مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

پارانویا...اصالت ِ میل...حیوانات خانگی...

زندگيم، داستان سگي است که گربه اي درونش دارد...وقتي از کسي خوشم مي آيد، درونم پاي ماندن نيست و فرار ميکند...با کسي که ناسازگار باشم، درونم به سمتش کشيده مي شود...وقتي خوابم، درونم تازه بيدار شده است و در و ديوار را چنگ ميزند...وقتي بيدار شده ام که درونم به خواب رفته و ساکت و متروک است...راه که ميروم، او ميدود...ميدوم، حتي راه هم نميرود...خسته ام، چشمانش برق شيطنت ميزند...چشمانم که برق ميزند، گوشه اي استراحت ميکند...از گرما فراريم، دربه در تابستان است...عاشق زمستانم، افسرده و خراب کنجي دراز کشيده است...پريود که ميشوم، خوب و سرحال است...همين که خوب ميشوم، خون ديده است...غذا ميخورم، سرگرم بازي است...غذا که ميخواهد، خوابيده ام...وقتي خوابيده ام، تازه بيدار شده است؛ همين که بيدار ميشوم...

هیچ نظری موجود نیست: