دی ۲۸، ۱۳۸۹

نون ها و آدم ها

صرف نظر از اینکه عمومن تو همه ی محله ها یه سری آدم هستن که بُلد ان و برا خودشون سرشناس ان، مث صاحاب مغازه ها که همه میش ناسنشون، محله ی ما یه نونوایی تافتون دوّار داشت آدمای توش یه جورایی سلبریتی های محله بودن. چون اون موقه نونوایی ها خیلی شلوغ بود و دوستی با یکی از افراد شاغل در نونوایی می تونست تأثیر زیادی روی متوسط زمان نون خریدن شما داشته باشه. بعد شکل این نونواییه هم یه جوری بود که تأثیر زیادی رو این موضو داشت. نونواییه جلو در ورودیش یه میز گزاشته بود که آدما بیان پشتش وایسن، بعد قسمت بالایی درش باز بود که پول رو بگیرن و نون تحویل بدن و اینا. فرقش با بقیه نونوایی ها این بود که تنورش خیلی نزدیک به در ورودی بود، یه جورایی انگار دکور این برنامه های تلویزیونی بود. بعد چیزی که ما از اونور میز تو نونوایی می دیدم دو تا آدم بودن تقریباً ثابت واستاده بودن و کارشون رو می کردن. یکی شون که نونا رو می زد تو تنور و اون یکی پول می گرفت و نونا رو در می یورد و اینا. خلاصه یه جوری بود که انگار برنامه ی نون پزی از تلویزیون داره پخش می شه و تو نگاه می کنی. یکی از کارگرا هم که اون پشت بود و کارش درست کردن خمیر و چونه و این چیزا بود.
بعد اون کارگر خمیریه با این که نون ها رو می زد تو تنور عمومن آدمای ثابتی بودن، چون کارشون یه تخصصی نیاز داشت. اما اون کارگره که پول می گرفت و نون تحویل می داد زود عوض می شد و این فرصتی بود تا آدمای به گای محله خودشون رو به اونور میز برسونن و برا خودشون معروف شن. نونوایی هم خیلی خوب دس می زاشت رو به گا ترین هاشون و این سکوی پرتاب رو واسه اون آدما ایجاد می کرد تا به آدمای سرشناس و مهمی تبدیل بشن.
یکی از این آدمای به گا، رسول بود. یکی از همسایه هامون که 6-7 سالی از ما بزرگ تر بود. این بنده خدا تو تحصیلات اصلن آدم موفقی نبود. تو فوتبال و بقیه ی بازی هایی هم که بین بچه های محله انجام می شد افتخار خاصی رو کسب نمی کرد. آتاری و میکرو و سگا هم نداشتن که بیاد بگه مثلن من این بازی رو تا فلان مرحله رفتم بعد یه خالی ای ببنده که این کارا رو کردم توش یه مرحله اضافه شد و این چیزا، خلاصه تا سن 17-18 سالگیش که وارد نونوایی شد، هیچ وخت تو زندگیش به عنوان یه آدمی که رو یه مسأله ای تأثیر گزاشته باشه شناخته نشده بود.
مرحله ی "نونوایی" زندگی رسول مث بقیه ی کارگر های اون پُست خیلی سریع تموم شد. یه ماه یا نهایتاً دو ماه. اما چیزی که مهمه اینه که یه روز امیر، یکی از این بچه پولدارهای محله، تو یکی از شولوغ ترین روزهای نونوایی، 5 تا نون می خواست و رسول به عنوان هیرو وارد داستان شد. اونروز رسول اصلن نونوایی نرفته بود و یکی دیگه به جاش رفته بود، اما 5 دقیقه مونده به اتمام ساعت کاری نونوایی، رسول از در پشتی نونوایی رفت تو، پول امیر رو ریخت تو دخل نونوایی و 5 تا نون ورداشت اومد بیرون. برا اینکه روغن داغ قضیه رو هم زیاد کنه، تا بیاد نون ها رو بده دست امیر، چشاش رو جم کرده بود و با اون دستش خودشو باد می زد و می گفت : "سوختم، سوختم". وسط دی ماه بود ساعت 7 شب، ما داشتیم سگ لرز می زدیم.
امیر اینا دو سال بعدش از محله مون رفتن. اما یکی دو سال پیش که اومده بود یه سر به دوستای قدیمیش بزنه، رسول حداقل 15 بار جریان اون روز رو پیش کشید و گفت: یادته یه روز نونوایی شلوغ بود رفتم بی نوبت برات 5 تا نون گرفتم؟

۳ نظر:

جلسومینا گفت...

جالبه من بلاگم رو تو بلاگ فا همزمان با تو شروع کردم و با همین اسم. البته بلاگفا بلاگ رو بست. الان تو ورد پرس درس کردم.

جلسومینا گفت...

جالبه من بلاگم رو تو بلاگ فا همزمان با تو شروع کردم و با همین اسم. البته بلاگفا بلاگ رو بست. الان تو ورد پرس درس کردم.

جلسومینا گفت...

جالبه من بلاگم رو تو بلاگ فا همزمان با تو شروع کردم و با همین اسم. البته بلاگفا بلاگ رو بست. الان تو ورد پرس درس کردم.