شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

باور، این قاتل دیرینه یا باور، این قاتل ِ خالی/قسمت یکم از باورنامه

تنها چیزی که باعث خونریزی و کشت و کشتار شده باور است. هیچ دلیل دیگری در کار نیست. باور یکی از تولیدات مغز است. یک محصول تضمین شده از مغز. این محصول از مواد اولیه‌ی مختلفی به وجود آمده. مثل مشاهدات. چه می‌گفتم؟ قرار بود درباره این‌که باور چه طور می‌کشد، خون می‌ریزاند، بگم. البته باور کارهای بد دیگری را هم موجب شده. می‌خواهم با این‌که صلاحیتش را ندارم بروم سراغ ِ اولین قتل ِ تاریخ. اگر صبر کنم تا در مواردی که صلاحیت دارم حرف بزنم ممکن است لال از دنیا بروم. اول یک مقدمه‌ی با ارتباط می‌خوانید از باور و نقش ِ او در این‌که ما چرا این‌جا هستیم و بعد نقش ی باور در اولین قتل ِ تاریخ را.
طبق نصّ صریح کتب آسمانی باور ِ حوّا باعث فریب خوردنش شد. حرف مار/شیطان/ آل پاچینو را پذیرفت. سیب را به آدم داد. سیب را نخورد. این همان نکته‌ی انسانی ِ قضیه است. اول سیب را بُرد پیش ِ آدم. بعد آدم سیب را بو کرد و گفت این چیه هانی؟ هانی گفت این سیبه. این ما رو جاودانه می‌کنه. بعد آدم، چون اومانیست بود برگشت گفت من جاودانگی بی تو چون خواهم؟ تو هم بِخور. این بود که آدم و حوّا با هم سیب/گندم/ موز(چون انسان های اولیه با توجه به شبه میمون بودنشان یحتمل موز خیلی دوشت داشتند)/ پَشن فروت را خوردند و خداوند قهرش گرفت. البته خداوند توی باغ نبود، این شیطان بود که عَن بازی در آورد و گفت معظم له دیدی این دو تا حروم لقمه میوه‌ی جاودانگی رو خوردن؟ خدا گفت کودوم میوه؟
شیطان گفت گندم. خدا گفت گندم؟ مگه کنجیشکن که گندم بخورن؟ شیطان گفت خب، سیب، چه میدونم، یه میوه ای بود. من که تا حالا میوه نخوردم، من مجردم، یعنی مجرداتم و گرسنه ام نمی‌شه. اصن ریدم برای هر چی میوه‌ است، این از من. خدا گفت خودت رو کنترل کن، وختی خوردن، چی شد؟ شیطان گفت برگای روی تنشون افتاد روی زمین. خدا گفت بعدش چی؟ شیطان گفت بعد بهم نزدیک شدن. در حالی که حوّا مثل مُرده ها دهنش نیمه باز مونده بود و حرکاتش هم کند شده بود و آدم، از جایی که برگ افتاده بود یه مار ِ...خدا گفت بسه. از کجا جای میوه رو پیدا کردن؟ شیطان گفت من بهشون نشون دادم. خدا گفت خریت کردی، می‌فرستمت تبعید. شیطان گفت می‌خواستم به شما ثابت کنم که این دو تا مفت نمی‌ارزن. و وقتی این را می‌گفت من و شما می‌دانیم به گفته‌هاش باور داشت. باور ِ او موجب شد آن همه سال عبادت، حقوقِ مُکفی، حق ِ بیمه و خانه‌ی ویلایی‌اش را از دست بدهد و در پیری رهسپار یک جای بد آب و هوا شود. و حوّا به خاطر باورش گول خورد و آدم به خاطر باورش به حرف حوّا مبنی بر جاودانگی و تنها وقتی فهمید حوّا گول خورده و شرّ و ورّ تحویلش داده که مُرد و دفنش کردند. در این‌گونه مواقع کُرت ونه‌گات می‌گفت بله رسم ِ روزگار چنین است.
بعد هابیل و قابیل پیش آمد.
شاید وقتش رسیده که سی‌آی اِی مدارک این را هم رو کند تا ببینیم چه شده. سی‌آی‌اِی هر چند ساال یک بار همه‌ی مدارکی که در هر رابطه جمع کرده یا به نوعی در آن دست داشته را رو می‌کند فقط مانده اعترافش به کشتن ِ جان لنون، دست داشتن در ترور ِ کندی و زیر آب ِهابیل را پیش ِ قابیل زدن. اما داستانی که ما در دست داریم چیست؟
ما فکر می‌کردیم قابیل به این دلیل هابیل را کشته چون حسودی‌اش شده. چون هابیل محصولات درشتش را برده پهلوی خدا و خدا گفته آورین آورین. پس محصول‌های او چی؟ تقصیر ِ او چیست که محصولاتش ریز و این‌ها شده؟ گناهِ او چیست. قابیل به این نتیجه می‌رسد که در زندگی زخم‌هایی هستند که مثل خوره روح را در انزوا می‌تراشند و می‌خورند و یکی از این زخم‌ها همین این است که خداوند که می‌داند چه خبر است اما خودش را بزند به آن راه. آخر این چه کاریست؟قابیل باور دارد که این نامردی است و اگر نامردی نیست، پس چیست؟ بنابراین می‌زند برادرش را می‌کشد. در این ورژن، هیچ زنی در کار نیست به جز حوّا. این یک ورژن گی‌وارانه است، تکلیف ِ ما معلوم نیست که از کدام مرد و زن پدیدار می‌آییم. اگر گی‌وار نباشد هم ادیپ وارانه است خیلی. حوّا در این ورژن برای قابیل مراسم ِ در خور می‌گیرد، سوم در نایب ِ آبان . هفتم در مسجد ِ الغدیر رو به حضار کرده و می‌گوید هزینه‌ی مراسم را صرف ِ امور خیریه خواهد کرد.
اما ورژن دوم پای دو زن ِ دیگر به قصه باز می‌شود. و از فضای پدرو آلمادووار فاصله می‌گیریم. و تصورات کودکانه‌ی ما که فکر می‌کردیم آدم و حوّا فقط دو پسر داشتند همچو دیوار برلین فرو می‌ریزد. و روی این خرابه‌ راجر واترز کنسرت می‌گذارد. بله. هابیل و قابیل هر کدام خواهر داشتند. یعنی دو قلو بودند. اسم ِ یکی اقلیما و اسم ِ آن یکی هم نامعلوم است. اما اجازه بدهید اسم ِ دیگری را نیکول بگذاریم. اقلیما و نیکول. اقلیما قُل ِ قابیل بوده. اما خداوند امر می‌کند با قُل‌های هم ازدواج ننُمایید. اقلیما از نیکول خوشگل‌تر بوده. و مردها هم عقلشان به چشمشان است. هر چه نیکول را می‌فرستند کلاس ِ آشپزی، قلابدوزی، رقص اسپانیولی با معلم ِ خانم، روی قابیل اثرگزار نیست. قابیل معتقد است هابیل باید با قُلِ ایکبیری خودش ازدواج کند و او هم با قُل ِ همچو پنجه‌ی آفتاب ِ خودش یعنی اقلیما. اما خدا امر می‌کند که وختی من حرف می‌زنم گه ِ اضافه نخورید، لابد من یک چیزی می‌دانم. این است که اقلیما را می‌دهند به هابیل. و قابیل حتی قرص می‌خورد و تظاهر به خودکشی می‌کند. اما دستور ِ خدا برنمی‌گردد. خدا به چیزی که می‌گفته باور داشته.
هر چه آدم و حوّا با پسرشان صحبت می‌کنند و او را می‌برند جلسات مشاوره درست نمی‌شود. او در کف ِ اقلیما مانده بود. هیچ کس هم به فکر ِ نیکول نیست. نظر ِ او را نمی‌پرسد. نیکول شب‌ها مخفیانه روی بالشی که خودش برای آقاشون قلابدوزی کرده گریه می‌کند و قابیل چه؟ قابیل هیچ، قابیل روی کاناپه‌ی ایکه‌آیشان می‌خوابد، چون اصلا حوصله‌ی نیکول را ندارد. آدم و حوّا نیکول را وادار می‌کنند که دماغش را عمل کند. اما نیکول باور داشته که زنانگی به دماغ نیست. زنانگی یک چیز درونی است که همه‌ی زن‌های دماغ‌دار و بی‌دماغ دارند. آدم و حوّا بهش می‌گویند جفنگ نگوید چون موضوع زنانگی نیست بلکه زیباییست. اما حتی بعد ِ عمل، قابیل به یاد قُلش اقلیماست. و معتقد است با یک عمل ِ بینی که همه چیز درست نمی‌شود، چشم و ابرو را چه کار می‌کنند، چانه را چه کار می‌کنند، دندان ها را چه کار می‌کنند؟ مدل ِ لبها، استخوان ِ فک و طول ِ گردن را چه کار می‌کنند، بعد می‌گوید همه‌اش زیر ِ سر ِ خداست....آخر این یعنی چی که این را این طوری خلق کرده، آن را آن طوری؟ بعد می‌دانید چه می‌شود شیطان نمی‌آید تا قابیل را گول بزند. چون شیطان گفته بوده اصلاً دیگر به من مربوط نیست این آدم‌ها چه گهی می‌خورند. قابیل باور داشته که اقلیما حق اوست. می‌رود و زرتی هابیل را می‌کشد. اما بعد به جای این‌که با اقلیما رابط و مربوط شوند، می‌رود سر به بیابان می‌گزارد تا یک پایان هنری و باز داشته باشیم برای این داستان ِ بر اساس ِ نصّ صریح کتب آسمانی. مهم نیست. گفته‌اند ما از نسل ِ قابیلیم. کسی که در هر دو ورژن فکر می‌کرد در حقش نامردی شده.
اما همانطور که دیدید او نه با نیکول ماند و نه با اقلیما رفت، پس ما چه طور از نسل قابیلیم؟ و تازه، دیدید باور با یک آدم چه می‌کند؟ دیدید؟