از دور زیبا و دلنشین بود. لااقل من فکر میکردم که اینطور است. میگویند «نخوردیم نون گندم، ولی دیدیم که دست مردم...»؛ بله، به همین فکر میکردم. میدیدم و میگفتم احتمالاً چیز بدی نیست، که خیلی هم خوب است. این همه آدم تجربهاش کردهاند، این همه دارند تجربهاش میکنند و این همه هم دوست دارند که تجربهاش کنند؛ پس لابد چیز بدی نیست. این یک استدلال [احتمالاً] درست است. حداقل یک استقرای خوب میتواند باشد. مردم، همهشان که بیعقل و سربههوا نیستند، لابد یکچیزی هست که وضع اینطور است. لابد خوب است. میگفتم همهی کارهایی که در دنیا وجود دارد، یک نوع سختی خاص خودشان را دارند؛ اصلاً چیزی در این دنیا هست که سختی نداشته باشد؟ این هم یکچیزی مثل بقیه کارها. حالا یکمقداری سختیاش فرق دارد با کارهای روزمره که خب، آن هم حل شدنیست. آدمها این روزها رفتهاند داخل اتم، این که دیگر چیزی نیست. البته اینهایی که میگویم (که شاید دارید میخوانیدش)، دغدغه و فکر اصلی زندگیام نبود، چون من اصلاً زیاد فکر نمیکنم. این یک چیزی بود که وقتی هرچندوقت یکبار که با نمونهی دیگریاش مواجه میشدم، برای لحظاتی به آن فکر میکردم.
میگفتم. میدانستم که شاید سخت باشد، ولی بدم نمیآمد که امتحانش کنم؛ حاضر هم بودم که سختیاش را هم تحمل کنم. در این مورد لااقل دوست ندارم دروغ بگویم. چون هیچوقت تجربهاش نکرده بودم، دوست داشتم که بدانم چیست اصلاً، که این همه میگویند که فولان و بیسار. امّا هیچوقت هم سعی نکرده بودم که بروم سراغاش. میدیدم، ولی همّت یا توانایی انجام دادناش را نداشتم. بلد هم نبودم که اصلاً اصول و قاعدهاش چطور است. یعنی اول باید چهکار کرد، بعد که یککاری کردی، باید صبر کنی خودش ادامه پیدا کند، یا نه، هی باید تو تلاش کنی؟ یکخورده دیگر که گذشت، آنوقت چهکارهایی باید انجام بدهی؟ از اینطور سوالها. اما احساس میکردم که شروع کردناش کافیست؛ بقیهاش خودبهخود میرود جلو. زیبا و دلنشین. بله، گذاشته بودم که شاید یکوقتی، در یکجایی، در یک موقعیتی یک اتفاقاتی افتاد که من هم بتوانم تجربهاش کنم. حالا بعد از آن، من هم مزهاش را میچشم. ولی آدمها، یک اشتباهاتی دارند در زندگیشان. یکی از این اشتباهات این است که همیشه خوبی ِ چیزهایی که ندارند را میبینند و بدی ِ چیزهایی که دارند. این جمله را من خودم گفتهام و فکر میکنم که درست است؛ یعنی الآن که دارم مینویسماش نمیتوانم مثال نقضی را برایاش پیدا کنم.
گذشت. در یک تابستانی که من داشتم زیاد کار میکردم و زیاد به چیز خاصی فکر نمیکردم و زیاد آدم ناراحتی نبودم، یک روز متوجه شدم که شاید هم من بتوانم انجاماش بدهم. «چرا که نه؟ بجنب پسر... بد که نیست؛ امتحانش هم مجانیئه. چشاتو باز میکنی و میبینی تونستی کار خوبه رو انجام بدی... این اون زیباییئهست ها... آهان.. تو میتونی...». یک اعتمادبهنفس مسخرهای هم داشتم. انگار که یکی هم داشت هُلم میداد، نزدیکترم میکرد. همه میخندیدند؛ شوخی، حسودی، تحسین، تشویق، کنایه، راهنمایی، مشاوره، نظرخواهی، اطمینان، شروع، دلخوشی، روحیه، دلتنگی و... . این حسها آن زمان وجود داشت. میتوانم در مورد هرکدامشان ساعتها حرف بزنم، در مورد اینکه چطور هرکدامشان بهوجود میآمدند و چطور به دیگری تبدیل میشدند. چطور به آدمهایی که باعثشان میشدند نگاه میکردم و احساسم نسبتِ بهشان تغییر میکرد.
امّا من انجاماش داده بودم. زیبایی. همهی آنچیزی که فکرش را میکردم داشت. حتی خیلی بیشتر از چیزهایی که قبلنها، گاهی در موردشان فکر میکردم. مثل یک کسی که از علیآباد کتول برده باشیاس پاریس، کاباره مولنروژ، یا وسط شانزلیزه. خرکیف، خوشحال، شاد. دقیقاً به اندازه همان آدم هم میتوانستم که کارهای نهچندان درست انجام بدهم. هول باشم، بلد نباشم که چهکار کنم، هیجانزده باشم و در یک آن هم گند بزنم به همهچیز. دقیقاً از همینجاها بود که فهمیدم، زیبایی همیشه زیباست، ولی گاهی اوقات آنقدر زیباست که بهگارفتگیهایش، سختیهایاش و حتی زشتیهایش را نشود از دور دید. بعد که نزدکیترش میشوی وُ بدستاش میآوری، همهی اینها را میبینی. بعد میگویی «مردم گه خوردند، که خوردند نون گندم...»، بعدتر میگویی اصلاً به توانایی نیست، وقتی قرار باشد که نشود، نمیشود. بعدتر میبینی که چقدر سخت بود. بعدتر میگویی اصلاً آدم چرا برود سراغ زیبایی؟ همین زندگی معمولی مگر چیاش است؟ بعدتر از همه که میشود، دیگر از زیبایی بدت میآید و دیگر هم نمیشود کاریاش کرد.
ولی همچنان زیباست.
۱ نظر:
منم هر چی گشتم مثال نقضی براش پیدا نکردم
ارسال یک نظر