مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

هو کرز؟

یک روز آقای نشر چشمه اردشیر رستمی را دیدبعد اردشیر رستمی هم به کتاب‌ها رید، دقیقن هم‌چین پروسه‌ای. اولش قرار بود این آقا کتاب‌ها را بخواند و برایشان طرح جلد بزند بعد یکم که گذشت به خودش گفت چرا من این کتابها را بخوانم این کتابها باید بیایند مرا بخوانند بعد برای خودش نقاشی کشید و کودک درونش را خوشحال می‌کرد و وقتی طرحش را روی جلد کتاب‌ها می‌دید به ریش ما می‌خندید، بعد آقای نشر چشمه شاید از خواب غفلت بیدار شد شاید هم خواب دیگری دید آمد با فونت بزرگ زشت در یک پس‌زمینه‌ی آبی مرده، خاکستری مرده، همه رنگهای مرده اسم کتاب را چاپ کرد داد بیرون.
یا رد پا کشید رو جلد کتاب یا آدمی چتر به دست در حال عبور از برف و در حال گذاشتن رد پا در برف. اردشیر رستمی چه شد؟ نمی‌دانم! شاید نشست قوری کشید و جملاتی هم در توصیفشان نوشت و اعصاب شما را وقتی در کافه‌ای به انتظار دوستی نشسته بودید هدف قرار داد.
طرح جلد کتاب خیلی مهم بود اما هیچ‌کس اهمیتی نمی‌داد؛ طرح جلد خوب به اندازه‌ی مترجم خوب مهم بود به اندازه‌ی گرفتن حق کپی‌رایت از نویسنده مهم بود اما کسی به هیچ کدامشان اهمیتی نمی‌داد. طراح جلد نگاه می‌کرد به اسم کتاب مثلن یک بار اسم کتاب مردی در تاریکی بود دو تا طراح برای دوتا نشر مختلف با مترجم‌های مختلف طرح زدند هر دو چی کشیدند؟ بله مردی در تاریکی کشیدند. این وسط چندتا هم طرح از دست طراحان در رفت و خوب از آب درآمد. یک روز هم یکی به یکی گفت: چرا طرح جلد را ساده نمی‌زنند پشتش عکس نویسنده را چاپ کنند خیلی شیک خیلی کم‌هزینه‌تر؟! اون یکی گفت: نمی‌دانم آقای ناشر فکر کرد شاید یه روز اصلا با اکلیل و پولک کتاب‌ها رو تزئین کردم دادم بیرون.

هیچ نظری موجود نیست: