اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۰

اجهاف

درست در روزگاران ِ نه چندان قدیم سوزنی زندگی می کرد. همانطور که می دانید سوزن ها یا ته گرد هستند یا ته سوراخ. سوزن ِ قصه ی ما از نوع ِ ته سوراخ بود. اینکه یک سوزن ِ ته سوراخ باشید به خودی ِ خود رنج آور نیست اما کافیست تنها سوزن ِ ته سوراخ تا شعاع ِ دویست متری باشید تا قضیه دردناک شود.
برای چند لحظه خود را جای ِ یک سوزن ِ ته سوراخ ِ تنها بگذارید. فکرش را بکنید، مدام نخ های ِ مختلف را بچپانند تویتان، هی بدوزید وصله کنید، کوک بزنید پیچُ تاب بخورید، هی مالانده شوید به این ُ آن. در این دنیا که حتا ابر نمی گرید به حال ِ ما حتا تحمل ِ یک سوزن هم حدی دارد.
پس یک روز به اینجای سوزن ِ ته سوراخ ِ قصه ی ما رسید. یعنی درست تا زیر ِ لبه ی سوراخش، آنوقت فریاد کشید: لعنت، دیگه به اینجام رسیده، من دیگه تن به این همه خففت ُخاری نمی دم
خب؟ حالا چکار می خواست بکند؟ سوال ِ خودش هم همین بود. چکار می توانست بکند؟ یک سوزن ، یک سوزن ِ تنها. حتا اگر دو سوزن هم بود باز نمی توانست کار ِ به خصوصی انجام دهد. تصمیم گرفت گم شود.
افتاد
گم شد
دمبالش گشتند. پیدا نشد. دمپائی پوشیدند . بیشتر دقت کردند . پیدا نشد .
ربابه بچه را بغل کرد
نگران بود
ربابه گفت جارو برقی بیاورید ، جارو برقی آوردند همه جا را با دقت جارو کردند. سوزن ِ ته سوراخ ِ ما در حالی که سوراخش از ترس به تپش افتاده بود رفت یک جایی پشت ِ پایه ی میز و سطلاشغال قایم شد. جارو برقی هووووووووووکشان همه چیز را خورد. یک جوری شد که سوزن ِ قصه ی ما گفت اه گه خوردم اصلن که ناگهان سوسن خانم داد زد: بسه دیگه سرم رفت جوال دوزم که بود تا حالا رفته بود تو اون جاروبرقی ِ بیص صاحاب مرده.سوسن خانم از بچگی عادت داشت اصطلاح ِ صاحب مرده و بی صاحب را با هم ادغام کند، او از ضعف ِ اعصاب ِ شدیدی رنج می برد پس همه گفتند آره آره حتمن رفته تو جارو برقی آره
ربابه بچه را پایین گذاشت
نگران بود
سوزن ِ ته سوراخ کمی آرام شد. خسته بود،لــَختی گرفت همانجا خوابید .یک جائی کنار ِ پایه ی میز و سطلاشغال. از داخل ِ سطلاشغال صدای گریه می آمد. چیزی مدام می گفت من اشتباهی اینجا هستم جای ِ من اینجا نیست. حق ِ من این نیست بعد هم با تشدد ِ هر چه تمامتر عر می زد.آن چیز یک سکه ی بیست ُ پنج تومانی بود. سیگاری که خیلی زودتر از وقتی که باید، خاموش و دور انداخته شده بود دلداریش داد،گفت: ببین من ُ،اصن بم میاد ته سیگار باشم؟ یه نیگا به قد ُ هیکلم بندا، نه جونه داآش خدائی بگو بم میاد؟ د ِ نمیاد دیگه د ِ نع،چرا؟ خو چون نیسسم دیگه نوکرتم، بااااا خیلیا اینجان که نباس باشن.گوش پاک ادامه داد: آره حاجی، منم حاضرم قسم بخورم که از یه طرفم استفاده نشده.سکه ی بیست ُ پنج تومانی عرزنان جواب داد نه نه نه شماها نمی فهمیــــــــن، شماها به هر حال می افتادین این تو، شماها ماهیتتون آشغاله، آشغال ، اما من چی؟ من پولم، پول و بلندتر گریه کرد.
گوش پاک کن و سیگار به هم نگاه کردند ، سیگار گفت پیشششششش عن ُ ببینا و گوش پاک کن با بزرگ منشی ای که از او بعید بود گفت ول کن حاجی، بی خیال
سکه ی بیست پنج تومانی داشت دیوانه می شد، در واقع دیوانه شده بود، پس خودش را به دیواره های سطل کوباند و داد زد لاشیااااا من ُ ازینجا بیارین بیرووووون لاشه سگای ِ عوضی لاشیا لاشیا لاشیااااااااااااااااا
هیچکس جز سوزن ِ ته سوراخ آن بیرون صدایش را نمیشنید، سوزن فک کرد این دیگه چه قاتیه بابا،انگار آشغالدونی با اون آشغال دونی فرق داره ،بشین سر ِ جات دیگه اه ، دو دیقه اومدیم کپمون ُ بذاریم بعد ِ یه عمر اگه گذاشتن. اما سکه ی بیست ُ پنج تومانی دست بردار نبود. سوزن تصمیم گرفت جایش را عوض کند ، بچه آمده بود توی ِ اتاق و داشت برای ِ خودش می چرید.
سوزن سعی کرد دیده نشود و سعیش نتیجه داد. رفت پشت ِ در ِ اتاق، تاریک اما خلوت ُ امن به نظر می رسید ، تا خواست بخوابد چیزی آن ته مه ها تکان خورد، سوزن پرسید کی اونجاس؟ هی؟ کی اونجاس بت می گم؟
صدا آمد که: خوف نکن منم جارو برقی
سوزن در حالی که داشت به خود می شاشید جواب داد خب که چی؟ خیال کردی من ترسیدم؟ هان؟ هان؟ هان؟!
طفلک اعصاب نداشت. جارو برقی جلو آمد کمی نور به چهره اش افتاد ، لبخند ِ خاصی به لب داشت، بنده شخصن پدربزرگ نداشته ام اما ظاهرن از همان لبخندهائی بود که پدربزرگها می زنند به اصطلاح. گفت نترس کاریت ندارم ، صدایش عجیب شبیه ِ داریوش بود. سوزن کم نیاورد گفت حالا کی ترسید؟؟ جارو برقی گفت هووووووووووووووووو آنوقت سوزن خواست فرار کند که صدای ِ هارهارهار خندیدنه جاروبرقی بلند شد، سوزن ِ ته سوراخ گفت زهر ِ مار بی مزه ی لوس ، انگا ما اعصابه زیادی داریم، جاروبرقی باز هم از همان لبخندها زد و گفت مزاح کردم بابا در نتیجه آنها با هم دوست شدند،سوزن داستانش را برای جاروبرقی تعریف کرد. جاروبرقی هم یک داستان داشت،چون هر کسی به هر حال داستان ِ خودش را دارد. حالا یا تعریفش می کند یا نمی کند.
داستان ِ جاروبرقی از این قرار بود:
یک سال ُ چاهار ماه ُ هشت روز ِ پیش در یک روز ِ گرم ِ آفتابی در حالی که ازدحام ِ پشه ها به اوج رسیده بود خراب شد. در ابتدا قضیه همچون خراب شدن ِ یک جارو برقی، ساده به نظر می رسید.اما ماندن به مدت ِ سه شبانه روز در تعمیرگاه ِ لوازم خانگی ِ فرهادی بود که قضیه را پیچیده کرد. در طول ِ این مدت طی ِ صحبتهایی که با سایر ِ جاروبرقی ها داشت متوجه شد که هیچ کدام ار آنها در خانه جایگاه ِ مخصوصی ندارند و این در حالی بود که تمام ِ لوازم ِ خانگی جایگاه ِ مخصوص به خودشان را در منازل داشتند
یخچال ها ، اجاق گاز ها ، تلوزیون ها ، حتا تلفن ها
این جارو برقی ها بودند که همیشه آواره بودند
در تمام ِ طول ِ تاریخ جاروبرقی ها تنها موجوداتی بودند که با الکتریسیته کار می کردند اما هیچ جایگاه مخصوصی در منازل نداشتند و این باعث شد که آنها ناگهان به خود بیایند و از خود بپرسند که چرا؟ چرا جاجارو برقی ای در خانه ها وجوود ندارد؟ چرا همیشه پشت ِ در کمد؟ یا کنار ِ رخته خواب ها یا کنج ِ دیوار یا یک گوشه ای که به چشم نیایند؟ چرا؟ همیشه در حال ِ له شدن،همیشه معذب از اینکه جای ِ چیزی را اشغال کرده اند. آنها دیگر فهمیده بودند.
تعمیرگاه ِ لوازم ِ خانگی ِ فرهادی تحول ِ عظیمی را در زندگی ِ جاروبرقی ِ لبخند پدربزرگی به ووجوود آورد.
شب ِ آخری که در آنجا بود تا صبح برای سایر ِ همنوعانش سخن رانی کرد، گفت برادران به من گوش دهید،
همچون درهایی که بی گناه محکم بسته شدند. کلماتی که داد کشیده شدند در حالی که دشنام نبودند. پرتقال هائی که بارها با چاقو نصف شدند ُ نصف شدند بی آنکه خونی باشند. قطره های آهنی که به زور در حلق ِ نوزادان ریخته شد. دندان هائی که به ناحق سیاه شدند ُریختند. آویشن هائی که در عوض ِ غذا به هوا ریخته شدند، این عادلانه نیست. ما باید جایگاه ِ خود را به دست آوریم.
به اینجای داستانش که رسید به پهنای صورت خندید و ساکت شد.
سوزن ِ ته سوراخ فکر کرد این دیگه چه بدبختیه

ربابه آمد بچه را بغل کرد و رفت.

فروردین ۲۶، ۱۳۹۰

نی‌لبک

چوپان صدو شصت و یک سانت قد داشت. یک بار رفته بود مشهد. توی همان حرم امام رضا، چند تا بچه صداش زده بودند کوتول‌خان. در حالی که از آن بچه‌ها بلندتر بود. آفتاب پیشانی و گونه‌هایش را سوزانده بود. و دست‌هایش؟ دست‌هایش مثل مابقی ِ چوپان‌های دنیا یوغور بودند. پینه داشتند. زخم داشتند. زیلی داشتند. وقتی بز می‌برد چرا یک کلاه حصیری می‌گذاشت سرش. کلاه را نخریده بود. اصلاً ایده‌ای نداشت این کلاه از کجا آمده. تخمش هم نبود. لبه‌ی کلاه چند تا سوراخ داشت. آفتاب از لای سوراخ‌ها می‌افتاد تو صورتش. اصلاً دوست نداشت کلاه را برعکس کند تا آفتاب نیاید. با آفتاب مشکلی نداشت. تخمش هم نبود. آن روز مثل همیشه بود کمی باد وزید. سگ‌ها پارس کردند. چند بز رفتند دورتر و چوپان رفت و کتکشان زد و برشان گرداند. بزها مشغول چریدن بودند. سگ‌ها هم مشغول هم بودند. چشم چوپان دو درجه سانتی گراد گرم تر از محیط شد.
از بُنه‌اش نی‌لبک در آورد. خودش می‌گفت بُنه. کوله‌پشتی بود. اصلاً یادش نمی‌آمد این کوله مال چه کسی بوده و چه‌طور به او رسیده. البته قاسم - که رفیق چوپان بود و عکس‌های گوگوش برایش می‌اورد- گفته بود کوله را پسر  یدالله خان جا گذاشته لب ِ آب. به عنوان راوی ایده‌ای ندارم که لب ِ آب کجاست.‏ نی‌لبک را گذاشت گوشه‌ی لبش. بی‌که بداند باید فوت کند یا بمکد. اصلاً این بی‌ایده‌‍ترین چوپان در دنیا بود. اول مکید که چیزی نشد. فوت کرد. نی‌لبک آخش در آمد. به بالا نگاه کرد. آسمان آبی بود و یک عقاب هم سعی داشت ریزتر از قبل به نظر بیاید. خورشید اجازه نمی‌داد چشمش را باز ِ باز کند. اما با همان چشم کتمه‌کوری سعی کرد عقاب را دید بزند. بوی علف در هوا پخش بود. چوپان یک خمیازه کشید. حس کرد کافی نیست، پس یکی دیگر هم کشید. عقاب پیداش نبود. و خورشید تصمیم داشت چوپان را کور کند. لبه‌ی کلاه را کشید پایین. چشمانش همه جا را سبز دید. کمی هم قرمز قاطی کرد. سرش را گذاشت روی بُنه، نی‌لبک را روی سینه. کلاه را هم روی صورتش کشید و به صدای بزها گوش داد و چشمانش پانزده درجه‌ی سانتیگراد از قبل گرم‌تر شدند.

خودش هم می‌دانست این خواب است. در خواب سعی کرد برود پیش گوگوش. یا برود پیش زهرا. که شبیه گوگوش نبود اما به هر حال دختر بود. بین گوگوش و زهرا مردد بود که یک چیز سیاهی آمد پیچید دور پاش و بالا نیامد بلکه پا را ول کرد و رفت. مار بود. مار هم نشان پول است. مار را بگیرد؟ نگیرد؟ به حال مار نشان پول است چه بگیرد و چه نگیرد . برای همین خندید. مار از پاهایش دور شد رفت و رفت تا رسید به نی‌لبک، خزید توی نی‌لبک. چوپان می‌دانست این خواب است و مار با آن اندازه می‌تواند برود توی نی‌لبک یا حتی می‌تواند برود پیش گوگوش. به بزها نگاه کرد. بزها داشتند می‌رقصیدند. سمشان مثل دست شده بود. توی هر دست یک چوب بود. می‌رقصیدند چوب‌ها را می‌زدند به هم. این رقص را کجا دیده بود؟ چند تا یک گوشه نشسته بودند و می‌خندیدند. چند تا هم یک گوشه داشتند کباب درست می‌کردند. چوپان نی‌لبک را برداشت و چیزی را نواخت که نمی‌دانست چیست اما بزهای رقاص حرکاتشان را با آهنگ هماهنگ کردند. با هر دم و باز دم چوپان مار از نی‌لبک می‌آمد بیرون. چه نوای خوشی. بزها به چوپان گفتند بیا کباب بخور. گوشت بز لذید است. شیر بز هم لذیذ است.بز لذیذ است. چه گوشتش. چه شیرش. چوپان گفت گوشت ادم خوب است. بزها گفتند یعنی لذیذ است؟ گفت آره، لذیذ است. چه گوشتش. چه شیرش.
دید که یک پا ندارد. گوشتی که بزها داشتند کباب می‌کردند پای او بود. کفش هم بهش بود. صدای زنگوله‌‌ها زیاد شد و بزها همگی سر و صدا می‌کردند.

چه گلوی خشکی. چه عرق سردی. چه خوابی. چه گله‌ی متفرقی. پا شد چشم انداخت ببیند بزی خیلی دور نرفته باشد. گله خیلی پخش و پلا بود پس فکر کرد لابد گرگ آمده، اما سگ‌ها آرام بودند. گرگ هم این ساعت نمی‌آید. بدموقع است. یک صدای دور و ضعیف می‌‌‍آید. صدای بزغاله می‌اید چشم می‌چرد در آسمان و عقاب لامصب را می‌بیند. صدا محوتر و عقاب ریزتر از قبل به کار خود ادمه می‌دهند. 

دو تکه ابر توی آسمان هستند. یکی بزرگ، یکی کوچک. نزدیک به هم حرکت می‌کنند سمت ِ غرب. مثل یک پدر و پسر کنار همند که می‌روند از خورشید جواب یک مساله را بپرسند. چوپان نی‌لبک مرحوم پدرش کبلایی‌کلب‌علی را به مشهدی عباس می‌دهد. به جای ضرری که امروز زده شد. همان بزغاله‌ای که با عقاب رفت. بزغاله‌ی مشهدی عباس بود. گفت من این نی‌لبک رو چه کار کنم؟ چوپان هیچ نگفت، زل زده بود پایین. به خاک. به دو تا مورچه. مشهدی می‌گوید از حقوقت کم می‌کنم. و اضافه می‌کند نی‌لبک می‌خواهد چه کار؟ اما نی‌لبک را پس نمی‌دهد. عصر شده . خورشید دارد می‌رود. خانه‌ی چوپان از مسجد روستا فقط دو خانه فاصله دارد. فکر می‌کند به هر حال هیچ‌وقت نی‌لبک زدن را یاد نمی‌گرفت.