فروردین ۲۶، ۱۳۹۰

نی‌لبک

چوپان صدو شصت و یک سانت قد داشت. یک بار رفته بود مشهد. توی همان حرم امام رضا، چند تا بچه صداش زده بودند کوتول‌خان. در حالی که از آن بچه‌ها بلندتر بود. آفتاب پیشانی و گونه‌هایش را سوزانده بود. و دست‌هایش؟ دست‌هایش مثل مابقی ِ چوپان‌های دنیا یوغور بودند. پینه داشتند. زخم داشتند. زیلی داشتند. وقتی بز می‌برد چرا یک کلاه حصیری می‌گذاشت سرش. کلاه را نخریده بود. اصلاً ایده‌ای نداشت این کلاه از کجا آمده. تخمش هم نبود. لبه‌ی کلاه چند تا سوراخ داشت. آفتاب از لای سوراخ‌ها می‌افتاد تو صورتش. اصلاً دوست نداشت کلاه را برعکس کند تا آفتاب نیاید. با آفتاب مشکلی نداشت. تخمش هم نبود. آن روز مثل همیشه بود کمی باد وزید. سگ‌ها پارس کردند. چند بز رفتند دورتر و چوپان رفت و کتکشان زد و برشان گرداند. بزها مشغول چریدن بودند. سگ‌ها هم مشغول هم بودند. چشم چوپان دو درجه سانتی گراد گرم تر از محیط شد.
از بُنه‌اش نی‌لبک در آورد. خودش می‌گفت بُنه. کوله‌پشتی بود. اصلاً یادش نمی‌آمد این کوله مال چه کسی بوده و چه‌طور به او رسیده. البته قاسم - که رفیق چوپان بود و عکس‌های گوگوش برایش می‌اورد- گفته بود کوله را پسر  یدالله خان جا گذاشته لب ِ آب. به عنوان راوی ایده‌ای ندارم که لب ِ آب کجاست.‏ نی‌لبک را گذاشت گوشه‌ی لبش. بی‌که بداند باید فوت کند یا بمکد. اصلاً این بی‌ایده‌‍ترین چوپان در دنیا بود. اول مکید که چیزی نشد. فوت کرد. نی‌لبک آخش در آمد. به بالا نگاه کرد. آسمان آبی بود و یک عقاب هم سعی داشت ریزتر از قبل به نظر بیاید. خورشید اجازه نمی‌داد چشمش را باز ِ باز کند. اما با همان چشم کتمه‌کوری سعی کرد عقاب را دید بزند. بوی علف در هوا پخش بود. چوپان یک خمیازه کشید. حس کرد کافی نیست، پس یکی دیگر هم کشید. عقاب پیداش نبود. و خورشید تصمیم داشت چوپان را کور کند. لبه‌ی کلاه را کشید پایین. چشمانش همه جا را سبز دید. کمی هم قرمز قاطی کرد. سرش را گذاشت روی بُنه، نی‌لبک را روی سینه. کلاه را هم روی صورتش کشید و به صدای بزها گوش داد و چشمانش پانزده درجه‌ی سانتیگراد از قبل گرم‌تر شدند.

خودش هم می‌دانست این خواب است. در خواب سعی کرد برود پیش گوگوش. یا برود پیش زهرا. که شبیه گوگوش نبود اما به هر حال دختر بود. بین گوگوش و زهرا مردد بود که یک چیز سیاهی آمد پیچید دور پاش و بالا نیامد بلکه پا را ول کرد و رفت. مار بود. مار هم نشان پول است. مار را بگیرد؟ نگیرد؟ به حال مار نشان پول است چه بگیرد و چه نگیرد . برای همین خندید. مار از پاهایش دور شد رفت و رفت تا رسید به نی‌لبک، خزید توی نی‌لبک. چوپان می‌دانست این خواب است و مار با آن اندازه می‌تواند برود توی نی‌لبک یا حتی می‌تواند برود پیش گوگوش. به بزها نگاه کرد. بزها داشتند می‌رقصیدند. سمشان مثل دست شده بود. توی هر دست یک چوب بود. می‌رقصیدند چوب‌ها را می‌زدند به هم. این رقص را کجا دیده بود؟ چند تا یک گوشه نشسته بودند و می‌خندیدند. چند تا هم یک گوشه داشتند کباب درست می‌کردند. چوپان نی‌لبک را برداشت و چیزی را نواخت که نمی‌دانست چیست اما بزهای رقاص حرکاتشان را با آهنگ هماهنگ کردند. با هر دم و باز دم چوپان مار از نی‌لبک می‌آمد بیرون. چه نوای خوشی. بزها به چوپان گفتند بیا کباب بخور. گوشت بز لذید است. شیر بز هم لذیذ است.بز لذیذ است. چه گوشتش. چه شیرش. چوپان گفت گوشت ادم خوب است. بزها گفتند یعنی لذیذ است؟ گفت آره، لذیذ است. چه گوشتش. چه شیرش.
دید که یک پا ندارد. گوشتی که بزها داشتند کباب می‌کردند پای او بود. کفش هم بهش بود. صدای زنگوله‌‌ها زیاد شد و بزها همگی سر و صدا می‌کردند.

چه گلوی خشکی. چه عرق سردی. چه خوابی. چه گله‌ی متفرقی. پا شد چشم انداخت ببیند بزی خیلی دور نرفته باشد. گله خیلی پخش و پلا بود پس فکر کرد لابد گرگ آمده، اما سگ‌ها آرام بودند. گرگ هم این ساعت نمی‌آید. بدموقع است. یک صدای دور و ضعیف می‌‌‍آید. صدای بزغاله می‌اید چشم می‌چرد در آسمان و عقاب لامصب را می‌بیند. صدا محوتر و عقاب ریزتر از قبل به کار خود ادمه می‌دهند. 

دو تکه ابر توی آسمان هستند. یکی بزرگ، یکی کوچک. نزدیک به هم حرکت می‌کنند سمت ِ غرب. مثل یک پدر و پسر کنار همند که می‌روند از خورشید جواب یک مساله را بپرسند. چوپان نی‌لبک مرحوم پدرش کبلایی‌کلب‌علی را به مشهدی عباس می‌دهد. به جای ضرری که امروز زده شد. همان بزغاله‌ای که با عقاب رفت. بزغاله‌ی مشهدی عباس بود. گفت من این نی‌لبک رو چه کار کنم؟ چوپان هیچ نگفت، زل زده بود پایین. به خاک. به دو تا مورچه. مشهدی می‌گوید از حقوقت کم می‌کنم. و اضافه می‌کند نی‌لبک می‌خواهد چه کار؟ اما نی‌لبک را پس نمی‌دهد. عصر شده . خورشید دارد می‌رود. خانه‌ی چوپان از مسجد روستا فقط دو خانه فاصله دارد. فکر می‌کند به هر حال هیچ‌وقت نی‌لبک زدن را یاد نمی‌گرفت.



۳ نظر:

ناشناس گفت...

کسری،واقعن این چوپان و قاسم و اینا رو قبلا ندیده بودی؟از خودت در آوردی؟
من خیلی خوشم اومد از اینکه از تو سوراخ کلاه حصیریش آفتاب میزد بهش.و از اینکه گرگ یک ساعتهای خاصی نمیاد چون طبعا بد موقع است.و اینکه خواب مار دیده بود.یک قشر مشخصی از آدما به نظرم با دوره تناوب مشخصی خواب مار میبینن،هر چند وقت یکبار.
ولی واقعن قبلن اینا رو ندیده بودی؟جدی قبلا جایی ندیده بودیشون؟اون وخ ایده ای داری که من تا به حال چند بار وسط توصیف یه صحنه بیخیال شدم و ولش کردم به امان خدا،صرفا به خاطر اینکه به هر حال به این خوبی نمیشه؟

Unknown گفت...

از تصویر بزهای در حال جشن و رقصان خوشم اومد . و اینکه پایش را کباب کردن و عقاب تلاش می کرد ریزتر بنظر بیاد .تصویرهایت فضای داستان را کاملا روشن می کنن و احتیاج به توضیحی برای خواننده نمی ماند.

پریا گفت...

فوق العاده مینویسی!!
آدم هوس می کنه همه ی نوشته هات رو بخونه...
با اجازه لینکت می کنم.