مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

من خوبم...

براي بلند شدن از خواب، براي خوابيدن، خوردن، شاشيدن، بيرون رفتن و... تصميمي نداشتم. تصميمها قبلا گرفته شده بود. نميدانم در کجا و چطور. گرفته شده بود. بلند ميشوم و انجام ميدهم. ميروم و مي آيم. ميخورم و ميکنم. دخالتي در تصميمگيري و چرخه عافيت طلبي ندارم. رانندگي هم که ميکنم، ميدانم نبايد به مانعي برخورد کنم. من به برخورد کردن و نکردن و عواقبش فکر نميکنم. ماشينها و آدمها موانعي هستند که نبايد به آنها برخورد کرد...ميشنوم و جواب ميدهم. جايي که بايد لبخند بزنم، ميزنم و زماني که بايد تعجب کنم، ميکنم. موافقت، تکرار آخرين قسمت صحبتهايي است که شنيده ميشود. مخالفت ساده تر است: نه اينطوريا هم نيست. ماشين آبي ِچراغ قرمز رد کرده جلويم ظاهر شد، ترمز کردم. بدون توجه راه افتادم. همانجا که بايد، پياده شدم و در ماشين را قفل کردم. در آسانسور به خودم نگاه کردم. چيزي نديدم. فقط نگاهي انداختم. هيچ چيز توجهم را جلب نکرد. در زدم و داخل شدم و نشستم و صحبت کردم و بلند شدم و خداحافظي کردم و بيرون آمدم و باز آسانسور و ماشين و رانندگي و چراغ قرمز و موتوري و پياده روهايي با موانع متحرک که نبايد با آنها برخورد ميکردم. ايستادم؛ سوار شد؛ رفتم؛ پياده شد. رسيدم؛ در باز شد؛ پارک کردم؛ پياده شدم؛ دوباره آسانسور؛ نگاه کردم؛ توجه نکردم؛ در باز شد؛ پياده شدم؛ لخت شدم؛ خوابيدم؛ بيدار شدم؛ حاضر شدم؛ خوردم؛ راه افتادم؛ سوار شد؛ رسيديم؛ پياده شديم؛ دوباره آسانسور؛ نگاه نکردم؛ در باز شد؛ داخل شديم؛ نشست؛ نشستم؛ صحبت کرديم و تمام شد. دوباره آسانسور؛ نگاه کردم؛ چيزي نديدم؛ در باز شد؛ سوار شديم؛ نگه داشتم؛ پياده شد؛ رسيدم؛ پياده شدم؛ در باز شد؛ دوباره آسانسور؛ نگاه کردم؛ نه نگاه نکردم؛ داخل شدم و خوابيدم. در کل بهترم و از همينها ميخواهم.

هیچ نظری موجود نیست: