غریبه با یک اسب و یک سگ وارد شهر شد. هر کس آنها را میدید بدش نمیآمد بگوید : پناه بر خدا. مشکل این است که در این شهر فقط دو نفر آنها را دیدند، که جزو ِ استثناها در زمینهی پناه بر خدا گفتن بودند. یعنی که نمیگفتند پناه بر خدا. غریبه از پیرمردی که نه چپقی در دست داشت و نه کلاهی بر سر، و نه صورت کریهی داشت و نه هیچ امر ِ کلیشهای ِ دیگری او را همراهی میکرد، پرسید قهوهخانه کجاست؟ اگر این داستان درمنطقهای به جز خاورمیانه رخ میداد ، غریبه پرسیده بود پاب کجاست؟ اما ما در خاورمیانه پاب نداریم. پیرمرد باز هم ساختار شکنی کرده و یک آدرس دقیق به او داد، گفت مستقیم بروید. قهوهخانه را پیدا میکنید. پیرمرد مرد ِ مودبی نبود. او از لغت ِ جاکش در مکالمات روزمرهاش استفاده میکرد. مثلاً به همسرش میگفت، باز این صبح ِ جاکش شوروع شد، اَه. یا به پسرش میگفت عروس ِ جاکشم چهطور است؟ یا باز از همسرش میپرسید پس این ناهار ِ جاکش ِ ما چه شد؟ و همسرش هم میگفت ناهار ِ جاکشت هنوز مانده تا آماده شود. کم مانده بود به غریبه هم بگوید، مستقیم بروید جاکش، قهوهخانهی جاکش را پیدا میکنید. بیش از این به پیرمرد نمیپردازیم، چون این غریبه است که برای ما اهمیت دارد، و ما هنوز هیچی از او نمیدانیم جز اینکه او یک سگ، یک اسب، داشته و دنبال ِ قهوهخانه است.
غریبه قهوهخانه را پیدا میکند. اسبش را میبندد به درخت ِ بیدی که کنار قهوهخانه کاشته شده و اسب از این که او را میبندد تا نزند به سرش و در نرود، تشکر کرده و اضافه میکند خیلی مردی. غریبه میگوید قابلی نداشت تو هم بودی همین کار را میکردی. سگ هم کنار ِ اسب لم میدهد. و به غریبه میگوید لطفاً لفتش نده. غریبه هم میگوید گُتُ بخور. بعد از این میرود توی قهوهخانه. غریبه چای سفارش میدهد و املت. قهوهچی میگوید تخم ِ مرغ ندارد. غریبه میگوید پس چای میخورد با کره و عسل. قهوهچی میگوید عسل هم ندارد. قهوهچی اضافه میکند که هیچوقت چیزی که از ما تحت ِ یکی در آمده باشد را نخورده و نمیفروشد. خواه ما تحت ِ زنبور باشد، خواه مرغ. غریبه گفت در مورد ِ اینکه عسل از ما تحت ِ زنبور در میآید مطمئن نیست. و قهوهچی گفت براش مهم نیست که غریبه از چی مطمئن است و از چی نه. غریبه گفت پس چای میخورد با پنیر و کره. و قهوهچی هم مخالفت نکرد. اگر این داستان در ایرلند رخ میداد، غریبه آبجوی گینس، که مختص به ایرلند است سفارش میداد. این آبجو سیاه رنگ بوده و مزهی زهر مار میدهد و باعث میشود تا انتهای روز کمی حس ِ ملنگ بودن داشته باشید.
غریبه گفت اسبش کجا غذا بخورد؟ و قهوهچی گفت سر ِ قبر ِ من. گفت برای سگش استخوان میخواهد تا سق بزند، راه خسته و غرغرویش ساخته. قهوهچی گفت وقتی اسبت علفهای سر ِ قبرم را خورد بعد نبش ِ قبر کن و به سگت استخوان بده. غریبه که از طنازیت هیچی از پدر ِ خدابیامرزش به ارث نبرده بود، با استکان ِ چایی رفت جلوی قهوه چی و ازش پرسید چه گهی خوردی؟ قهوهچی که هنوز نمیدانست چه گهی خورده، گفت گهی نخورده و اینها. اما دیر شده بود، غریبه استکان چایی را که داغ بود ریخت توی صورت ِ قهوهچی و قهوهچی گفت، آخ سوختم، کور شدم و عباراتی از این دست. اگر محل اتفاق ِ داستان ایرلند بود، کافهچی هیچوقت نمیسوخت. سگ که متوجه سر و صداها شده بود آمد تو گفت چه خبر شده؟ جایی آتش گرفته؟ آب بیارم؟ غریبه به او گفت بیرون منتظر باشد. و سگ گفت او هر جا بخواهد منتظر میشود. و غریبه به سگ گفت لطفاً الان یکی به دو نکند. و سگ گفت یکی به دو یعنی چه؟ و غریبه برایش توضیح داد، اما من خیال ندارم برای شما یکی به دو را توضیح دهم. بلکه ما اینجا قهوهچی ِ نگون بخت را داریم. قهوهچی ِ نگون بخت با یک تکه پارچه صورتش را پاک میکرد. او به غریبه گفت پدرت رو در میآرم. اما این کار را نکرد بلکه فوری از در ِ قهوهخانه زد به چاک. غریبه رفت سراغ ِ دخل. سگ هم رفت سراغ اسب و گفت غریبه یک روانی ِ حروم لقمه است و دیگر تاب ِ این وضعیت را ندارد. اسب گفت برایش اهمیت ندارد. برایش هیچی اهمیت ندارد. و او الان از بکت هم نیهیلیست تر است و البته این دلیل دارد. دلش میخواهد به کلهی همه بریند. چون دیگر دنیای زیبایی نیست. چیز ِ زیبایی وجود ندارد. حتی اسبها دیگر به حرف زدن افتادهاند. اسب که نباید حرف بزند. اسب باید بدود، نه اینکه حرف بزند. سگ گفت من گیر ِ دو تا روانی افتادم، کی ما را با هم هممسیر کرد؟ غریبه آمده بود بیرون گفت راوی ِ این داستان. من را میگفتند. من ِ بیحوصلهی غمزده را میگفتند.
۴ نظر:
آخه چاپ میخوای چی کار؟جعفر میخوای چی کار؟کتاب میخوای کنی؟
به مولا اگه بفهمن.
جعفر کیه آخه؟
غریبه و قهوه چی اند که واقعین.
اینم یه داستانه واقعیه که باهاس یکی تو این مملکت تو قرن بیس یک بالاخره پیدا میشد که بیاد بنویسه.و مام خدا رو شاکریم ازین بابت.
تصویری از فیلم های کوروساوا را تداعی کرد .
من این داستان ات را جدی خواندم و جدی یافتم
بچه ی رز ماری
واقعا لذت می برم از نوشته هات، وافعا عالی بود. تشکرمندم
بگم شاهکار مبالغه نکردم !
ارسال یک نظر