اين روزِ روز...که شغل و کار...دغدغه هر پسر و دختريه...که شاغلي تو عطاري، پارتی میخواد...راننده آژانس شدن، ضامن و ضامنه ميخواد...غذا خوردن تو رستوران، تراول و سفته ميخواد...زن گرفتن، تخم ِ بزرگ؛ خايه هاي گنده ميخواد...عاشق شدن ديگه چيه؟ عاشقي رو بذار کنار...بکش بيرون از اين افکار...که چن سالي کار میکنم...پول و پله جور میکنم...شرکتکي وا میکنم...تا اون موقع...معشوقه ات هم بزرگ شده؛ خانوم شده...شوهر کرده؛ توله داره...دومیش هم تو راه داره...نيگاش کني، دق ميکني...ياد قديم، سر ميخوره توي جونت...پريشوني؛ دربه دري....سر به بيابون ميذاري...
...
همين الان، مثِ یه مرد، بذار برو...
[نشون به اون نشون که ما؛ پريروزا...تو خیابون؛ جنب همين قصابي ِ آقا رضا...چشم تو چشم شديم؛ وامصيبتا...]
...
همين الان، مثِ یه مرد، بذار برو...
[نشون به اون نشون که ما؛ پريروزا...تو خیابون؛ جنب همين قصابي ِ آقا رضا...چشم تو چشم شديم؛ وامصيبتا...]
۱ نظر:
خیلی خوبه که یه نفر با یه استایل بنویسه
چه تو یه وب بلاگ جمعی چه هر جای دیگه
خوبه
خوبه
ارسال یک نظر