بعله میگن خدا رو شکر کنین که تو پاکستان به دنیا نیومدین. الان ویلون بودین. رو یه تیکه کلک، شناور بودین. مرغ و خروساتون رو هم بار کرده بودین. بچههاتونم زنتون میآورد. یکی بغلش، یکی رو دوشش. مرغا هم با شما. شما چی میگین؟ میگین خب، چرا خدا رو شماطت نکنیم به دو دلیل، یکی اینکه اصولا چرا همچو بلایی رو سر ِ یه مشت کشاورز ِ از خدا باخبر-چون کمونیست ممونیست نبودن که-آورده، آخه این چه کاریه؟ دوم اینکه چرا تو مثلاً آمریکا، فرانسه، ژاپن به دنیا نیومدین. میتونین به شماطت کردنتون ادامه بدین. بگین خدایا چرا به جا اینکه این یه تیکه خاورمیانه رو بیافرینی، ریدیش؟
بهتون میگن کفر نگین، میگن خفه شین. بگن.
ما به خفه شو شنفتن عادت داریم. سر ِ کلاس. یادتون هست؟ سر ِ صف. میشه دوازده سال. ممارست داشتیم، تحمل و آستانهی دردمون رو بردیم بالا.وقتی شما با خدا حرف میزنین، ازش سوال میکنین یا هرچی، ینی میگین هس. هس حالا؟ ما یه مدیر گروه داشتیم در دوران تحصیلات دانشگاییمون. مثل ِ خدا بود. وجود داشت اما دیده نمیشد. یه نشانههایی داشت. مث دفتر، دستک. و چیزایی که خلق کرده بود. مث واحدهای ارائه شده توسط گروه که اون تعیین میکرد. مث انتخاب استادها. اما خب، خودش رو هیشکس ندیده بود. عاقبت یه روز، وقتی دو هفته مونده بود به پایان ِ ترم و ما هنوز استادِ اقتصاد کلان نداشتیم، اومد سر ِ کلاس. گفت من مدیر گروتونم. ما ، همهمون گفتیم، ینی این بود؟ این بود که به خاطر استاداش، واحدهاش، برنامه ریزیش، اینهمه زجر کشیدیم؟ تو بودی لگوری؟ لگوری گفت خودش بوده و گفت بابت ِ اقتصاد کلانمون متاسفه، گفت یه استاد آورده، با صدای چی؟ نخودچی کیشمیش. استاده اومد تو، سیبیل داشت و صداش، صداش کلفت بود. حنجره نداشت، جاش لوله پُلیکا داشت تو حلقومش. یکی شناختش. آقا! شما تو تلویزیون نیستین؟ شبکه چاهار؟ آقا گفت، بله، خودمم. بعد مدیر گروهمون رفت. خیلی تند و سریع. از ترس انگشت کردن بود یا ادرار داشت، بر هیچکس معلوم نیست. استاد اقتصاد شروع کرد به گفتن اینکه شاملو چقدر عظیم بوده، از بس عظیم بوده که هیچجا، جا نمیشده، بعد زد توی یک شعر ِ دیگه از یک شاعر ِ دیگه که هیچ یادم نیست کی بود اما ترجیع بند ِ شعر این بود:"در انفجار ِ خزان ایستادهام." و یکی گفت این اقتصاده؟ یا کلانه؟ استاد پرتش کرد بیرون. گفت شاملو عظیم بوده و ما خفه شیم. بعد یک شعر رو از حفظ خوند. این بار از شاملو، طبعاً. پریا بود، وسطهای شعر چن نفر با استاد همخوانی میکردن اما استاد بهشون گفت فقط گوش بدن، چون درس اینه و نه هیچی ِ دیگه. درس شعره. ما به هم نگاه میکردیم. فکر میکردیم. که چرا ما؟ چرا هر چی دیوانه توی دنیاست به پست ِ ما میخورد؟ مگر ما روانکاویم؟ من اون ترم اقتصاد کلان شدم هیژده و نیم. و استاد ِ اقتصاد کلان، همون نیم ترم اونجا بود. و مدیر گروه هم ترم ِ بعد رفت و جاش یکی اومد که میشد دیدش.
۲ نظر:
با اجازه، شاید بعضی جملههات رو با لینک به خودت، نقل کنم
قربونت
وای این نوشته خدا بود...اصل خنده. دم شما گرم آقای کسری خان یا بهتر بگم آق چسرا!
ارسال یک نظر