مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

بیسکوییت / عروسک / صندلی و من

بند نافم را که بریدند اسمم را گذاشتند فلان / فلان اسم دخترانه ی ِ خوبی بود / جدید بود ، همه هم از جد پدری گرفته تا نیاکان مادری ام راضی بودند که اسم من را گذاشته اند فلان / یک عمر بعدش هم ، همه مرا همان فلان صدا کردند ! حالا هر کسی بنا به جایگاه و نسبت و احساسی که داشت یک پسوندی هم چسبانده بود تهش ! مادرم سال ها مرا فلان ِ عزیزم صدا کرد / مادر بزرگم فلان گلی / پدرم فلان ِ من / گاهی هم فلان ِ فلان شده ! وقتی که مدرسه رفتم خودم را فلان ِ فلانی معرفی می کردم و خوشحال بودم ! دوستانم هم هر وقت کارشان گیر می کرد فلان جون خطابم می کردند ! بعد تر ها قرار بود بشوم مهندس فلان و خلاصه یک روزی هم احتمالا فلان ِ خدا بیامرز اما نشد / دنیا چرخید و او آمد !
او آمد و من را عروسک و جوجو و بیسکوییت ... صدا کرد / اگر صندلی و پریز هم خطاب می کرد باز فرقی نداشت این اسم های جدید از همه ی ِ فلان ها و اسم های محترمانه ی قبلی بیشتر به من می چسبید ! از همه ی نگاه ها و خطاب های دوستانه ی اطرافیانم هم حتی بیشتر ! آدم است دیگر !
حالا مهم اش این است که این عروسک و بیسکوییت و حتی صندلی جدید نه خودش و نه دلش دیگر آن فلان قبل نمی شود ! می ماند / می گیرد / گیر می کند و آخرش تنگ می شود ! بیسکوییت که می بیند تنگ می شود !
حالا برای همه همین است / برای آدم ها همین است بعد از یک اویی ،یک کسی ، یک حسی و یک جایی دیگر نه اسمشان اسم قبل خواهد بود نه دل و ذهن و زندگی شان !

۲ نظر:

شادي باقي گفت...

ياد نمايشنامه خانه عروسك - ايبسن - افتادم

ناشناس گفت...

میخام گریه کنم