بهمن ۲۱، ۱۳۸۹

God's Gonna Cut U Down

اصفهان. اسمش را می‌گذارم عین. عین هم‌خانه‌ام بود. شهرسازی می‌خواند. این چیزی که می‌خواهم تعریف کنم یک شخصیت دختر هم دارد. دختر ِ ماجرا می‌گویند، چی می‌گویند. دختر ِ ماجرا را هم می‌گوییم فا. همان‌موقع‌ها که با عین هم‌خانه شدم، فا با نامزدش به هم زد. نامزدش یک تاجر در لندن بود.این چرت بود، اما ما این را بعداً فهمیدیم، خیلی بعد. وی -یعنی او- کفش نوک‌تیز می‌پوشید که در سال هشتاد و دو یکی از نمودهای خوش‌تیپ بودن مردان به شمار می‌رفت. و البته هنوز خیلی‌ها این‌چنین فکر می‌کنند. مویی نداشت. که خب این دست خودش نبود. قدش هم از فا حدود ِ یک کله‌ی مردانه و یک گردن ِ باریک ِ زنانه کوتاه‌تر بود. البته فا عاشق ِ وی می‌بود. فا خیلی بلند بود. پاشنه‌دار نمی‌پوشید. آل‌استارش پرچم آمریکا بود فلذا این وی را نزد ِ من خوش‌تیپ می‌کرد. هم‌قد ِ من بود. هر چه من می‌گفتم یا قاه‌قاه می‌خندید یا هار‌هار. معتقد بود من باحالم. فا ریختی که مردها خوششان بیاید را نداشت. چون مردها از چیزهای بلند کننده خوششان می‌آید. می‌دانید از چه حرف می‌زنم؟ از معیارهایی که یک زن را برای یک مرد خوشگل نشان می‌دهند. آن‍‌‌ها را نداشت. اما درون ِ خوبی داشت. خیلی مرام داشت. خیلی مهربانی برای ِ کردن داشت. نمی‌دانست مهربانی‌اش را چه کار کند. بعد نامزدی‌شان بهم خورد. من به عین که در اول متن ازش حرف زدم گفتم بهتر که بهم زد. چی بود اون یارو؟ حالا ببین از فردا کیا بهش پیشنهاد بدن. خوشتیپپه فا. اصن خودم می‌رم بهش پیشنهاد می‌دم.
عین، عین فاز ِ شوخی را نمی‌گرفت. من از رابطه‌ی قبلیم هنوز خلاصی نداشتم، یک رابطه‌ی شل کن سفت کنی با یک دختر اصفهانی داشتم و فکر می‌کردم عاشق هستم. در حالی که معشوقم دستش را نمی‌داد از خیابان ردش کنم، نرود زیر ِ ماشین تا پانزده تیکه شود. ممکن بود یکی ببیند.  این‌طوری بود. فا عادت داشت به تعداد برای همه خوراکی می‌خرید. اگر پانزده نفر دور هم جمع بودیم. پانزده تا بستنی می‌خرید. اگر بیست نفر دور هم جمع بودیم بیست تا ساندویچ می‌خرید. این مدلی بود.یک روز هفت نفر توی حیاط دانشگا جمع بودند، هفت تا چایی خریده بود گذاشته بود توی سینی. من هم آمدم شدیم هشت نفر. نزدیک می‌شد و به چایی‌های توی سینی زل زده بود. چون ممکن بود بریزند. یکی از استعدادهای چایی‌ها چه توی سینی و چه بیرون ِ آن ریختن است. بعد وقتی رسید به جمع دید من هم هستم، دستش لرزید و چایی‌ها ریخت و دویید رفت. مثل داستین هافمن دویید. توی ماراتن‌من. یعنی من حس می‌کردم چرا کند می‌دوئد؟ دستش نمی‌سوزد؟ نباید سریع‌تر باشد؟ دوست‌هاش به من نگاه می‌کردند. انگار من زده باشم زیر ِ دستش. گفتم چیزی شده؟ و بهم گفتند چرا این‌جوری می‌کنم؟ گفتم چه جوری کردم؟ گفتند که از وقتی گفتی می‌خوای باهاش دوست شی منتظرته. گفتم من می‌خوام باهاش دوست شم؟ من؟ کی گفته؟ گفتند فا گفته. گفتم یا پنج‌الحمد. من کی گفتم؟ کی خواستم؟ گفتند عین به فا گفته. گفتم عین گه ِ زیادی خورده. واقعاً هم خورده بود.
بعد تلفنی با فا صحبت کردیم. گفتم به این دلیل، به این دلیل، این شدنی نیست. من درگیرم، فلانم، دارم برمی‌گردم تهران. فلذا بغض داشت و غمباد نمی‌گذاشت حرف بزند، و یکی از استعدادهام این است که تحت تاثیر بغض تصمیمات احمقانه بگیرم. گفت بریم کارن. کارن یک کافه بود توی نظرشرقی. رفتیم کارن. یک‌هو گریه کرد. یک از استعدادهام وقتی گریه می‌بینم این است که بگویم گریه نکن. فا گفت که نامزدش زن داشته. من حیرت کردم. گفت دیلر مواد توی انگلیس بوده. من حیرت کردم. گفت هر شب یا خودش می‌آ‌ید دم ِ در خانه‌شان داد و هوار یا فک و فامیل زنش. من حیرت کردم. من کننده‌ی حیرت بودم. دلم برای فا سوخت. در حالی که دل من درگیر سوختن بود فا گفت تو هم که این‌جور. این بود که ما با هم دوست شدیم. چون نخود توی دهن عین نمی‌خیسید.
بعد از دو ماه من کلا بی‌خیال شدم، اما فا هنوزگریه می‌کرد منتهای مراتب یکی از استعدادهای من این است که به گریه عادت کنم و تحت تاثیر نروم. ضمن این‌که من بدجنس بودم. و خب داشتم برمی‌گشتم تهران. همه چیز را زیر ِ سر ِ عین می‌دیدم. عین می‌خواست با نون دوست شود. نون بچه‌ی پاسداران بود و این برایش خیلی مباهات آور بود. به دلایلی کاملاً نامعلوم. خود عین بچه‌ی فرمانیه بود. عین عینکی بود. دو تا چشم‌هاش روی هم سیزده بودند. از لحاظ نمره. عین خیلی حرف می‌زد. شب‌ها به خصوص بی‌این‌‌که چیزی مصرف کند. لا ینقطع حرف می‌زد. من می‌رفتم توی جام. یک دشکی بود که چهل سانت کوتاه تر از قددم بود. فلذا من مثل جنین خودم را جمع می‌کردم. این را مادرم برام خریده بود. خیلی دشک ِ بدی بود. بدترین دشکی بود که یک نفر در عمر خودش در طول حیاط زمین داشته. من می‌خوابیدم و او هم توی تختش می‌خوابید. من تخت نداشتم.توی تختش می‌خوابید و وقایع در طول روزش را هی تعریف می‌کرد وقتی یک واقعه تمام می‌شد یکی دیگر را تعریف می‌کرد و وقتی آن یکی تمام می‌شد یکی دیگر را و وقتی سومی تمام می‌شد می‌گفت حالا تو بگو. اما من خودم را می‌زدم به خواب. می‌گفتم هااممم. که یعنی من خوابیدم و دارم نمی‌فهمم که چی می‌گویی دیگر. شده بود من را بیدار کند و بگوید خب؟ که یعنی فهمیدی چی شد؟ و من زل بزنم بهش، به عینکش، به زیر پوشش و بگم آره فکر کنم فهمیدم. و اضافه کنم عجب. چرا بعضی‌ها زیرپوش می‌پوشند؟ نون به عین پا نمی‌داد. کم‌کم همه با نون صحبت کردند. من‌جمله من. رفتم گفتم این تو رو می‌خواد. اذیتش نکن. گفت من حال این کارارو ندارم. حالا داشت‌ها. عین به این نتیجه رسید که ما -یعنی همه‌ی دوست‌هاش- دوست نداریم که او و نون به هم برسند. و بعد هم گفت که من خودم توی کف ِ نون بودم. که به من خیلی برخورد چون من اگر پهن داشتم آن را بار ِ نون هم نمی‌کردم. به علاوه من عاشق آن دختر اصفهانی بودم که نهایتاً دهنم را سرویس کرد و باعث شد دو سال مثل لاشی‌ها با هر دختری رفتار کنم. برای همین چند بار درگیری لفظی پیدا کردیم. و من دیگر از خانه‌مان عقم می‌گرفت و می‌رفتم خانه‌ی بچه‌ها می‌خوابیدم، تا که یک روز آمدم خانه لباس بردارم دیدم عین نشسته یک گوشه گریه کرده. گفتم چش -منظور چشم نیست-  است؟ گفت که هیچی نون به من می‌گه تو شل حرف می‌زنی و همه می‌گن اواخواهری و حرف می‌آری می‌بری. من شل حرف می‌زنم؟ گفتم نه. ولی شل حرف می‌زد.
یک روز من و عین از خانه‌ی نعمت برمی‌گشتیم خانه و من موبایل نداشتم. و عین هم نداشت. تا رسیدیم خانه تلفن زنگ زد. بعد دوستم بود. کامی. گفت فا پیش اوست. من با فا دیگر دوست نبودم. گفت گرفتندش توی خیابان زده‌اندش. رفتیم آن‌جا. من سیگاری بودم. پس سیگار کشیدم. و به فا گفتم بیا بکش. و او نکشید و فقط گریه کرد. روی دماغش جای چنگ بود. و لب و دهنش هم کبود شده بود. رفته بوده برداشت کند. در هر خانه را می‌زده و یک سری سوالات می‌پرسیده و یادداشت می‌کرده و بعد تحویل استاد شهرسازی می‌داده و استاد شهرسازی می‌ریخته دور برگه‌ها را . یکی از خانه‌ها حاوی ِ زن ِ نامزد ِ قبلی‌اش بوده. و فا را که می‌بیند می‌کشدش تو و دِ بزن. و حتی برادر ِ زن هم به کمکش می‌آید و می‌خواستند ببندندش به تخت! حتی! و او خود را نجات داده اما یک سری پلی کپی‌اش جا مانده آن‌جا. زن ِ نامزد آن‌جا چه‌کار میکرد و چه‌طور امکان دارد که یک نامزد خودش زن داشته باشد؟ فا گفت چون مردها دیوثند. اما فا توی چت با نامزدش آشنا شده بود. این را می‌خواستم بگم تو با یک مرد زن دار می‌چتیدی اما کلمات بی رحمانه‌ای بودند برای کسی که لب و دهنش کبود است، پس نگفتم. بعد هم‌خانه‌ای هاش آمدند و وی را انتقال دادن به بیمارستان برای سرمی چیزی. من و عین از کامی خداحافظی کردیم. و عین در راه از نون برایم گفت. در حالی که صدا و لحنش سفت نبودند.

۶ نظر:

the invention of solitude گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
گلی ناز گفت...

ه خودرده سخت نوشته بودی
دیرفهم بود نثرش که احتمال میدم به عمد بوده این کار.
چیزای مشترک داشت با من زیاد
درکل مرسی

13 گفت...

جالب بود . وقتی دارم اصفهان شهرسازی می خونم و احتمالا نعمت یال بالاییمون بوده و مدت هاست این وبلاگ رو می خونم و این متن خوبو می خونم حالا و اینا . جالبه..

KamyaR گفت...

کسری...
هنوز جای سیگارت که اونروز که توی در سطل اشغال پلاستیکی اتاقم خاموش کردی هست! یعنی تا آخرین دفعه که من دیدم بود!
روزگاری بود...

الف.رها گفت...

خب ... عین ،نون ،فا و یو در نهایت چه شدید ؟

مهدیه گفت...

همممممم ... دلم گرفت !