بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

زندون جاي مرده...

تصادف کردم... ماشينم طوريش نشد... به يه پسربچه زدم... گير کرد زير ماشين... پياده شدم پاهاش رو گرفتم کشيدم بيرون... پشت ‏چرخ سمت شاگرد گير کرده بود... يکي دوبار زور زدم تا اومد بيرون... دستش پشت سگ‌دست قلاب شده بود... صورتش کشيده شده ‏بود روي زمين و غرق خون بود... صداي جيغ مادرش قطع نميشد... گفتم خانوم چيزيش نشده... ببين... سپر سالمه... راهنما هم ‏نشکسته حتي... ماشين تقويت شده است... پولوس‌ها دويس‌شيشيه... موتور زانتياست... يه خط اينجا افتاده که با پوليش درست ميشه... ‏فداي سرتون... بيشتر مراقب بچه‌هاتون باشين... برگشتم سمتش...اي واي... آشنا بود... زن سابقم... گفتم ش... گفت علي... پريد بغلم... ‏گريه و زاري... فکر کنم خيلي دلش برام تنگ شده بود... سه سالي مي‌شد... گفتم دنيا کوچيک شده... آدم بچه خودش رو زير ‏مي‌کنه... گفت اين بچه تو نيست...گفتم حامله بودي وقتي جدا شديم... گفت آره... ولي بچه تو نبود... اين رو بايد بهت مي‌گفتم... ‏خواستم... ولي نشد... گفتم اصل خودت بودي که از دست دادمت... بقيش بازي روزگاره... يه نگاه کرد يعني بده من لبو... رفتم تو ‏کارش... نشست بغلم... دستش لاي پاهام بود... يه طوري که مشخص بود مي‌خواست بگه شوهرش ولش کرده و رفته و خيلي بهش ‏ظلم کرده و الان خونه‌اش خاليه... با نگاهش گفت بريم؟ سر تکون دادم که يعني بريم... سرايدار رو پيچونديم رفتيم بالا... مرتيکه ‏سيريش... در واحد رو باز کرد... من رفتم سمت دستشويي... اون رفت سمت اتاق... اومدم بيرون از دستشويي ديدم لخت وايساده ‏جلوم... خامه ماليده بود رو سينه‌هاش و... شروع کردم به خوردن... حالت‌هامون هيستريک بود... انگار که الان تموم ميشيم يهو نيست ‏ميشيم از دست هم در ميايم و نصفه ميمونيم و تو کف و جمع و جور که شديم و به خودمون اومديم ديدم خوابيديم کف زمين... رو ‏سراميک‌هاي سفيد سرد... گفتم بريم يه چيزي بزنيم ضعف کرديم... از اون طرف هم رفتيم که بچه رو برسونيم بيمارستان... دير ‏رسيديم... دير شده بود... همه عمرمون دير رسيديم...‏

۵ نظر:

Hamed گفت...

كي گفته بود دير رسيدن بهتر از هرگز نرسيدنه؟ :)

من گفت...

بچت مرد؟

من گفت...

بچت مرد؟

من گفت...

بچت مرد؟

ناشناس گفت...

بچش مُرد ، مُرد !
رفت به كوري !
حروم شد!
بچش به فاك رفت :))