آبان ۰۶، ۱۳۸۹

این اِ ریلشنشپ وید اصغرعلی


تبارشناسی دخترکگان معصومی که هر ثانیه از عمرشان را در انتظار آن سفید اسب سوار ِ خوش سیما سپری میکنند، به ما می آموزد که زندگی چرخش دوّار عقده های سربسته ایست که همچون چرخ های گاری آن مرد پریشان احوال ِ ژولیده و هیکلمند، در حال چرخش است. چرا که چرخ است و چرخ را چرخیدن باید!


پرده ی اول: روزی روزگاری در مسنجر

r0zitA_giRl_OF_lOnlyneS
saman_chickcatcher

اون روزی که رزی با یاهو مسنجر آشنا شد، یه نقطه ی عطفی بود در زندگی خودش و همه ی اونایی که به نوعی باهاش در ارتباط بودن. از اون روز به بعد رزی واسه خودش ماب کله گنده ای شد و در آینده ای نه چندان دور، با هرکسی راه نرفت. رزی روزها و شبها با هیبتی معتمدالبنفس پشت میز کامپیوترش مینشست و تبحر خاصی در زمینه ی یاهو مسنجر پیدا میکرد. هر روز بیشتر از دیروز. روزی رزی که زاییده ی افکار زائد و زبون پدر و مادر بی توجهش بود، با پسری آشنا شد که اتفاقا اون هم تو یه همچین وضعیتی زاییده شده بود! بله، یاهو مسنجر کار خودش رو کرده بود. این ساخته ی دست استبداد و استکبار، سامان و رزی رو به هم رسونده بود. شبها و روزها و حتی روزها و شبها میگذشت و این دو بیشتر و بیشتر و حتی بیشتر و بیشتر با هم چت میکردن. یک روز رزی که چند صباحی از سامان کوچکتر بود، از سامان که چند صباحی رو در کلاسهای آموزش زبان انگلیسی به سر برده بود، خواست که همدیگه رو ببینن. سامان که همیشه با هدفون و در حال گوش کردن به موسیقی با رزی چت میکرد، اول از همه چشماش رو کمی مالوند و سپس هدفون رو از تو گوشش برداشت تا ببینه آیا درست میبینه؟ آیا این رزی بود که ازش درخواست کرده بود تا همو ببینن؟ رزی که شیطنت از سوراخهای دماغش سرازیر شده بود، با خنده ای موذی وارانه در انتظار جواب بود. سامان که باورش نمیشد، باورش نشد! پس از لختی نفشرده شدن دکمه های کیبرد از سوی طرفین، سامان اینچنین پاسخ داد: "وِن،وِر؟" رزی سریعا به سراغ دیکشنری رفت و لختی بعد پاسخ داد. همه ی برنامه ها از قبل معین شده بود. تو یه روز سرد پاییزی، رزی و سامان همدیگه رو ملاقات کردن. بله، اونا هم رو ملاقات کردن. کردن و کردن و کردن و باز هم کردن ......


پرده ی دوم: کلوب، سیصد و60 و توئیتر

( نگارنده پس از اتفاقاتی که در پرده ی اول رخ داد، اعتقاد قلبی خود را نسبت به واژه ی "پرده" از دست داد و هرچه سعی کرد معادل دیگری برای آن پیدا و جایگزین کند، نتوانست. پس شد آنچه شد )


r0zitA_giRl_OF_lOnlyneS
saman_chickcatcher
katy_chesh_biutiful
susan_FP
atusa

کم کـَمَک کمی گذشت و رزی روزی رو که با کلوب آشنا شد رو یادش نرفت. کلوب جایی بود که رزی درش آدمهای جدیدی رو ملاقات کرد. پسرهایی که نه تنها از سامان چیزی کم نداشتند، بلکه بیشتر هم داشتند. حتی بیشتر و بیشتر. اما رزی روزی رو که با سامان برای اولین بار ملاقات کرد رو هرگز یادش نمیرفت. دس تو دست هم به هم قول دادن تا روزی که شب و سیاهی و تباهی و البته دوراهی اونا رو از هم جدا نکرده، از هم جدا نشن. بله. رزی هیچ چیز رو یادش نمیرفت. پس هرگز اجازه نداد توی لیست دوستانش تو کلوب، کله ی کچل پسر دیگه ای به غیر از کله ی کچل سامان بدرخشه! اما اون دوستان دختر زیادی رو اونجا پیدا کرد، که میشه از جمله ی اونها به کتی چش قشنگه، سوسن فرزند پاییز و آتوسا اشاره کرد. ( نگارنده بر این عقیده است که بنا بر این علت که آتوسا نام مستعار آن دخترک بوده، او لقبی چیزی برای خود انتخاب نکرده است. یک چیزی بوده در مایه های بتول یا خدیجه مثلا )
کم کـَمَک کمی دیگر هم گذشت و رزی از معاشرت با دوستان جدید خود، با دنیای دیگری آشنا شد: یاهو 300 و شصت! طبق معمول روزی که رزی برای بار اول سیصد و شصت رو دید رو هرگز یادش نرفت. اون تو اون دنیا گم شده بود. یه تازه از راه رسیده که فکر میکرد تو یه مهمونی بزرگ نشسته و با لباس خز و خیلی که تنشه، نگاه سنگین دخترکگان دیگه ای که با هم پچ پچ میکنن و با انگشت اونو نشون میدن و به هم میخندن، داره رو دوشش سنگینی میکنه. پس گشتی در دنیای تازه و جدیدالکشف خودش زد و با راهنماییهای سوسن فرزند پاییز، تونست خودش رو با بقیه وقف بده. با کمی سرچ، عکسی رو پیدا کرد و اون رو پس زمینه ی پروفایل خودش گذاشت: دختری با پوستی به غایت سفید که موهای لـَختش یک چشمش رو کاملا پوشونده بود. با یه تاپ استریچ صورتی، یه شلوار استریج مشکی، کفشهای آل استار مشکی با بندهای صورتی و کلی ستاره و جمجه ی سفید-صورتی که دور و برش رو پر کرده بودن.
روزها میگذشت و صفحه ی سیصد و 60 رزی با عکسهایی از غروب آفتاب و ضد نورهایی از دختران و پسرانی که در کنار ساحل ایستاده بودن، به همراه اشعاری عاشقانه در بالای عکسها پر و پرتر میشد. گاهی هم خیلی پرتر. در همین حال، روز به روز رزی دوستان بیشتری هم پیدا میکرد. هر بار که به وارد پروفایلش میشد، درخواست های متعددی از سوی پسرکگان خوش بر و رو و هیکلی مطرح شده بود که رد کردن آنها بسیار سخت می نمود. کم کـَمَک کمی بیشتر گذشت و رزی دیگر صفحه ی شخصی اش را با عکسهایی نیمه عریان از پسرکگان و دخترکگانی که در آغوش هم رفته و بر روی شن ها غوطه میخوردند، می آراست. در لابه لای این عکسها، هر از چند گاهی عکسهایی از خرسهایی که قلبهایشان در دستانشان بود و درزهاشان باز شده بود نیز قرار میداد. کمی هم شعر میگفت: "پاییز ( سلام سوسن ) چه زیباست ... اما بدون تو چه کنم؟" روزی از روزها رزی که مشغول گشت و گذار در لابه لای کامنتهای پستهایش بود، به ناگهان با کامنتی عجیب مواجه شد: "منتظر یه همچین روزی بودم. میدونستم اینطوری میشه. همیشه دوسِت داشتم و دارم. به خدا میسپارمت با یه گولّه اشک" بله! اون سامان بود که رزی رو تو سیصد و شصت پیدا کرده بود. رزی بعد از خوندن این کامنت سرش گیج رفت، چشاش سیاهی. انگاری که دنیا رو رو سرش خراب کرده باشن. باورش نمیشد. یعنی اون خود سامان بود؟ خود خود سامان؟ یعنی خود خود خود سامان؟ ........


( نگارنده خسته شده و ادامه ی داستان و وقایع مربوط به توئیتر را که به طرز وحشتناکی هم خواندنی میباشند را در پست بعد، همراه با باقی ماجرا منتشر خواهد کرد. نگارنده میرود که رفته باشد. تا بعدی بعد بدرود! )

۲ نظر:

يــخمــك گفت...

ظاهرا ، باطنا ، علننا و كاملا تا دسته تو روحت :دي

بهار گفت...

بِسیار بِسیار زیبا بود !!!