آذر ۰۵، ۱۳۸۹

سنگ توي کفش...

يهو گير ميداد که پاشو بريم... پاشو بريم... پا ميشدن دوتايي يه ماشين مي‌گرفتن سرزده ميومدن اينجا... معمولا سر ظهر مي‌رسيدن... کت شلوارش رو درمياورد... با اون شلوار نخي راه‌راه که پاچه‌هاش رو کرده بود توي جوراب سورمه‌ايش و جليقه طوسي قلاب‌بافي شده... کش عينکش گوش‌هاش رو دولا مي‌کرد به سمت جلو يه طوري که بل‌بله گوش ميشد... با يه فاصله خيلي کمي مينشست کنار مامانم و مامان‌بزرگم بعد زل مي‌زد به صورت مامان‌بزرگم تا هر چي ميگه تاييد کنه... يه وقتايي مامان‌بزرگم صداش رو مياورد پايين که نشنوه چي ميگن؛ يهو قه قه مي‌زد به خنده و مي‌گفت چي‌ ميگي تو؟... که يعني صدات رو بيار بالاتر منم بشنوم چي داري مي‌گي... خلاصه چايي رو چايي ميخورد... بعد مامان‌بزرگم به من اشاره ميکرد و من صداش مي‌کردم و بلند مي‌شد ميومد... يه پارچه رو با سنجاق ميبستم دور گردنش... عينکش رو در مياورد ميذاشت توي جيبش... مي‌گفت سيفيلم رو نزن... يه بار نميگفت... چند بار ميگفت... ميگفت سيفيلم رو نزن... ميگفتم باشه... باشه... حواسم هست... بعد ميگفت خط ريشم رو نبر بالا... بعد ميگفت ابروهام رو هم کوتاه کن... موزر رو روشن ميکردم و اول براش خط ريش‌هاش رو درست ميکردم و بعد گوشه‌هاي سيبيلش رو... بعد ريشش رو ميزدم و پشت گردنش رو صاف ميکردم... موهاي روي گوشش رو ميزدم و بعد تصميم‌ مي‌گرفتم اين دفعه چقدر براش سيبيل بذارم... با قيچي سيبيل و ابروهاش رو صاف مي‌کردم و دور موهاش رو سر و سامون مي‌دادم... اون وسط خوابش مي‌برد من قاطي کارم صداي نفس‌هاش رو مي‌شنيدم که لاي سيبيلش فس فس ميکنه... بايد آخرش شونه رو آب ميزدم و موهاشو شونه ميکردم و سيبيلش رو مرتب تا بعد پارچه رو باز کنم و دست بکشه به صورتش و موهاش و بگه خيلي خوب شد، خيلي خوب شد... بعد بدو مي‌رفت از مامان بزرگم پول ميگرفت... ميگفت يه دونه از اون سبزها بده... ميگرفت و ميومد توي اتاق که من مشغول تميز کردن بودم، ميذاشت زير کتابي چيزي... من هي ميگفتم نميخواد و اون ميگفت اگه نگيري ديگه نميام... از اون سر شهر هفته‌اي يه بار بکوبه بياد و بعد برن... وقتي که مرد تنها چيزي که آزارم ميداد اين بود که روي سنگ مرده‌شورخونه ديدم ريش و سيبيلش بلنده...

آذر ۰۳، ۱۳۸۹

not for sale



بچه بوديم يه دونه از اين ميکرو ها داشتيم، يه بازی بسکتبال داشت که ميشد دو نفره هم بازی کرد کل انداخت حسابی. بعد تو اين بسکتباله وقتی پنالتی ميشد اين شکلی بود که يه نشانگر بالای حلقه بالا پايين ميرفت، وقتی نشانگر دقيقاً روی حلقه بود بايد شوت ميزدی که گل بشه. ولی اگه صبر ميکردی و وقتی نشانگر تو بالا ترين نقطه اش بود شوت ميکردی، پنالتی ات گل نميشد ولی تو ريباند ميرسيد به يار خودت. ميتونستی با اون گل بزنی و به جای يه امتياز، دو امتياز بگيری.
من با هر بازيکنی که شوت ميزدم، اين کارو ميکردم. يه امتيازم يه امتياز بود واس خودش. خصوصاً اگه حريف، داداشم بود. ولی با مايکل جوردن هيچوخ اين کارو نميکردم. مايکل جوردن يه چيز ديگه بود. شاخ بود. اصلاً نميشد فکرشم کنی که اشتباه کنه. که يه پنالتی چسکی رو نتونه گل کنه. وقت پنالتی زدن جوردن خير اون يه امتيازو ميخوردم. گل میزد. گل ميزدم.
خلاصه خواستم بگم يه چيزايی حرمت دارن انگار. نميشه فروختشون. حتّی به قيمت گرفتن يه امتياز از خونی ترين دشمنت.



آبان ۱۸، ۱۳۸۹

تاریخ فلسفه به زبان ساده

اگر به فرآن به عنوان یک کتاب عادی نگاه کنیم، ناگزیر باید پذیرفت که این اثر دارای مولفی است، حال با توجه به اعجاز لفظی و معنایی قرآن و مهم تر از آنها با توجه به تحدی قرآن(دعوت قرآن  از مشرکان به آوردن تنها یک آیه مانند آیات این کتاب و شکست مفتضحانه ی مشرکان در این امر به گواه این کتاب آسمانی و پیروانش  تا این لحظه) هر ذهن سالم و  حقیقت جویی(صرف نظر از اعتقاد به پلورالیسم و خلط مبحث های شوپنهاوری) لاجرم، خدا را به عنوان تنها مولف این کتاب می شناسد
از دیگر سو رولن بارت اعتقاد دارد که هر اثر پس از خلق شدن، راه خود را ازمولف جدا کرده و دارای حیات مستقلی می شود، به زبان دیگر خواننده/مخاطب، بدون توجه به منظور و نیت مولف، مجاز به داشتن هرگونه برداشتی از اثر است و هر برداشتی صحیح است. این نقطه نظر  که با عنوان نظریه ی مرگ مولف شناخته می شود تا حدود زیادی در میان اهل خرد، پذیرفته شده است.

 از سویی دیگر تر، فریدریش نیچه که در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشوده بود با استفاده از نبوغ خویش و پیشینه ی مذهبی و همچنین مطالعه ی آثار پسا مدرن افرادی چون دریدا و فوکو و با نیم نگاهی به مرگ مولف بارت،  پس از سالها تحقیق و گوگل کردن فلسفه را به ارگاسـ.ــم رسانده و نتیجه می گیرد که :  خدا مـــُرد.      

آبان ۱۴، ۱۳۸۹

شيشه رفلکس

من دنبال اين هنر و اون هنر زياد رفتم. از خوشنويسی بگير تا موسيقی تا آواز تا حتّی نمايش بازی کردن تو گروه تئاتر کلاس... ولی هيچ وقت دنبال نقاشی نرفتم. نميدونم دليلش چی بود. شايد استعدادشو نداشتم. شايدم اون بار که تو 6 سالگی مادرم تشر زد بهم که "بسّه ديگه چقد تانک و هواپيما جنگی ميکشی؟! چه معنی داره اصلاً بچه انقد جنگ بکشه؟!" ديگه ذوقم کور شد. من خونه و آسمون آبی و گل نکشيدم. معنی نداشت. توپ و تانک و هواپيما معنی داشت. آسمون تو تلويزيون هيچوقت خدا آبی نبود که من بخوام آبی بکشمش! ديگه هيچی از خودم نکشيدم. ولی کپی کار خوبی بودم. اين کتاب نقاشيا بود که مثلاً سه تا خط و دو تا دايره و بيضی ميکشيد تو سه مرحله ييهو از ميونشون صفدر سه کلّه فرضاً در مياورد؛ من اون کتابا رو ميذاشتم جلوم، نيگا ميکردم خود همون صفدر سه کلّه رو ميکشيدم. کون لق خط و خيط و اينام کرده. فکر کنم از رو عکس روی وی اچ اس پری دريايی بود که ياد گرفتم زن نيمه لخت بکشم. نيمه لخت يعنی با شورت و سينه بند. در ضمن صورت نميتونستم بکشم. اين بود که زن هايی که ميکشيدم صورت نداشتن. الان که فکر ميکنم، خداييش تو اون سن بچگی نقاشيای آوانگاردی بودن اين زنای نيمه برهنه ی بی صورت من! موهاشون اينشکلی چين و شکن داشت. بلند بود. بد نميکشيدم خداوکيلی. يه جا که کلاس خالی ميديدم، ميرفتم رو تک صندليا همون طرح تکراری زن نيمه برهنه رو ميکشيدم و در ميرفتم. ترشح آدرنالين رو وقت کشيدنش دوست داشتم. ترس از گير افتادن موقع کشيدنشون رو هم. ترس از اينکه بفهمن اين الفيه شلفيه ها کار همون بچّه درسخون مثبته اس. این بود که هيشکی نميدونست کار منه.
همون روزا بود. سيزده چارده سالگيم. يه روز تو کلاس زبان، يکی از همکلاسيا که از من پنج شيش سال بزرگتر بود با آب و تاب واسه ام تعريف کرد که رو يکی از ميزای کلاس کناری "يه زنه رو کشيدن، ببينيش آآآآآآآآبت مياد!" چند بار اومد به دهنم که بگم منم این قادر متعال! منم اون نقّاش آآآآآب آور! تا دم گفتنشم رفتم و نگفتم... دوست داشتم خودمو تو کلمه های اون بابا ببينم. باحال بود. کیف میداد! يادم نيس ديگه چيا گفت. شايدم از شنيدن چنان تعريف و تمجيدی اون هم از يه بزرگتر، اون هم در مورد همچین امر خطيری، انقد مست شده بودم که نميفهميدم ديگه چی ميگه...
 ولی هنوز که هنوزه، وقتی يکی از پستای خودمو بعد از کلّی دست به دست گشتن بهم ميل میکنن، بدون اینکه فرستنده اش بدونه اون نوشته از منه؛ يا وقتی ميبينم يکی که خيلی آشناس تو گودر فلان مطلبمو لايک زده شر کرده در حالی که نميدونه نويسنده ی اون مطلب منم، همون حس مياد سراغم. لب و دهنم ميسوزه که به يارو بگم "هی! اين منم ها! این منم ها!"
ولی باز جلو خودمو ميگيرم. ميذارم آروم آروم نشئه ی آدرنالين بخوابه و من ميون هزار تا آيتم ديگه، گم شم...