خرداد ۰۱، ۱۳۹۰

یادمه شیکم ِ مامانم خیلی قلمبه بود / هر وقت ازش می پرسیدم این تو چیه ؟ می گفت یه خواهر یا برادر / از همون تو معلوم بود درشته وقتی به دنیا اومد چهار کیلو بود / مامانم می خواست اسمش و بزاره آیدا اما بعد موقع زاییدن از بس درشت بود که کتفش آسیب دید و مامایی که به دنیاش آورد نذر کرد اگه خوب شه اسمش و بزارن میم / اسمش شد میم/ کتفش خوب شد و شد خواهر هفت سال کوچیکتر من ! وقتی هفت هشت سالم بود بود و اون یکی دو سالش معلوم بود که من بزرگم / وقتی دوازده سیزده سالم بود و اون پنج شیش سالش بهمون می اومد سه سال اختلاف سنی داشته باشیم وقتی هفده هیجده سالم شد و اون یازده دوازده سالش هم قد و قواره هم شدیم و چند سال بعد اونقدر رشد کرد که انگار اون چند سال از من بزرگتر بود / از بچگی همیشه زیاد می خورد به وضوح یادمه آب دهنش همیشه آویزون بود/ یادمه می رفت سر یخچال و نوشمک های من و می خورد یا همشون و دهنی می کرد ! پاهاش چهار شماره از من بزرگتر بودن یادمه دوست داشت جوراب های لنگ به لنگ بپوشه و همیشه یه لنگ از جوراب های من نبود و بعدها گشاد شده بهم پس می داد . داد می زدم !
هیچ جوره شبیه هم نبودیم نه قیافه یی نه اخلاقی نه سلیقه یی من یه آدمی دو آتیشی سرو صدا کن بودم که پنج دقیقه بعد هیچی یادم نمی موند و می خندیدم و اون یه آدم ساکت  و تودار که دو ماه بعد تلافی یه چیزایی و سرم در می آورد !
هیچ وقت با هم خوب نبودیم / هیچ وقت با هم بازی نکردیم / مامانم فکر می کرد بزرگ شیم یه چیزایی عوض میشه هیچ وقت نشد!
هیچ وقت با هم راز مشترک نداشتیم حتی با هم خرابکاری هم نکردیم / هیچ وقت پشت هم جایی در نیومدیم با هم تولد نرفتیم حتی با هم تولد نگرفتیم / اوایل دعوا می کردیم بعد هم و نادیده گرفتیم / بزرگ که شدیم یه موقع هایی بود که ماه ها از هم بی خیر باشیم ! یه موقع هایی بود که به خودم می اومدم و می دیدم  رنگ موهاش عوض شده / بالغ شده / سوتین می بنده / داره بزرگ میشه !
آخرین باری که به خودم اومدم دارم می بینم سال اول دانشگاه ست / واسه خودش عقیده داره / گروه داره / عشق داره و حتی یه تعدادی نوشته داره درباره ی چیزهایی که هیچ وقت نداشته که یه قسمتش راجع به من بود ! 

۳ نظر:

مهرداد گفت...

زندگیه دیگه...

صبور گفت...

واین نفر های دوم چقدر هم مدعیِ...هستند،حالا سنشان هر چقدر شده باشد باز هم ...

ناشناس گفت...

خدا رو شکرکن که هنوز داريش.