دبیرستان بود و ما سرخوش از همه چی. هر روز به ما خوش میگذشت. بچه درسخوان کلاس بودم، حداقل یکیشان. اما کلاسمان خیلی هم درسخوان نبود. آنهایی که تو دو سال قبل می خواستند با هم یک جا باشند و کلاس، جهنمی برای همه معلمها و بقیهی سران مدرسه بشود، دور هم جمع شده بودند. معلم سگ عصا قورت دادهای نبود که حتی سر کلاس به اشک ریختن نیافتاده باشد هیچ چیز و کسی مانع خندیدن ما نمیتوانست باشد. شلنگ خوردنهای ما هم با خندیدن میگذشت و به فحش خار مادر به شلنگ زنندهش تمام میشد. فقط آنهایی میتوانستند آسایش داشته باشند که یا باشخصیت بودند یا اهل حال. یکی دوست داشت کلاسش نظم داشته باشد و لیست اسمهاش به ترتیب صندلی ها بود، محال بود ما هر دفعه سر کلاسش جای نشستنمان را عوض نکنیم. قد بلنده میآمد مینشست میز اول، معلم که اسمش را میخواند چشمش به ته کلاس بود، اما پسره از جلو دست بلند میکرد. بیچاره معلم لاغری هم بود، قرآن درس میداد، ما هم روز معلم بهش ساندویچ کادو دادیم. قهر کرد و دیگه نیامد. ولی معلمهای باحال کنار میامدند باهامون، امیر طلا مدتی تیغ میانداخت سرش را و خط ریش بلند میگذاشت. تیغ آورده بودیم بریزیم سرش و ریشش را بزنیم. معلم زبان در جریان بود و خودش گرفت خط ریش امیر طلا را تراشید، سر کچلش را هم با لاک غلطگیر دون دون سفید کرد. بیچاره امیر گریهش گرفت.
یک سری از بچهها مذهبی بودند، یا حداقل توی آن احوالات بودند. چند نفر دیگه ته کلاس وسط درس، ودکا باز میکردند. یکی، از پنجرهی کلاس به دخترهایی که رد میشدند میگفت بیاید بالا، کلاس خالی داریم. دمپایی یکی از معلمهای سمج که چهارزانو نشسته بود روی صندلی، دزدیده میشد و از پنجره پرت میکردند وسط خیابان. زنگ تفریحها یا به ریختن سر یک بدشانس و کوباندنش به تیر بسکتبال از وسط پا میگذشت! یا بازی عمو زنجیرباف به طوری که دایرهش کل حیاط را میگرفت. قرآن خوان صبحهای مدرسه ار بچههای کلاس ما بود، بهش میگفتیم مقراض، نمیدانم چرا. این آقا قیچی قاری قرآن، هر روز صبح مجبور بود یا سورهی کوثر بخواند یا قل هو الله. فکر کن! یک سال همین دوتا را خواند که زود تمام شود و برویم رد کارمان. ساعت دوازده و نیم که زنگ میخورد و تعطیل میشدیم تازه زندگی آغاز میشد. اگر مثل آدم میخواستیم برویم خانه نیم ساعت بیشتر راه نبود. اما ما زودتر از سه خانه نبودیم. تو فرض کن از سه راه ضرابخانه تا میدان نوبنیاد را هر روز پیاده میامدیم. پیاده. سرخوش بودیم، دغدغهی زندگیمان فوقش کنکور بود. هیچی دیگه نبود. الان بعد از هفت هشت سال یک سری از بچه های کلاس را پیدا کردم. از انواع مختلف که توی فازهای متفاوت بودند. هشت سال گذشته، هر کدامشان آدم جدیدی شدند. می خواهم بگویم به دورهای رسیدم که می شود بشینم و در مورد تغییر یک دوست قدیمی فکر کنم. یعنی یک شخصی هست که قدیمها دوستت بوده و حالا کلی عوض شده. تو قصه داری برای گفتن، برای مرور کردن. سن آدمها خیلی مهم نیست. مهم این است که چقدر قصه داری از گذشته. وقتی روزی رسید که برای آدم تازهای توانستی بدون توقف قصه تعریف کنی، بفهم که چیزی نمانده به آخر قصهی خودت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر