تیر ۱۱، ۱۳۸۹

آب و عرق

بیگانه‌ی کامو چندین ترجمه دارد، من دو تاش را زده‌ام زمین. اولین بار ترجمه‌ی آل احمد را خواندم. و این اواخر ترچمه‌ی خشایار دیهیمی. دومی قندانه بود. در حال ِ جوییدن موخره‌ی نویسنده که به کتاب اضافه شده بودم که شاهرخ خان آمد تو. شاهرخ خان دست ِ کم از من 5 سانتی بلند تر است. من زور خودم را زده‌ام که برسم به یک و هشتاد. اما نشده. دو سانت کم آورده‌ام.
شاهرخ خان وسط موهاش ریخته. نزدیک شصت سال سن دارد، زرتشتی است و یک لهجه‌ی عجیبی دارد. هر بار به من می‌گوید بریم یزد روبه رو آنش‌کده. من هم می‌گویم بریم. شاهرخ خان چنان که یک مرد باید دست می‌دهد. یعنی قبل ازر این‌که بگی آخ دستم، دستت را ول می‌کند. آن یکی دست شاهرخ خان یک آب معدنی کوچک نستله است. به من میگوید چه طوری جوان. جوان می‌گوید خوب است و قربان شما. می‌گوید کار و بار خوبه؟ و جوان باز می‌گوید خوب است و قربان ِ شما. می‌گوید عرق می‌خوری؟ جوان میگوید عرق؟ عرق ِ چی؟ او در توضیح ِ عرق، میگوید عرق دیگه. جوان می‌گوید بلی.
شاهرخ خان میگوید ها پس بیا ببین این عرقش خوبه؟ تازه گرفتم. جوان که انسانی است پاک و ساده اما تارک النماز، دست به سوی نستله که رویش یک خانواده ی خوشبخت ِ آب رنگ ترسیم شده است می‌برد. شاهرخ خان دستش را پس می‌کشد، اول بگو آن کتاب چند است. برمی‌گردم ببینم این دیوانه وسط ِ کار به این حسّاسی کدام کتاب را می‌گوید، بعد پشتم خیس می‌شود. چون شاهرخ خان که در آن لحظه به نظرم خل وضع به نظر می‌رسید عرق را روم خالی کرده بود و تیرگان را تبریک گفته بود.
تیرگان.
تیرگان. تیرگان. تیرگان برای من یعنی شوک. یعنی فکر کنی لباست مشروبی شده، یعنی چشم‌های گرد. پشت ِ خیس و این‌ها. شاهرخ خان میگوید عرق کیون ِ کی بود؟ بعد می‌خندد و به من که لباسم را بو می‌کنم می‌گوید آب بود جوون.
در تیرگان زرتشتی‌ها می‌ریزند در یک باغ در کرج و هم را خیس می‌کنند. و می‌زنند و می‌رقصند. می‌خواهم به شاهرخ خان بگویم بی‌خود می‌کنند اما بعد یادِ این می‌افتم که ما در رقابت با آنها می‌رویم در حسینیه ها و بوی تنمان را با بوی پا و گلاب ترکیب می‌کنیم و تازه از خیس شدن نمی‌خندیم. خیس شدن از آب کجا، از عرق- نه آن عرق، بلکه این عرق- کجا؟ خنده کجا؟ حالا گیرم خنده‌ی آبی هیستریک باشد، اما به هر حال خنده است دیگر، خنده بد است؟ خنده نیست؟ خنده است دیگر.

هیچ نظری موجود نیست: