مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

کجاس آقام...بگه پسر...‏

اين روزِ روز...که شغل و کار...دغدغه هر پسر و دختريه...که شاغلي تو عطاري، پارتی میخواد...راننده ‏آژانس شدن، ضامن و ضامنه ميخواد...غذا خوردن تو رستوران، تراول و سفته ميخواد...زن گرفتن، تخم ِ بزرگ؛ ‏خايه هاي گنده ميخواد...عاشق شدن ديگه چيه؟ عاشقي رو بذار کنار...بکش بيرون از اين افکار...که چن سالي ‏کار میکنم...پول و پله جور میکنم...شرکتکي وا میکنم...تا اون موقع...معشوقه ات هم بزرگ شده؛ خانوم ‏شده...شوهر کرده؛ توله داره...دومیش هم تو راه داره...نيگاش کني، دق ميکني...ياد قديم، سر ميخوره توي ‏جونت...پريشوني؛ دربه دري....سر به بيابون ميذاري...‏
‏...‏
همين الان، مثِ یه مرد، بذار برو...‏
‏[نشون به اون نشون که ما؛ پريروزا...تو خیابون؛ جنب همين قصابي ِ آقا رضا...چشم تو چشم شديم؛ ‏وامصيبتا...]‏

۱ نظر:

Unknown گفت...

خیلی خوبه که یه نفر با یه استایل بنویسه
چه تو یه وب بلاگ جمعی چه هر جای دیگه
خوبه
خوبه