تیر ۳۱، ۱۳۸۹

من یه مشت سربازم


آموزشی جای عجیبیه. خیلی عجیب. مخصوصا اگه ارتش باشه. اونجا غرورتو زیر پات میزارن و میگن هرچی بودی بیرون از اینجا بودی واسه خودت و این حرفا. حتی اگه از من بپرسی میگم غرورتو جای ماتحتت میزارن تا زیر پات. اون روزای اول هرکی از کنارت رد میشه بهت میگه بوی واکسن میاد. خب این هم خودش از سلسله مراتب قرار دادن غرور در قسمت تحتانی هست. اصولا آدمی نیستم که زیر بار زور برم. پس به هرکس که بهم میگفت بوی واکسن میاد، توضیح میدادم که ببین دوست عزیز، من بیشتر از یک سال هست که از مراحل کاغذ بازی و اعزامم گذشته و خب طبیعتا بوی واکسن نمیاد. اما نمیدونم چرا طرف در طی توضیحات من لبخند تخماتیکی به لب داشت و آخرش هم باز میگفت "ببین داداش، بوی واکسن میاد" و میرفت.

آموزشی جای عجیبیه. اونجا بهت میگن چیز یغلوی. نه این که روم نشه اسمشو کامل بگم‌ها، نه. اونجا آقای عقیدتی سیاسی اینجوری میگه اینو. ما بهش میگیم: تیپولوووو (به معنای تـُپـُـلـَک - با عشوه). آقای عقیدتی سیاسی مرد خوبیه. صداش رو بلند نمیکنه و بچه ها هم ازش راضین. خدا ازش راضی باشه. بچه های عقیدتی سیاسی و امام جماعت خیلی با مرامن. اونا حتی نمیزارن کسی تو هوای به این گرمی از نمازخونه بیرون بره و گرمازده بشه. تا وقتی ناله های امام جماعت تموم نشده، بچه ها از در نمازخونه بیرون نمیرن. یعنی نه اینکه بخوان برن‌ها، نه. نمیتونن برن. یه نیرویی جلوشون رو میگیره. یه نیروی معنوی. حالا من که ندیدم ولی یه عده بر این عقیده‌ن که این نیرو اسمش هست دژبان.

خدا خیرش بده سرگروهبان خ.الف رو. بر عکس فاملیش خیلی هم بد اخلاق هست. اما بچه بامرامیه. یه روز که خیلی هم گرم بود، قبل ناهار بیشتر از پنجاه و سه تا بشین پاشو بهمون نداد و ما هم ازش تشکر کردیم. شبا هم قبل خاموشی حداکثرش ده دقیقه بشین پاشو و پامرغی میده که ما بچه ها ممنونش‌ایم. حتی یه بار هم کمر خودم گیر کرد به پیچ تخت و کلی خون اومد. اونجا من به اون جمله ی معروفی فکر کردم که اراده‌ام رو داده بودم دستش. اون جمله ای که تو تموم سختی‌ها به کمکم میومد: "ما قراره اینجا مرد بشیم". به این جمله فکر کردم و ادامه دادم. بشین ... پاشو ... بشین ... پاشو .... . خلاصه که سرگروهبان خ.الف بچه بامرامیه. یه بار هم یکی از بچه ها که تو پاش پلاتین گذاشته بود، بعد از کلی بشین پاشو و توکل به اون جمله ی معروف، متاسفانه تحملش تموم شد و در اومد گفت سرکار من پام پلاتینه. سرگروهبان هم که خدا خیرش بده گفت اشکال نداره، تو شنا برو. سرگروهبان حتی با بچه ها شوخی هم میکنه. تیکه کلامهاش اینان: "بیشین پسر، میزنم تخمات بترکه ها" یا  "همچین میزنم که دندونات بریزه تو دهنت". سرگروهبان تا حالا نزده تخمای کسی بترکه و نزده دندونای کسی بریزه تو دهنش. از این رو هست که من حدس میزنم اون با بچه ها شوخی میکنه و میخواد روحیه ی بچه ها رو بالا ببره.

اونجا همه فکر و ذکرشون ماهاییم. سرگروهبانها میگن هر اتفاقی که افتاد بیاین به ما بگین. جناب سروان که فرمانده گروهان هست هم همینو میگه. میگه بیاین به من بگین. یکی دو باری هم که فرمانده گردان برامون حرف زد، نظرش این بود که بیاین همه چی رو به من بگین. از اونطرف هم که بچه های بامرام عقیدتی سیاسی هستن که ازمون درخواست میکنن همه چی رو به اونها بگیم. اون روزای اول من تحت تاثیر این همه توجه و اهمیتی قرار گرفتم که اینها به ما میکردن و میدادن. اما کم کم متوجه شدم که ارزش والای انسانی هست که اینها رو اینطور متعهد میکنه با ما مهربون باشن و محبت بورزن. حتی فرمانده گروهان همیشه اینو میگه که ما با هم مثل برادریم. خیلی از بچه ها اشک تو چشماشون حلقه میزنه. همین چند روز پیش هم ناهار که آوردن کباب بود. نفری یه سیخ دادن که بچه ها با به به و چه چه اونو خوردن. چند دقیقه بعدش سروان داد زد بیاین به خط شین یه سیخ دیگه هم بگیرین. به خط شدیم اما کلا به ده بیست نفر یه سیخ دیگه رسید و بقیه مون رفتیم پی کارمون. یک ساعت بعد هم سروان باز به خطمون کرد و توضیح داد که اینجا ما همه برادریم و یک خانواده. اگه کسی پرسید امروز چند سیخ خوردین، میگید چی؟ ما هم گفتیم چی؟ اونم گفت میگین دو سیخ خوردین. ولی ما که دو سیخ نخورده بودیم. اما احساس مسئولیتی که نسبت به خانواده مون داشتیم، بهمون اجازه نمیداد که نگیم دو سیخ خوردیم. پس همه با هم همدل و یکصدا فریاد زدیم بله جناب. موقع نماز هم یکی از بچه ها که تو آبدارخونه بود یه شایعه ای رو پراکوند و اون این بود که بچه های مسئول غذا با سیخای اضافی تو سر و کله ی هم میزدن. اما این شایعه ای بیش نبود و ما باور نکردیم.

آموزشی آدم دوستای زیادی پیدا میکنه. مثلا بغل آبخوری. وقتی مسئول یخ که بهش میگیم ملکه ی یخی ساعت ده و نیم صبح یخ ها رو میاره و میندازه تو تانکر، همه ی بچه ها هدفشون یکی میشه و به سمت تانکر میرن. اونجاست که رفاقتا شکل میگیره. اونجا که یکی سرش به سر اون یکی میخوره موقع آب خوردن. سرشون به هم میخوره و به هم میخندن و دست میندازن رو شونه های هم و دوستیشون تا ابدیت ادامه پیدا میکنه. یا سر همون تانکر که به بغل دستیات میگی پاهاتو بگیرن که تو مثل مرد عنکبوتی از بالا چپکی آب بخوری. اونجا که تو هم این کارو برای اونا میکنی، رفاقتی شکل میگیره که در نوع خودش بی همتاست. یا وقتی که بوق سگ از خواب بیدار میشیم و تختامون رو آنکارد میکنیم. اونجا با اولین نفری که میبینیمش عهد میبندیم که این عمل رو دو نفری انجام بدیم. یکیمون اینور تخت یکیمونم اونور. میکنیم و با هم میخندیم. بعضی وقتا هم اتفاقای جالبی در نوع خودش می افته. یه بار محافظ تخت یکی از بچه های طبقه بالا (تخت بالایی)  که از جنس آهن آبدیده هست و یه هفت هشت کیلویی وزن داره، خورد تو سر یکی از بچه های طبقه پایینی و دوستیشون اینجوری شکل گرفت. دست انداختن رو شونه های هم و از دیده ها نهان شدن.

آره. آموزشی جای عجیبیه. شاید یه روز هم نوبت شما بشه. شاید یه روز هم شما این دوران خوب رو بگذرونین و یاد حرفای من بیفتین. اون موقع‌ست که میفهمید چرا تعداد قابل توجهی از اطرافیانتون که تجربه ی این دوره رو داشتن، تو روی کچلتون وایمیستن و با یه لبخند تخماتیک میگن: آموزشی آدم رو مرد میکنه!

۱ نظر:

آرش گفت...

چسبید خوندنش داوود ! ایشاالله مرد بشی و برگردی و یه دست هم ما مردت بکنیم ! دلم برات تنگ شد پسر ! با اون قیافه ی حق به جانبت وقتی اینا رو مینویسی ! سنده