تیر ۰۳، ۱۳۹۰

عقربه‌های کند

شانه ‌ام را که تکان داد، بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم، ده دقیقه به چهار صبح بود. با سر و چشم اشاره کردم که مشکلی نیست الان می‌آیم. دستم را گرفتم به لبه‌ی تخت و پام را روی میله ی بین طبقه اول و دوم محکم کردم و پریدم پایین. ساعت چهار و چند دقیقه بود که پوتینم را پوشیده بودم و "وضعیت کامل" از در آسایشگاه بیرون آمدم. چهار ساعت پیش که خوابیده بودم آسمان صاف بود و پرستاره، ولی در را که باز کردم دیدم باران شدیدی گرفته و من مجبورم دو ساعت زیر این باران نگهبانی بدهم از یک آبخوری که بیست و چهار تا شیر آب دارد. دوساعت دور آبخوری بگردم که نکند آبی نامربوط از آن خارج شود. کلاه اورکتم را در آوردم و کشیدم روی سرم و بند زیرش را محکم سفت کردم. سایه‌بان آبخوری فقط روی شیرها را می‌پوشاند، انگار قرار بود آبخوری خیس نشود. رفتم آن قسمتش ایستادم که شیروانیش بزرگتر بود و کمتر خیس می‌شدم. پادگان ساکت بود و فقط صدای باران می آمد و گهگاه از دور به نظر می‌رسید که یک نفر "ایست" می‌کشد. ولی خب همه می‌دانستند که این تنها تظاهر به اجرای اصول نگهبانیست در یک پادگان پیزوری وسط شهر. سیخ ایستاده بودم گوشه‌ی آبخوری، نصف بدنم زیر نور پروژکتوری که جلوی اسلحه‌خانه را روشن می‌کرد، از دور معلوم بود. سرم توی اورکت فرو رفته بود و دست‌ها داخل جیب. به نقطه‌ای خیره بودم.
گربه‌‌ ی خاکستری و سفیدی از گوشه‌ی تاریکی بیرون آمد و به محض اینکه اولین قطره‌ی باران (شاید هم دومی) تنش را خیس کرد، دوید سمت آنجایی که من ایستاده بودم. گربه‌ی بی‌نزاکت، انگار من، یک سرباز یک متر وهشتاد سانتی که در آن لباس‌های دو سایز بزرگتر عظمتی داشت را به چپش هم لحاظ نکرد و آمد چسبید به پای چپ من. دستش را زیر شکمش پنهان کرد و خواب آلود به نقطه‌ای خیره شد. چپ چپ نگاهش کردم. گفتم خب حداقل تنها نیستم. دو ساعت نگهبانی دادن از آبخوری زیر باران با یک گربه بهتر است تا تنهایی نگهبانی دادن. ولی این تمام قضیه نبود. انگار قرار نبود این شب بارانی سرد، فقط من و گربه نگهبان‌های آبخوری باشیم. می‌توانم بگویم نیم ساعت، چهل دقیقه‌ای بود که گربه بی‌نزاکت و من بی تفاوت به حضور همدیگر داشتیم در مورد بی‌ربط ترین مسائل ممکن فکر می‌کردیم، که حرکت چیزی من را از فکر و خیال بیرون پراند. خیلی نرم و بی‌خیال راه می رفت. بیشتر شبیه یک قهرمان قدیمی بود که حالا شکم آورده و از آن روزهای بزرگ فقط غرور نصفه نیمه‌ای برایش مانده و دیگر حتی حال راه رفتن هم ندارد. ولی این خیلی برایم عجیب نبود، تعجبم از دیدن یک قورباغه بود در این شهر کوهستانی سرد. قورباغه شکم گنده تنبل هم انگار کنجکاو شده بود اینجا چه خبر است. قدم زنان خودش را رساند سمت من و گربه بی ادب. نزدیک که شد، گربه کمی سرش را بالا آورد و نیم نگاه متبکرانه‌ای به قورباغه کرد؛ ولی واکنش قورباغه صدایی شبیه آروغ بود. به نظر می‌رسید یک جور خصومت کهنه بین این دوتا وجود دارد. گربه که سرش را برگردانده بود جای قبلش، قورباغه رسیده بود نزدیک پای راست من. یک نگاه به دور و برم انداختم. فکر کردم خب چه بهتر، مراقبت از آبخوری بیست و چهار شیره، زیر باران شبانه‌ی یک شهر سرد با یک گربه بی ادب و یک قورباغه تنبل مسلما بهتر است تا تنهایی نگهبانی دادن.
ساعت هم انگار مجبور بود بیدار باشد، کند حرکت می‌کرد. باران کم رمق‌تر شده بود. ولی باد سرد آن تیکه‌ی کمی از صورتم را که بیرون بود، سرخ می‌کرد. پادگان خواب بود و از تک و توک شیرهای آبخوری، قطره قطره آب می چکید.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

3 تفنگدار