مرداد ۲۴، ۱۳۹۰

وقتی فیلم‌های خمسه خنده‌دار بود

 توی کوچه با توپ بازی می‌کردیم. توپی که راه راه صورتی و خاکستری بود، رویش نوشته شده بود شقایق. تیر دروازه‌های ما آجر بودند. تیردروازه را نمی‌شد خرید باید از جایی که بنایی می‌کردند دزدید.اما توپ داستانی متفاوت داشت. باید دو تا توپ می‌خریدیم، یکی را هی می‌زدیم به در و دیوار تا بترکد و بعد بشود لایه‌ی توپ سالم. معمولاً توپی که بزرگ‌تر بود انتخاب می‌شد. چون اندازه‌های توپ‌ها فرق داشتند. توپ‌ این‌طوری سنگین‌تر می‌شد و می‌نشست روی پا و می‌شد شوت ِ سهمگین زد. شوت‌های سهمگین سرنوشتشان بد بود. یا می‌رفتند زیر ماشین گیر می‌کردند و صبح صاحب ماشین به شوتر ِ قهار فحش ِ خوارمادر می‌داد. یا می‌رفتند خانه‌ی فاطمه‌اره. فاطمه‌اره توپ را جر می‌داد و می‌گفت گورمان را گم کنیم. می‌گفت ما یک مشت توله‌سگ کون‌نشسته هستیم. شوت‌های سهمگین امکان داشت گل شوند. اما این‌طوری احتمالاً توپ گم می‌شد چون گلر کون ِ این که برود دنبال توپ را نداشت. بازیکن ضعیف را می‌فرستادند پی ِ توپ. ممکن بود بازیکن ِ ضعیف لج کند و بگوید کله‌ی باباتون من نمی‌رم دنبال توپ. بازی تمام می‌شد. همه می‌نشستند لب جوب و سعی می‌کردند برای دخترهای محل سکسی به نظر برسند. با این‌که سنی نداشتند اما سعی ِ همه همین بود. پسربچه‌هایی که می‌خواستند مرموز باشند و مثل بزرگ‌ترهایشان کله‌ی پر ژل داشتند، اما به آلتشان می‌گفتند دودول. ما که اجازه نداشتیم اما خیلی‌ها هم می‌رفتند سوپر کُترا و نوشابه‌ی زرد می‌خوردند در حالی که نارنجی بود. من فقط می‌رفتم و از کُترا نوشابه برای خانه می‌خریدم. برای این کار یک ظرف پلاستیکی دسته‌دار داشتیم که تویش شش تا نوشابه جا می‌شد و به طرز زقت‌انگیزی قرمز بود و دسته‌های سفید داشت. آن موقع هنوز کیسه‌های پلاستیکی بین سوپرمارکت داران باب نبود؟ چون مشخصاً ما یک زنبیل زرد ِ تورتوری هم داشتیم. که همه جاش سوراخ هم بود. یک بار دسته‌ی زنبیل جدا شد و همه‌چیز ریخت وسط کوچه. ما پسری بودیم که عادت نداشت گریه کند، دویدیم خانه و گفتیم چه شده. گفتند همه‌چیز را ول کردی آمدی این را بگی؟ بعد در رفتیم چون پدرمان دوید دنبالمان. آن موقع هنوز نوشابه‌ی خانواده اختراع نشده بود. یا اگر شده بود. دست  کم به نظر ما احمقانه بود که آن همه نوشابه بخریم. بعضی شب‌ها ما را صدا می‌زدند تا یک چونه خمیر از نانوایی بخریم. نانوایی هم همان بغل بود و بربری می‌پخت. سر بربری را می‌کندیم و توی راه می‌خوردیم. و می‌گفتند چرا دست کثافتمان را فرو کردیم توی خمیرها؟ و با قیچی نان را می‌بریدند تا اثر دست کثافت ما کمتر شود. چونه‌ی خمیر را هم می‌بردیم تا مادرمان پیتزا بسازد. البته فر ما اکثراً خراب بود. هم خراب بود هم آردل ِ پرسی‌گاز بود. وقتی خراب بود، یک اُوِنی داشتیم که مادرمان آن تو برایمان پیتزا می‌پخت. ورمی‌داشت نان باگت را نصف می‌کرد یک ورش کالباس و پنیر و سس می‌زد می‌گذاشت توی اُوِن. چی بود آن؟ ما دوست نداشتیم. پیتزا باید گرد باشد. برای پیتزا ما می‌رفتیم به سال‌های 1930 در یک جایی در شیراز ونک. همان‌جا یک استخری بود که هنوز هم هست و مردم دمش جوجه‌کباب می‌خوردند و استخوان‌هایشان را برای گربه‌های بی‌نوا پرت می‌کردند و گربه‌های بی‌نوا هم استخوان را برمی‌داشتند می‌رفتند لای شب‌بوها پای ِ آن کاج ِ بلند.

۲ نظر:

نایک گفت...

دهه پنجاهی باید باشی. اواخرش احتمالن

Neda گفت...

خونه تون نزدیک خونه ما بود که D: کترا سر ۳۸ ام بود . ما ۳۶ ام بودیم . اونورترش هم ننه مروارید بود . نونوایی هم دونه ای ۲ تومان یادمه من . پایین تر از کترا یه سوپری باز شده بود بعدترش که ما میرفتیم بستنی پاک بخریم میگف بستنی پاک مرده بیاین میهن بخرین. ما هم بهش میگفتیم نمکی بس که فکر میکرد بانمکه !
هی جوونی .