شورت و شلوار در خانه سرباز زد. مادر پدرش هم دیدن به بچه همینطوری هم زیاد فشار آووردن و بیخود زورش نکردن جراحتش رو قائم کنه. منتها پسرعمو خیلی حریم خصوصی نداشت بیچاره، چونکه عمو در آن زمان طبقه ی بالای خونه ی پدر مادرش نشسته بود و خانه ی عمو محل رفت و آمد دائم کلیه فک و فامیل، دخترعمو پسرعموها و عهد و عیال بود، من و نوه دائی ِ پدرم، که چند سالی از پسرعموی مجروح بزرگتر بودیم، رفت و آمد و بی قراری ِ پسرعمو رو با کو.ن ِ لخت تو خونه تماشا داشتیم، چه روزگاری بود.

من نمیدونم بیست سال ِ پیش چرا فک فامیل اینقدر تو دهن و شیکم ِ هم زندگی میکردن طوری که شا.مبول ِ مجروح یک پسرعمو رو همه ی بچه های فامیل تونستند ببینند؟ ختنه به کنار، بیست سال ِ پیش که من بچه سال بودم، فامیل رکن زندگی بود. قبیله ای بود خیلی چیزها، بمباران میشد، همه ی قبیله خانواده ی پدریم میرفتن اکباتان، مثلا سر ِ دختر دائی ِ بابام خراب میشدن. شیش تا خانوار تو یک خونه ی فسقلی، و خیالها هم خوش که ساختمونهای اکباتان دوره ی شاه ِ خدابیامرز ساخته شده و ضد ِ زلزله و بتونی و محکمه. الان که نیگاه میکنم، آقا جان، بمب که شاخ و دمب نداره، تو اکباتان هم میتونست آدم بکشه و آتیش روشن کنه. حالا، به هر حال.
گاز مثلا میرفت زمستون، همه میرفتن خونه ی اونی که گاز داره، کل ِ پذیرایی و هال ِ خونه میزبان میشد لحاف و تشک، همه بیخ ِ هم میخوابیدن، پا میشدن، چه قیامتی بود، همه هم یکی دو تا توله هم داشتن، همین پدر مادر ِ خودم، چی با خودشون فکر کردن منو دقیقا وسط ِ جنگ زائیدن؟ البته پدرم بهم یکی دو بار گفته که تو اصلا تو برنامه نبودی و این مادرت، به من الکی میگفت همه چیز امنه، نگو که خانوم یکی دیگه هم میخواسته، من یکی دیگه نمیخواستم. پدرم همیشه صراحت ِ لهجه داشته، حتی در این مورد که به دخترش بگه عزیزم تورو اصن نمیخواستم.

البته تصحیح کنم، پدرم هیچ وقت به من نگفت عزیزم و جونم. اصن. من یادم نمیاد. تا اینکه شد بیست و شیش سالم، چند ساله که گذاشتم رفتم، خونه شون خالی شده. الانها، اگه روی موبایلش زنگ بزنم، میگه جونم، عزیزم، میگه دوستت دارم. از این کلماتی که باید تو کودکیم میشنیدم، ولی خوب، من اصن از این عنینه ها نشدم که واسه این چیزا گره ِ کور خورده باشم. بابام رو همینی که هست درک کردم و دوستش دارم، باهاش دیگه نمیجنگم، گاهی میجنگم، یعنی هر وقت ببینمش میجنگیم، نشده برم ایران داد و بیداد نکنیم، ولی خوب، همینه دیگه.

چه قدر آسمون ریسمون شد، خواستم بگم اون قدیم ها، رفت دود شد هوا، اون منی که تو بمباران ها میرفت اکباتان کو؟ کجاست؟ اون فامیل ِ به هم پیوسته کجاست؟ کوشون؟ بابام کو؟ دعواهای دیر به دیرمون کو؟ زمان گذشته و من رفتم و قدیم ها تموم شده.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

چند سال دیگه روابط و وابستگی ها کمتر هم میشه
متاسفانه
ولی زیبا بود
یاد بچه گی هام افتادم و زمانی که خودم رو می خواستن ختنه کنن
چه روزه وحشتناکی بود

ناشناس گفت...

چند سال دیگه روابط و وابستگی ها کمتر هم میشه
متاسفانه
ولی زیبا بود
یاد بچه گی هام افتادم و زمانی که خودم رو می خواستن ختنه کنن
چه روزه وحشتناکی بود

سراب ساز سودا ستیز گفت...

امروز را کاری ندارم. هر چه در گذشته می گردم، چیزی به جز تنهایی در کودکی ام پیدا نمی کنم. خانواده چندان شلوغی نداشته و نداریم. آنهایی هم که هستند رفت و آمدی نبوده و نیست. دوست هم حکایت خاص خودش را داشت که ارتباطی به این نوشتهء شما ندارد. چیزی که مانده بود تنهایی بود، در حد و اندازهء خودش، در حد و اندازهء من بود. شما چیزی داشته اید که شاید امروز ندارید. من چیزی نداشته ام، افسوسش را نمی خورم.

لیلو گفت...

اون روزا تموم شد رفت ...