يهو گير ميداد که پاشو بريم... پاشو بريم... پا ميشدن دوتايي يه ماشين ميگرفتن سرزده ميومدن اينجا... معمولا سر ظهر ميرسيدن... کت شلوارش رو درمياورد... با اون شلوار نخي راهراه که پاچههاش رو کرده بود توي جوراب سورمهايش و جليقه طوسي قلاببافي شده... کش عينکش گوشهاش رو دولا ميکرد به سمت جلو يه طوري که بلبله گوش ميشد... با يه فاصله خيلي کمي مينشست کنار مامانم و مامانبزرگم بعد زل ميزد به صورت مامانبزرگم تا هر چي ميگه تاييد کنه... يه وقتايي مامانبزرگم صداش رو مياورد پايين که نشنوه چي ميگن؛ يهو قه قه ميزد به خنده و ميگفت چي ميگي تو؟... که يعني صدات رو بيار بالاتر منم بشنوم چي داري ميگي... خلاصه چايي رو چايي ميخورد... بعد مامانبزرگم به من اشاره ميکرد و من صداش ميکردم و بلند ميشد ميومد... يه پارچه رو با سنجاق ميبستم دور گردنش... عينکش رو در مياورد ميذاشت توي جيبش... ميگفت سيفيلم رو نزن... يه بار نميگفت... چند بار ميگفت... ميگفت سيفيلم رو نزن... ميگفتم باشه... باشه... حواسم هست... بعد ميگفت خط ريشم رو نبر بالا... بعد ميگفت ابروهام رو هم کوتاه کن... موزر رو روشن ميکردم و اول براش خط ريشهاش رو درست ميکردم و بعد گوشههاي سيبيلش رو... بعد ريشش رو ميزدم و پشت گردنش رو صاف ميکردم... موهاي روي گوشش رو ميزدم و بعد تصميم ميگرفتم اين دفعه چقدر براش سيبيل بذارم... با قيچي سيبيل و ابروهاش رو صاف ميکردم و دور موهاش رو سر و سامون ميدادم... اون وسط خوابش ميبرد من قاطي کارم صداي نفسهاش رو ميشنيدم که لاي سيبيلش فس فس ميکنه... بايد آخرش شونه رو آب ميزدم و موهاشو شونه ميکردم و سيبيلش رو مرتب تا بعد پارچه رو باز کنم و دست بکشه به صورتش و موهاش و بگه خيلي خوب شد، خيلي خوب شد... بعد بدو ميرفت از مامان بزرگم پول ميگرفت... ميگفت يه دونه از اون سبزها بده... ميگرفت و ميومد توي اتاق که من مشغول تميز کردن بودم، ميذاشت زير کتابي چيزي... من هي ميگفتم نميخواد و اون ميگفت اگه نگيري ديگه نميام... از اون سر شهر هفتهاي يه بار بکوبه بياد و بعد برن... وقتي که مرد تنها چيزي که آزارم ميداد اين بود که روي سنگ مردهشورخونه ديدم ريش و سيبيلش بلنده...
۲ نظر:
می رفتی کوتا می کردی واسش..
نمیری ...
دلم گرفت ...
ارسال یک نظر