شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

یک روز از خواب پا میشی میبینی رفتی به گا


اینجا یه جور شده آدم میاد چار کلومش رو که میخونه، فکر میکنه الگومون حمید ماهی صفته! حالا نه در این حد ولی یه چی تو همون حدودا. البته مشکل این نیست. مشکل اینجاست که یه سرباز بدبختی مثه من که میاد شروع کنه به آه و ناله، دلش نمیاد یه همچین فضایی رو گه آلود کنه در حقیقت! شادیم همه دور هم، چه کاریه بزنیم تو این فازا؟ غروبا بندریا، قبل غروبا هم یه عده دیگه که یه وقت باز نگین تبعیض و این حرفا. اتفاقا همین خوبه. به تخـم چپ بابای جنابعالی که الان دراز کشیده داره بی بی سی نگاه میکنه که من چه غم و غصه ای دارم تو زندگیم و چه روزایی داشتم و چه بدبختیایی کشیدم.
میگه که چون میگذرد غمی نیست. بعد باز یکی دیگه میگه که چیز خواهر آدم دروغگو! از اون نفر اولیه خیلی زیاده تو دنیا. حتی اون نفر دومیه هم یه روزی شاید گفته باشه این حرف رو. یکی از بی بند و بارترین ( بنا به مصوبه ی جدید شورای وبلاگ نویسان آه پس که اینطور، اشکال رکیک ممنوع است ) شعرهای دوران سربازی همین چون میگذرد .... هست. به طوری که اصولا همیشه شرایطش پیش میاد که یه چیزمغزی زارتی برداره اینو تلاوت کنه. حالا بحث من اینجاست که چیز خواهر آدم دروغگو! آخه عن! آخه عن! آخه عن! کجاش میگذرد؟ ای تو روح خودت و اون عن دیگه ای که این شعر رو ساخت. اصلا یکی نیست از اینا بپرسه شماها به روح اعتقاد دارین؟ مثلا همین دیروز پشت فرمون سر ظهر، این سربازای سپاه رو میدیدم سوار موتور خنده بر لب داشتن و میرفتن خونه هاشون. خب یه حالی بهم دس داد که اگه به شما دس میداد اسهال خونی میگرفتین! میگرفتین دیگه. بعد باز اون میاد میگه چون میگذرد .... . دِ خب مادرت چش به راهت بمونه، کجاش میگذره؟ اون خرحمالیاش میگذره یا اون بشین پاشو دادناش یا اون اضاف خوردناش؟
بعد باز یه عده هم هستن از بیرون. مثلا از شصت سال قبل تا حالا، روی هم رفته و نرفته، دوبار بیشتر ندیدیش. تا میرسه بهت و شرایطت رو میفهمه میگه میگذره دیگه. دِ خب عن خان! مرده شور اون دلداری دادناتو ببرن. اصلا به تو چه ربطی داره؟ اصلا تو گه میخوری میای گه اضافی میخوری.(این چند جمله ی آخر تراوشات حقیقی اما درونی مغز نویسنده بود که هیچ وقت با عن خان درمیان گذاشته نشد) در اصل اینطوریه: تا میرسه بهت و شرایطت رو میفهمه میگه میگذره دیگه. تو هم با لبخندی تخـماتیک بهش میگی بعله، میگذره. پایان مکالمه.
اصلا چی میخواستم بگم؟ چیزی هم دارم بگم آخه؟ آدم یاس و خسته ای مثل من رو چه به حرف زدن؟ همین دیشب داشتم یه بنده خدایی که قراره بره سربازی رو تعریف میکردم براش از خاطرات آموزشی ( ر.ک به پست من یه مشت سربازم ) که دیگه طرف آخراش کم مونده بود بزنه چش و چالم رو دربیاره. ته همه جمله هام هم میگفتم البته نمیخوام بترسونمتا! آخه یکی نیس بگه خب عنی، اگه نمیخوای بدبخت رو بترسونی این کرسی شعر چیه راه انداختی؟ طرف فکر کنم الان عرض خلیج فارس رو کرال پشت شنا کرده تا برسه به آبهای نیلگون اونور!
یه سرگروهبان داشتیم خ.الف، یادتونه؟ اون. روزای آخر آموزشی تیکه کلامش این شده بود که: ارتش رو به چیزت گرفتیا پسر! خدا ازش نگذره چه قدر بامزه بود. طفلی روزای آخر خدمتش بود. دیگه موجی 99 درصد شده بود. یه جوری خودش رو فدای ارتش کرده بود که از تو چشاش زده بود بیرون! منم یه چی میشم مثه این. مثلا میام همه چی رو بگیرم به چیزم، انقدر میگیرم به چیزم که از اونور جو میگیرتم میشم سرباز نمونه میرم از دست آقا نشان ایفتیخار میگیرم. اینو که میگم یعنی قابلیتشو دارما. یه همچین موجود خاصی هستم. حالا همینه دیگه. همش با خودم فکر میکنم بعد این هیجده ماه، آیا من هنوز همون آدمی خواهم بود که قبلا بودم؟ اونجاست که معلم دینی سال اول دبیرستان میاد تو ذهنم که میگه بُرد رو اون کسی کرده که از اتفاقات زندگیش درس گرفته بوده باشه! بعد باز فکر میکنم که این معلم دینیه هم انگار به روح اعتقاد چندانی نداشت!
شما چه طور؟ آیا شما به روح اعتقاد دارید؟ نظرات خودتون رو به صندوق پستی فیلان شعبه ی بیسار ارسال نکنید و واسه خودتون نگه دارین.

۲ نظر:

پیچولیده در وجود خویش گفت...

خب یعنی میگی وقتی واسه ملت تعریف میکنی همین جور مثل خر تو گل مونده نگات کنن؟خب تعریف نکن که کسی دلداریت نده!!!!در ضمن من به روح اعتقاد ندارم.

بهاره گفت...

من کلن تیریپمه که نظر بدم. خفه می شم نظرمو نگم. می خوای نخون!

خئئئئلی باحال بود خندیدم کلی بهت! ولی موجود غرغرویی هستیا. یکی رو می شناسم سربازه یه بارم یه کلوم اینایی که تو گفتی رو نگفته بهم.
خوب خداییش می گذره دیگه پَ چی؟
می گی نمی گذره ینی؟ همیشه می مونین تو دوران سربازی؟