مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

کجاس آقام...بگه جـَـوون...

اون روز...همون روز... که روزش خــــــیلی روز بود...آفتابش، چاک کیون و ...سردی ِ سرماش، مغز استخون...جامد و جنبندش هم فرقی نداشت... میگایید... مردی هنوز یک کــَــمکی ارج و قرب و...مردونگی...ای بگی نگی...عزت و احترامی داشت...
[ نشون به اون نشون که هیچ مردی واس خاطر دو سیر گوشت التماس نمیکرد...خوردنی و کردنی ]...
آره...همون روز...چرک و کثافت مدال افتخاری بود... تنگ ِ جوراب...زیر ناخن...مـــــــرد جماعت...مو فرفری...درست مث ِ پشم ِ سینه...شامپوی مرد، تاید ِ لب ِ تشت ِ حموم...سیبیل سیاه...قواره دار...جلا داده...نه که آلت ِ دست ِ یه مشت سوسول زاده...امروز بلند...فردا کوتاه...نوکش پایین...زیرش بالا...
زن جماعت، نشسته بود...بانک و مترو و مریضخونه توفیر نداشت...زن جماعت نشسته بود...صندلیا پر نمیشد تا که زنی ایستاده بود...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

پف... اگه به ترکوندن بود که این پست ترکوند.

آرش گفت...

متن اصلا عای بود ! واقعا عالی بود !

ولی میخوام یه چیز دیگه بگم ! با همه ی کسایی که اینجا مینویسن هم هستم ؛ من به عنوان یه خواننده ؛ خسته شدم اینقدر توی وبلاگ ها کلمه ی "عن" و "کیون" و بعضی چیزای دیگه رو دیدم ؛ خودم نویسنده ی پاستوریزه ای نیستم ؛ ولی برای فرار از فیلترینگ هم ؛ بازم حال به هم زن شدن اینقدر استفاده ی مکرّر از این کلمات !

نمی دونم نظرم رو به کجاتون حواله میدین ؛ ولی دارین مثل هم مینویسین !

همین دیگه ! :دی