آبان ۱۴، ۱۳۸۹

شيشه رفلکس

من دنبال اين هنر و اون هنر زياد رفتم. از خوشنويسی بگير تا موسيقی تا آواز تا حتّی نمايش بازی کردن تو گروه تئاتر کلاس... ولی هيچ وقت دنبال نقاشی نرفتم. نميدونم دليلش چی بود. شايد استعدادشو نداشتم. شايدم اون بار که تو 6 سالگی مادرم تشر زد بهم که "بسّه ديگه چقد تانک و هواپيما جنگی ميکشی؟! چه معنی داره اصلاً بچه انقد جنگ بکشه؟!" ديگه ذوقم کور شد. من خونه و آسمون آبی و گل نکشيدم. معنی نداشت. توپ و تانک و هواپيما معنی داشت. آسمون تو تلويزيون هيچوقت خدا آبی نبود که من بخوام آبی بکشمش! ديگه هيچی از خودم نکشيدم. ولی کپی کار خوبی بودم. اين کتاب نقاشيا بود که مثلاً سه تا خط و دو تا دايره و بيضی ميکشيد تو سه مرحله ييهو از ميونشون صفدر سه کلّه فرضاً در مياورد؛ من اون کتابا رو ميذاشتم جلوم، نيگا ميکردم خود همون صفدر سه کلّه رو ميکشيدم. کون لق خط و خيط و اينام کرده. فکر کنم از رو عکس روی وی اچ اس پری دريايی بود که ياد گرفتم زن نيمه لخت بکشم. نيمه لخت يعنی با شورت و سينه بند. در ضمن صورت نميتونستم بکشم. اين بود که زن هايی که ميکشيدم صورت نداشتن. الان که فکر ميکنم، خداييش تو اون سن بچگی نقاشيای آوانگاردی بودن اين زنای نيمه برهنه ی بی صورت من! موهاشون اينشکلی چين و شکن داشت. بلند بود. بد نميکشيدم خداوکيلی. يه جا که کلاس خالی ميديدم، ميرفتم رو تک صندليا همون طرح تکراری زن نيمه برهنه رو ميکشيدم و در ميرفتم. ترشح آدرنالين رو وقت کشيدنش دوست داشتم. ترس از گير افتادن موقع کشيدنشون رو هم. ترس از اينکه بفهمن اين الفيه شلفيه ها کار همون بچّه درسخون مثبته اس. این بود که هيشکی نميدونست کار منه.
همون روزا بود. سيزده چارده سالگيم. يه روز تو کلاس زبان، يکی از همکلاسيا که از من پنج شيش سال بزرگتر بود با آب و تاب واسه ام تعريف کرد که رو يکی از ميزای کلاس کناری "يه زنه رو کشيدن، ببينيش آآآآآآآآبت مياد!" چند بار اومد به دهنم که بگم منم این قادر متعال! منم اون نقّاش آآآآآب آور! تا دم گفتنشم رفتم و نگفتم... دوست داشتم خودمو تو کلمه های اون بابا ببينم. باحال بود. کیف میداد! يادم نيس ديگه چيا گفت. شايدم از شنيدن چنان تعريف و تمجيدی اون هم از يه بزرگتر، اون هم در مورد همچین امر خطيری، انقد مست شده بودم که نميفهميدم ديگه چی ميگه...
 ولی هنوز که هنوزه، وقتی يکی از پستای خودمو بعد از کلّی دست به دست گشتن بهم ميل میکنن، بدون اینکه فرستنده اش بدونه اون نوشته از منه؛ يا وقتی ميبينم يکی که خيلی آشناس تو گودر فلان مطلبمو لايک زده شر کرده در حالی که نميدونه نويسنده ی اون مطلب منم، همون حس مياد سراغم. لب و دهنم ميسوزه که به يارو بگم "هی! اين منم ها! این منم ها!"
ولی باز جلو خودمو ميگيرم. ميذارم آروم آروم نشئه ی آدرنالين بخوابه و من ميون هزار تا آيتم ديگه، گم شم...

۸ نظر:

ناشناس گفت...

.

ناشناس گفت...

هر دو تا بلاگت محشرن خداييش

ناشناس گفت...

آه پس که اینطور!

Shahriar گفت...

حس جالبیه
شاید اگه ندونن کار توئه بیشتر ازت تعریف کنن
یا اگه نکنن حداقل می دونی واسه تملق یا از رو رفاقت نیس

یه زن گفت...

نشئه ی آدرنالین رو خوب کفتی عزیز

ناشناس گفت...

نوشته های شما البته بعضیاش که بعضیاتون نوشتین مث همون که در مورد پ بود منو یاد یه وبلاگی میندازه به اسم نوشته های خانوم میم. اگه سرچ کنین تو گوگل پیداش می کنین. موفق باشین

زنجبیل گفت...

محشر مینویسی پسر . از وبلاگ خودت اومدم اینجا . اونجا هم عالی بود . امیدوارم پسر خاله ای پسر عمه ای ... من نباشی . البته خداییش اگه بودی بگو قول میدم به کسی نگم:))

yalldda گفت...

هی البرز ردیف می نویسی