شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

چند دقیقه یی

آدم می تواند وسط یک بعدظهر تابستانی از فرط بغض توی ِ گلویش ، بزرگ ترین و خرکی ترین عینک آفتابی اش را بزند و برود توی خیابان و از زیرش قایمکی گریه کند / بعد می تواند آهنگ هم بشنود / قدم هم بزند / بعد دلش بخواهد برود یک قبرستانی / آرامگاهی / امامزاده یی ،جایی و چیزی که توی حال خودش باشد / یک جایی که مثلا خانه ی ِ یک نفر دیگر باشد ولی نه خانه ی ِ خود ِ آدم !
بعد دیروز می روم و گوشه یی ، همچین جایی ، بی سر و صدا توی حال و هوای خودم می نشینم / که یک خانمی از این مدل چادری ها که توی رسانه ی ملی همیشه نقش مثبت نشان شان می دهند می آید و می گوید : عزیزم بابات مرده !
چند دقیقه بعدش دختر بچه یی چند ساله توی رویم نگاه می کند و با انگشت به پدرش نشانم می دهد / پدرش هم  مات و زل  تا تهش نگاهم می کند !
یک پیرمردی آن طرف تر توی حیاط متعلقات حلق و بینی اش رامی ریزد توی حوض و بعدش هم برق کل مجموعه قطع  می شود!
آخرش موقع رفتن / هنوز توی حیاط نرسیده ، یک پرنده یی از آن بالا / تمام مقنعه ی ِ مشکیم را از بالای گوش تا روی ِ سینه ، را می ر/یند  و جالب ترش آنکه خانمی رد می شود و می گوید / دخترم این نشونه ی استجاب دعاست ها !
 ساعتم را نگاه می کنم همه اش پانزده دقیقه بود که آنجا نشسته بودم !

هیچ نظری موجود نیست: